امیرمنصور رحیمیان _ از آسمانِ زمستان خوشم میآید. اغلب گرفته و ابری است و شبهایش بلند و کشیدهاند. تا میآیی روز را بگذرانی، میبینی شب رسیده و همهچیز را زیر چادرش گرفته. انگار روزها فقط به صبح و ظهر و شب تقسیم میشوند و از عصر هیچ خبری نیست. جمعه، ساعت ۵ عصر، هوا سرد و آسمان صیقلی و تاریک بود. روی بنر مشکی بزرگی که سردر حوزه هنری خراسانرضوی چسبانده بودند، با خط سفید و درشتی نوشته بود: «بگذار باران ببارد».
تصویر بزرگ یک جفت پوتین پارهپوره هم کنارش نقاشی شده بود. قطرههای باران، سپید و خطخط روی تمام سطح مشکی بنر دیده میشد. پلهها را پایین رفتم. وارد فضای نگارخانه نشده، حجم سنگین بوی عطرهای مختلف، درهمتنیده و ممزوجشده، روی سینهام نشست. از دیدن این همه آدم که جمع شده بودند بین دیوارهای نگارخانه و در هر رفتوآمد بههم لبخند میزدند، جا خوردم.
آنقدر شلوغ بود که گویی حراجی آخر فصل یک برند معروف است. آدمها با رنگها و اشکال متفاوت، در دایرهای کوتاه و کمقطر درهم میپیچیدند و مجال دیدن تابلوها را بههم نمیدادند. سروصدای احوالپرسی و خوشوبش و درخواست عکسبرداری با موبایل و دوربین، از گوشهوکنار میآمد.
چند نفری هم نشسته بودند و به شلوغی نگاه میکردند. جلوی در ورودی نگارخانه، یک میز و چند لیوان کاغذی پر از چای و ظرفی شیرینی گذاشته بودند. لابهلای این ازدحام، محمود آزادنیا را دیدم. موهای درهمریختهاش برق میزد و سبیل سیاه و بلندش میخندید. چشمانش هر لحظه میگشت و اطراف را میجورید. درحالیکه با آدمهای دوروبرش صحبت میکرد، حواسش به آدمهایی که تازه از در میآمدند، هم بود.
برای مردم سیستان
دیوارهای نمایشگاه پر بود از تابلوهای ریز و درشت. حدود ۲۰۰ تابلو روی دیوارها را پوشانده بودند؛ تابلوهایی با تکنیکهای مختلف. از اکسپرسیونیسم تا امپرسیونیم، از رئالیسم تا سوررئالیسم، از اسکچهای مدادی تا طراحیهای آزاد با رواننویس و کاریکاتورهای بزرگ از آدمهای بزرگ.
چنددهگلدان سبزشده و کوچک و بزرگ و چند آجر نصفهنیمه را که رویشان رنگ گذاشته و طرح کشیده بود، هم چیده بودند روی مکعبهای خاکستری وسط سالن. معلوم بود که محمود آزادنیا کارگاه شخصیاش را لخت کرده و بهکلی آورده برای فروش.
اولین چیزی که با دیدن شلوغی نگارخانه اشراق به ذهنم رسید، این بود که این همه آدم آمدهاند تا همه داروندار محمود آزادنیا را بخرند. فکر کردم چیزهایی را که در کارگاه شخصیاش، لای خرتوپرتهایش و در صندوقچهاش نگهداری میکند، هم آورده است تا بفروشد. در این بین محمود با حاضران خندید، عکس گرفت، برایشان ساز زد، چند کلمهای حرف زد و دست به سروگوش گلهایش کشید.
من، اما قیافهام شکل علامت سوالی بزرگ شده بود؛ علامت سوالی که بین جمعیت راه میرفت، روی دیوارها سایه میانداخت و لبههایش گیر میکرد به کت و لباس آدمهای دیگر: «کسانی که آمدهاند تا همهچیز او را بخرند، آدمهای خَیِّری اند که میخواهند به این وسیله به مردم سیلزده سیستان، کمک کنند و یک اثر هنری را برای یادگاری از کار خیرشان، با خود ببرند یا نیتشان چیز دیگری غیر از این است؟». بعد فکر کردم پشت همه این اتفاقات، گاهیاوقات مقداری تنهایی لازم است. بعد از تحمل شلوغی و ازدحام آدمها، بعد از لبخندهای الکی و چاکرممخلصمها و بعد از همدلی با کسانی که خیلیوقت پیشتر حرفهای مشترکتان ته کشیده است، قدری تنهایی لازم است تا با خودمان بیحساب شویم. سنگهامان را با خودمان که تمام مدت با ماست و از همه جیکوپیکمان خبر دارد، وابکنیم و ببینیم آیا امروزمان را همانطور که ادعا کردهایم، زندگی کردهایم یا نه؟ این تنهایی برای هنرمندجماعت از نان شب هم واجبتر است. او با هنرش پیشروست.
پرچمی مخملی و پرطمطراق در دست گرفتهاست و مردم را بهسمتی راهنمایی میکند که معمولا کمترکسی حواسش به آن سمت است، یا همه توجهها به آن سمت است، ولی با نوعی سردرگمی در دیدن نکات کلیدی همراه است یا منظوری از این راهنمایی وجود دارد که خیر و شرش در این نوشته نمیگنجد.
درهرصورت، داشتن تریبونی به وسعت هنر، هنرمند را به تفکر و تعمق موظف میکند؛ برای همین باور دارم که تنهایی برای فکر کردن در سبک و رفتار، قبل از همه و بیش از همه، برای هنرمندی که قصد دارد چیزی به جهان اطرافش اضافه کند، لازم است. محمود آزادنیا هم از آن سبک هنرمندان متفکر و باسوادی است که خوب فکر میکند و خوبتر با خودش کنار میآید و لابد خوب و بهموقع هم کار میکند. این را بهخاطر رفاقت قدیمی و طولانیمدتم با او نمیگویم و نمیخواهم تعریف یا تمجیدی از او بکنم، بلکه بهخاطر سبک کار کردن و نوع نگاهش، قضاوتش میکنم.
فکر میکنم همه آدمها و بهخصوص هنرمندان و سیاستمداران را هم باید از این زاویه، دید و قضاوت کرد. او خصوصیتی دارد که لااقل در خودم و آدمهای دیگر کمتر دیدهام.
چیزی که میگوید، با کاری که انجام میدهد، نه دقیقا که تقریبا یکی است و در همه کنجوگوشههای رفتار و زندگیاش رد پررنگ اندیشهاش پیداست. اصل تفکر را خیلی خوب رعایت میکند و درستی یا نادرستی تفکراتش هم به خودش مربوط است.
بالاخره فرصتی پیدا شد که میتوانستیم دور از هیاهوی هنردوستان و دوستان که چپ و راست با او عکس سلفی میگرفتند یا دست به گردنش میانداختند، جای خلوتی پشت نگارخانه بنشینیم و گپ بزنیم.
بیمقدمه میروم سر اصل قضیه، چرا «بگذار باران ببارد»؟ اصلا این اسم از کجا آمد؟
نشسته بودیم دورهم و داشتیم فکر میکردیم چه اسمی برای نمایشگاه بگذاریم. حمید سلطانآبادیان هم در جمع بود. حمید آدم خلاقی است. داشتیم حرف میزدیم و پیشنهاد میدادیم که ناگهان گفت: بگذار باران ببارد. به نظرم اسم خیلی خوبی آمد. مفهوم سادهاش این میشود که غمت نباشد، بگذار باران ببارد؛ چون ما هستیم.
چرا کارگاهت را بهکلی خالی کردهای و همهچیزت را جمع کرده و آوردهای اینجا؟ به اسبابکشی میماند، منتها اسبابکشی از جایی به هیچ جا؛ چون هر چیزی که فروش میرود، برای همیشه رفته است.
راست میگویی، ولی من میخواستم حس «از دست دادن» را تجربه کنم. برای همین گلدانها، تابلوها، همهچیزم را آوردم برای فروش.
این تابلوهایی که کار کردهای، مربوطبه مجموعههای مختلفی هستند با سبکهای متفاوت. تکنیکهای رنگارنگ و کلا معلوم است که مال خودت بودهاند و اصلا قصد اکران نداشتهای؟
بله، تکنیکهای مختلفی دارند. بهجرئت میگویم که تعداد زیادی از فریمهای این نمایشگاه فقط در حد یک مورمور بودهاند؛ مثلا از یک تکنیک خوشم میآمد، پنج شش فریم کار میکردم و بعد سیر میشدم از آن و میگفتم بَسَم است و رهایش میکردم. اصلا هیچوقت به نمایشگاه نرسیده بود و دیدگاهی برای اکرانشان نداشتم. آن زمان که اجرا میکردم، چرا داشتم، ولی بعد که تمام میشد، میدیدم راضیام و بس است هرچه کار کردم. میدیدم این تعداد کار هم برای نمایشگاه کشش ندارد، میگذاشتمشان کنار.
یکجایی در صحبتهای داخل نمایشگاه، گفتی که حتی اگر همه کارهای این نمایشگاه را بفروشی، بازهم برایت شکست بهحساب میآید. منظورت چه بود؟ چرا اینطور فکر میکنی؟
برای اینکه نتوانستم منظور واقعی خودم را از این نمایشگاه برداشت کنم. من نتوانستم حس «از دست دادن» را تجربه کنم.
خب، من فکر میکردم برای یک هنرمند همین یعنی از دست دادن؛ اینکه اگر او برای مشتی پول -اینکه چهکار میکند با این پول هم مهم نیست-کارهایش را که مثل جگرگوشههایش هستند، به مردم بدهد، خودش از دست دادن است.
حقیقتا من دیدگاهم درباره آثار، جگرگوشه نیست.
پس چیست؟
من احساس میکنم یک فن است؛ مثل نانوایی، جوشکاری و.... حس من صرفا این است. اما... فکر کنم تو دنبال، اما هستی. این، اما این است که ما تا آن جایی کار فنی میکنیم که تکنیک، فرم، ترکیببندی و اصول هنر را یاد بگیریم. از این قسمت چیزی که با این فن میخواهیم بگوییم، میشود هنر. تا آن جایی که تکنیک را یاد میگیری، کار تو صرفا فن است. مهم حرفی است که با این فن میزنی.
این کار هنری، این فن، این تولید، میشود میوه، میشود محصول؟ پس این حرفها چیست که بعضیها میزنند که این تابلوها مثل بچههای من هستند و...؟
من در این فضاها نیستم. فکر هم نمیکنم اینطوری باشد. آدم عاقل و سالم که بچه خودش را نمیفروشد، حالا به هر قیمتی.
جای دیگری از حرفهای داخل نمایشگاهت به اینستاگرام اشاره کردی، خیلی برایت مهم است که کسی دنبالت کند یا به قول معروف فالو و آنفالو بشوی، ضمن اینکه اینستاگرامت را دیدهام.
هیچکس را دنبال نکردهای. من که تو را میشناسم و میدانم چقدر دوستداشتنی هستی، ولی درمورد آدمهایی که از عقبه تو بیاطلاعند و نمیشناسندت، میگویم؛ نمیترسی بگویند محمود آزادنیا آدم گَندهدماغی است؟
نه، راستش. اصلا. من دو سال قبل صفحهای با ۱۰ هزار دنبالکننده داشتم.
دیدم دارم زیادی وقت میگذارم برایش. همان لحظه بدون فکر کردن، پاکش کردم. وقتی دیدم دارد من را میخورد، انداختمش دور. برای این مجموعه هم همینگونه بود. گفتم همه اینها را بدهم برود، ببینم چه میشود.
درمورد گندهدماغ بودن من هم هرچه میخواهند، بگویند. اصلا نظر آدمهای سطحینگری که از روی صفحه اینستاگرام، آدمها را قضاوت میکنند، برایم مهم نیست. مثال خندهداری بزنم؛ بالاترین لایه شیر، سرشیرش است. این آدمها غبار روی سرشیرند. از سرشیر هم بالاترند. سطح را میبینند و اصلا به عمق کاری ندارند. (میخندد)
میخواهم بدانم از برگزاری نمایشگاهی این فُرمی چه احساسی داری؟ گلدانها را فروختی، تابلوها را فروختی، من مطمئنم اگر موقعیتش پیش میآمد، کفشهایت را هم میگذاشتی برای فروش.
کفشهایم را هم گذاشتهام برای فروش. (میخندد)
قیمتگذاری کارها برعهده چه کسی بود؟
خودم.
مثلا چطور؟ میگفتی این یکی را یک ماه زمان گذاشتهام، اینقدر تومان، برای آن یکی دو روز زحمت کشیدهام، اینقدر تومان؟
ببین، من قبلا هم کار فروختهام، اینطور نبوده است که از هیچچیز سر درنیاورم. قیمتها دستم است. ما هم به نوعی کاسبی میکنیم. ما هم خرج داریم، زندگی داریم. الان هم اینطور نبود که ببینم فضا باز است، هر قیمتی که دلم خواست، بگذارم روی کارها.
البته نباید از نظر دور داشت کسی که میآید اینجا، حتما منظور خیری هم دارد؛ مثلا کار صدهزارتومانی را اگر بگویی یک میلیون تومان، هم ممکن است بخرد؛ چون پولش بالاخره خرج امور سیلزدگان سیستان میشود.
بگذار برایت ماجرای جالبی را تعریف کنم.
من کارم را برای چند نفر از مجموعهداران فرستادم. همهشان بدون استثنا تخفیف خواستند. بعد که توضیح دادم برای سیلزدگان سیستانوبلوچستان است، میدانی چه جوابی دادند؟ گفتند تو میخواهی ثواب کنی، ما که نمیخواهیم. ما فقط کار تو را میخواهیم جمع کنیم. مجبور شدم تخفیف بدهم به آنها تا کار را بخرند. نگاه بیشتر کسانی که کار میخرند از من، نگاه خَیِّری کردن نیست؛ البته بعضیها بودند که خریدند، ولی بقیه تخفیف میخواستند.
وقتی من میگویم این فن و میوه است، برای همین است؛ مثل کسی که تولیدی دارد و جنسش را میفروشد، یکی هم پیدا میشود بگوید چهخبر است؟ چرا اینقدر گران است؟
با یکی از مجسمهسازان و نقاشان بزرگ صحبت میکردم، میگفت: من مدتی در انگلیس زندگی کردم و آنجا چند مجسمه ساختم. هرکاری کردم، کسی از من نخریدشان. مدتی ناامید شدم و وسایلم را جمع کردم و خواستم به فرانسه بروم.
سر راه، آن مجسمهها را انداختم به سطل زبالهای کنار خیابان. بعد پشیمان شدم و رفتم برشان دارم. برده بودندشان. اثر هنری هم مثل محصول است، مسئله فقط سر قیمت آن است.
پدرم همیشه میگوید: دیوار خالی در این شهر زیاد است، تو کار خودت را بکن. کسی که باید پیدایت کند، میداند از کدام راه بیاید و اثر تو را به آن دیوار برساند.
خداحافظی کردم. در راه به دیوار خالی پشت مبلهای سبز یشمیمان فکر میکردم و اینکه کدام تابلو به دکور خانه میآید.