سرش را گرفته بود توی دست هایش. بچهها با هم پچ پچ میکردند. مهناز گفت: آقا قرار بود فصل دو را از ما امتحان بگیرید. پچ پچ بالا گرفت. هر کدام از دانش آموزها چیزی میگفتند. یکی مهناز را دعوا میکرد که این چه وقت یادآوری است ساعت بعد ریاضی داریم.
آن درس هم قرار است امتحان داشته باشیم. یکی میگفت: آقا امتحانتان را بگیرید به حرف تنبلها گوش ندهید. معلم، اما هنوز سرش را بین دست هایش گرفته بود. او مانند همیشه نبود. یکی دوهفتهای میشد وقتی به کلاس میآمد نه راه میرفت و نه جلو تخته میایستاد. فقط مینشست پشت میزش و با بی حالی درس میداد. بر خلاف همیشه که آن قدر پرانرژی بود و با خودمان فکر میکردیم آقای جنیدی انگار خسته نمیشود.
بالاخره معلممان برگهها را از کیف درآورد و گذاشت روی میز. مبصر را صدا زد تا ورقههای امتحان را بین بچههای کلاس پخش کند. آقای جنیدی حتی نگفت کتاب هایتان را جمع کنید. از جایش هم بلند نشد. خودمان شروع کردیم به نوشتن. شیطنت بعضیها گل کرده بود. یا با کنار دستی حرف میزدند یا کتاب اجتماعی را آرام باز میکردند و جوابها را طوری که دو ردیف این طرف و آن طرفشان بشنوند میخواندند. آقای جنیدی سرش را گذاشته بود روی میز. صدای زهرا کلاس را برداشت؛ آقای جنیدی خواب است.
معلممان سرش را هم بلند نکرد.
آن قدر خوابش عمیق شده بود که صدایی از او در نیامد. بچهها که مطمئن شدند خبری از نظارت نیست با خاطر جمع سروصدا میکردند. یکی دوتایشان توی کلاس راه میرفتند. بالای سر آقا معلم میرفتند و شکلک در میآوردند. مریم آرام گفت: سروصدا نکنید انگار آقای جنیدی دیشب نخوابیده.
یک ساعت تمام وقت کلاس به همین منوال گذشت. یکی دوبار معلم بیدار شد و نگاهی به چهره پر از شیطنت بچهها انداخت و دوباره خوابید. صدیقه در همه این مدت سعی میکرد جو کلاس را آرام نگه دارد. میدانستیم در روستای آقای جنیدی زندگی میکند و او را خوب میشناسد. آخرهای کلاس بچهها برگهها را جمع کردند و روی میز معلم گذاشتند. آقامعلم از خواب بیدار شد. برگهها را گذاشت توی کیفش و از بچهها عذرخواهی کرد. گفت که خیلی خسته است و این روزها در شبانه روز تنها دو سه ساعت میخوابد. قول داد جلسه بعد جبران کند و درس جدید بدهد. امتحان دو فصل را هم دوباره از ما بگیرد.
زنگ تفریح صدیقه از کلاس بیرون نرفت. بچهها را دورش جمع کرد و گفت: آقای جنیدی روی زمین پدرش کشاورزی میکند. چند ماه پیش پدرش سکته کرد و توان کار کردن ندارد. او مجبور است روزها در مدرسه درس بدهد و عصرها هم تا دیر وقت در زمین کشاورزی پدرش کار کند. صدیقه، خانواده آقای جنیدی را هم خوب میشناخت.
گفت همسرش یک سالی میشود که بیمار است و معلممان به تنهایی به امورات خانه و بچه هایش رسیدگی میکند. شرمنده شدیم. سرمان را انداختیم پایین. خجالت کشیدیم. تازه فهمیده بودیم آقای جنیدی با چه شرایط سختی دست و پنجه نرم میکند.