چشم هایم از گرسنگی سیاهی میرفت. دلم میخواست زودتر اذان بگویند و یکی از آن زولبیاهای توی دیس را بگذارم دهنم. انگار هیچ وقت تا آن روز زولبیا نخورده بودم. خواهرهایم در آشپرخانه مشغول پخت و پز بودند. یکی فرنی میپخت دیگری برنج آبکش میکرد. هنوز ساعت ۲ بعد از ظهر بود و تا اذان سه چهارساعتی زمان مانده بود.
تازه یازده سالم تمام شده بود. فقط تا ظهر حواسم به گرسنگی نبود و سرم گرم مدرسه و بازیگوشی بود. اما خانه که میآمدم انگار زمان نمیگذشت. آن روز برای افطار میهمان داشتیم. خانه بوی غذاهای جورواجور میداد. بوی نان تازه، برنج دم کشیده، سبزی و... شیطان توی جلدم رفته بود که وقتی خواهرهایم حواسشان نیست یکی از آن بامیههای طلایی را درسته قورت بدهم.
با خودم میگفتم کاش زودتر اذان بگویند. یاد خاطرهای که معلممان برایمان تعریف کرده بود افتادم. میگفت وقتی هم سن و سال ما بوده با دخترها و پسرهای فامیل دور هم جمع بودند. ماه رمضانی بوده و گرسنگی روزه حسابی به آنها فشار آورده بود. یکی از بچهها گفته پس کی افطار میکنیم دیگری هم گفته بود وقتی صدای اذان بیاید. یکی از پسرها هم رفته بالای پلههای خانه و اذان گفته است. آنها هم خوش و خرم روزه شان را باز کرده اند.
با خودم میگفتم کاش زودتر صدای اذان بیاید. یا اصلا یادم برود روزه ام. با خودم کلنجار میرفتم و مدام از جلو دیس زولبیا رژه میرفتم. یکی از خواهرهایم صدایم کرد و گفت: میدانم گرسنه ای، اما روزه داری زحمت دارد. برو و بخواب. تا بیدار شوی میهمانها آمده اند و وقت اذان هم شده است.
آن روز گذشت و من کلی توی دلم خوشحال شدم که توانستم جلو خودم را بگیرم و به یک زولبیا نبازم. بالأخره عید فطر شد و برادرم یک هزارتومانی نو به من جایزه داد. آن صبحانه و آن عید هر سال همین وقتها در فکرم میچرخد. کاش حالا که بزرگ شدیم بیشتر حواسمان باشد تا بر نفسمان پیروز شویم و از زولبیاهای زندگی مان شکست نخوریم.