یک حکمت از سیره امام عسکری (ع) ولادت امام حسن عسکری (ع)؛ امیدی در دل تاریکی مراسم نخستین سالگرد شهادت شهید سید حسن نصرالله در مشهد برگزار شد + فیلم (۸ مهر ۱۴۰۴) نماینده سابق مقام معظم رهبری در سوریه: جامعه باید با شهدا زندگی کند + فیلم یادواره شهدا فرصتی برای جلوگیری از تحریف تاریخ انقلاب است مراسم اختتامیه یادواره شهدای گوهرشاد، حرم مطهر رضوی، مکه و منا برای نخستین‌بار در مشهد برگزار شد (۸ مهر ۱۴۰۴) یک شیشه مربای دل‌تنگی زینت‌هایی که بلای جان شده‌اند | درباره کتاب «آرایش و زینت» خادمان زلال رضوان در حرم مطهر امام‌رضا(ع) تقدیر شدند سردار کارگر: جنگ ۱۲ روزه آموزه‌های زیادی برای ایران و جهان به همراه داشت ساخت مساجدی سازگار با محیط زیست در اندونزی جانبازان بی‌پرونده، ترکش‌های بی‌درصد! ارائه وام مسکن به ایثارگران در روزهای آینده + رقم وام کتاب جامع اشعار عاشورایی برای مداحان اهل بیت(ع) حکم شرعی شستن لباس نجس در ماشین لباس‌شویی چیست؟ مراسم بزرگداشت سالگرد شهادت آیت‌الله هاشمی‌نژاد در مشهد برگزار می‌شود(۱۰ مهرماه ۱۴۰۴) کربلا در آستانه ایام فاطمیه سیاهپوش شد اعلام ویژه‌برنامه‌های سالروز میلاد امام حسن عسکری(ع) در حرم مطهر امام‌رضا(ع) تشکیل ۵ کمیته تخصصی برای برگزاری اجلاس بین‌المللی پیرغلامان حسینی در مشهد تعویض فرش‌های حرم مطهر امام‌حسین(ع)
سرخط خبرها

چه خوب که به یک زولبیا نباختم

  • کد خبر: ۱۵۷۷۴۹
  • ۱۹ فروردين ۱۴۰۲ - ۱۶:۰۵
چه خوب که به یک زولبیا نباختم
چشم هایم از گرسنگی سیاهی می‌رفت. دلم می‌خواست زودتر اذان بگویند و یکی از آن زولبیا‌های توی دیس را بگذارم دهنم.

چشم هایم از گرسنگی سیاهی می‌رفت. دلم می‌خواست زودتر اذان بگویند و یکی از آن زولبیا‌های توی دیس را بگذارم دهنم. انگار هیچ وقت تا آن روز زولبیا نخورده بودم. خواهرهایم در آشپرخانه مشغول پخت و پز بودند. یکی فرنی می‌پخت دیگری برنج آبکش می‌کرد. هنوز ساعت ۲ بعد از ظهر بود و تا اذان سه چهارساعتی زمان مانده بود.

تازه یازده سالم تمام شده بود. فقط تا ظهر حواسم به گرسنگی نبود و سرم گرم مدرسه و بازیگوشی بود. اما خانه که می‌آمدم انگار زمان نمی‌گذشت. آن روز برای افطار میهمان داشتیم. خانه بوی غذا‌های جورواجور می‌داد. بوی نان تازه، برنج دم کشیده، سبزی و... شیطان توی جلدم رفته بود که وقتی خواهرهایم حواسشان نیست یکی از آن بامیه‌های طلایی را درسته قورت بدهم.

با خودم می‌گفتم کاش زودتر اذان بگویند. یاد خاطره‌ای که معلممان برایمان تعریف کرده بود افتادم. می‌گفت وقتی هم سن و سال ما بوده با دختر‌ها و پسر‌های فامیل دور هم جمع بودند. ماه رمضانی بوده و گرسنگی روزه حسابی به آن‌ها فشار آورده بود. یکی از بچه‌ها گفته پس کی افطار می‌کنیم دیگری هم گفته بود وقتی صدای اذان بیاید. یکی از پسر‌ها هم رفته بالای پله‌های خانه و اذان گفته است. آن‌ها هم خوش و خرم روزه شان را باز کرده اند.

با خودم می‌گفتم کاش زودتر صدای اذان بیاید. یا اصلا یادم برود روزه ام. با خودم کلنجار می‌رفتم و مدام از جلو دیس زولبیا رژه می‌رفتم. یکی از خواهرهایم صدایم کرد و گفت: می‌دانم گرسنه ای، اما روزه داری زحمت دارد. برو و بخواب. تا بیدار شوی میهمان‌ها آمده اند و وقت اذان هم شده است.

آن روز گذشت و من کلی توی دلم خوشحال شدم که توانستم جلو خودم را بگیرم و به یک زولبیا نبازم. بالأخره عید فطر شد و برادرم یک هزارتومانی نو به من جایزه داد. آن صبحانه و آن عید هر سال همین وقت‌ها در فکرم می‌چرخد. کاش حالا که بزرگ شدیم بیشتر حواسمان باشد تا بر نفسمان پیروز شویم و از زولبیا‌های زندگی مان شکست نخوریم.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->