بعضی وقتها مرا هم نمیشناسد، این جور وقتها دلم میگیرد، آن وقت دلم میخواهد گریه کنم، اما من که میشناسمش. پدربزرگم است، هنوز عصرهای پنجشنبه پارک ملت، طعم آبنباتهای ترش، که جایزه جواب دادن به معماهایش بود و بستنیهای مغزدار آقا رحیم را هم یادم هست. بستنیها را که روی میز جلویمان میگذاشت، پدربزرگ میپرسید ویژه است؟
آقا رحیم میگفت: ویژه اصل طلاب و بعد سه نفری میخندیدیم. همه چیز از مریض شدن مادربزرگ آغاز شد. آن روزهای آخر از کنار تخت مادرجان تکان نمیخورد. همه میدیدیم که با هر سرفه او لبخند پدر بزرگ هم محوتر میشد. بعد از آن روز سرد، دیگر کسی خنده پدربزرگ را ندید.
بعد از رفتن مادرجان، ما فقط یک بار رفتیم پارک. ویلچرش را در سکوت هل میدادم. سرش پایین بود نه از معما خبری بود و نه از آبنبات ترش. وقتی آقا رحیم بستنی را میگذاشت توی ظرف، چند لحظهای ایستاد که بابا بزرگ مثل همیشه بپرسد ویژه است؟ اما وقتی دید خبری نیست خودش گفت ویژه است و بعد پدربزرگ تنها سری تکان داد و آن قدر با قاشق و بستنی اش بازی کرد که همه اش آب شد. کم کم دیگر حوصله بیرون آمدن و عصرهای باهم بودن را نداشت.
حوصله هیچ کس و هیچ جا را نداشت. مدتی که گذشت گاهی اسم مرا هم فراموش میکرد. بغض میکردم، اما پدر میگفت زمان میبرد تا خوب شود. دکتر گفته بود که باید اطرافش چیزهایی باشد که دوستشان دارد یا ببریدش به جاهایی که با آنجا خاطرات خوب دارد. برای همین پدر فهرستی تهیه کرد. از جاهایی که پدربزرگ دوست داشت.
کوهسنگی و دیدن رفقایش، خانه عمه، خانه پدر، ییلاق کنگ و ... اما پدر بزرگ مقابل هر پیشنهاد سکوت میکرد یا سرش را تکان میداد. فقط وقتی رسید به حرم امام رضا (ع)، پدربزرگ بی درنگ گفت: بریم. برای همین سه شنبهها عصر میرفتیم حرم، سه شنبههایی که قبل ترها، پیش از آنکه مادرجان بیمار بشود، هر هفته با او میرفتند. آنجا که میرسیدیم حالش جور دیگری بود، درست مثل عصرهایی که پیش از آن میرفتیم پارک. اسم مادرجان را صدا میزد و میگفت: او همین اطراف است.
این روایت بر گرفته از تخیل نویسنده است.
عکس: نسترن فرجاد پزشک