در روزگاران قدیم در یکی از دشتهای ناحیه مرکزی، نرسیده به کوه بلند، آهوی زیبا و رعنایی زندگی میکرد که مرکز توجه رهگذران و گردشگران و شاعران و ادبای روزگار بود. روزی فرشته مهربان که همواره از دور بر اوضاع واحوال جانوران نظارت میکرد، به سراغ او رفت و پس از سلام و احوالپرسی گفت:ای آهو، چه آرزویی داری؟ بگو تا برآورده کنم. آهو گفت: وقت ازدواجم فرا رسیده است، اما همسر دل خواهم را پیدا نمیکنم. آرزو دارم بتوانم همسر دل خواهم را پیدا کنم.
فرشته مهربان گفت: دوست داری همسرت چطور جانوری باشد؟ آهو عرق شرم را که بر پیشانی اش نشسته بود، پاک کرد و گفت: دوست دارم همسرم جانوری تنومند و خشن و کیوت و فنی و زحمتکش، با صدایی رسا و بلند باشد. فرشته به سرعت به جست وجو پرداخت و جانوری را که با معیارهای آهو مطابقت داشت و نامش خر بود، در یکی از علفزارهای اطراف پیدا کرد و با عصای جادویی اش او را نزد آهو برد.
آهو خر را پسندید و فرشته مهربان شرایط ازدواج آن دو را فراهم کرد و آنها را به ماه عسل فرستاد. چند ماه بعد، فرشته مهربان که برای مأموریتی دیگر به دشت ناحیه مرکزی آمده بود، نزد آهو رفت تا احوال وی را جویا و از وضع زندگی اش مطلع شود. وقتی نزد آهو رسید، وی را در حال گریه کردن مشاهده کرد. پیش وی نشست و با عصای جادویی اش اشکهای وی را پاک کرد و از وی پرسید:ای آهوی زیبا، چه شده است؟ چرا گریه میکنی؟
آهو گفت: از دست شوهری که برایم پیدا کرده ای، به تنگ آمده ام. فرشته گفت: وا! او که کاملا بر طبق معیارهای تو بود. آهو گفت: من جوان و خام و خر بودم، اما او هم خیلی خر است. فرشته پرسید: یعنی چی؟ آهو گفت: همه میگویند شوهرت حمال است. فرشته پرسید: دیگر چی؟ آهو گفت: خانه ام عین طویله شده است. فرشته پرسید: دیگر چی؟ آهو گفت: هرچی با او حرف میزنم، عین خر نگاه میکند. فرشته پرسید: دیگر چی؟ آهو گفت: تا عصبانی میشود، عرعرش به هوا بلند میشود.
فرشته پرسید: دیگر چی؟ آهو گفت: همینها بس نیست؟ فرشته گفت: چرا. وی سپس افزود: حالا چه آرزویی داری؟ آهو گفت: مرا از دست این خر خلاص کن. فرشته گفت: شاید او تو را دوست داشته باشد. آهو گفت: دوست داشتنی که از روی خریت باشد، دوست داشتن نیست. فرشته گفت: با اجازه این جمله زیبا را کپی میکنم. وی سپس آن جمله زیبا را کپی کرد و با عصای جادویی آهو را از دست خر خلاص کرد و به ادامه مأموریتش پرداخت.