بعدازظهرهای بهار و تابستان که کمکم آفتاب بساطش را از حیاط خانه جمع و خنکای نسیم از لابهلای درختان صورتمان را نوازش میکرد، رفتهرفته زمان دلبری یاس تکیهزده به دیوار حیاط خانه بود و آبپاشیدن روی نعناها و ریحانهای تازه باغچه و عطر خوش شببوهایی که میتوانست از هر آدم دلسختی، شاعری احساساتی و رمانتیک بسازد.
خانه مادربزرگم پر از شمعدانیهایی بود که خودش تکتکشان را قلمه میزد و باغچهاش سرشار از عطر گلهایی بود که آنها را سروسامان داده بود؛ عطری که پس از سالها هنوز در مشامم مانده و کافی است از کوچهای قدیمی عبور کنم تا بهبهانه عطر اقاقیا یا یاس خانهای قدیمی، دوباره برایم عطر همه آن گلها تداعی شود.
سالهاست که جای آن خانه را ساختمانی مرتفع گرفته و آن شمعدانیها را هم باد با خود برده است، اما آن نوستالژی، پیوندی دیرینه با دلی دارد که کودکیهایش شبیه خیلی از همنسلهایش در خانهای که پلههایش، پنجرههایش و ایوانش گلدان داشت و دیوارهایش پیچک و یاس را در آغوش گرفته بود، گذشته است. کودکیهایی که در فوتکردنهای شیطنتآمیز در گلهای شیپوری گذشت و با قهقههزدن با بازوبستهکردن دهان گلهای میمون سپری شد و با بوی یاس و گلهای محمدی لای دفترهای خاطرات گذشت.
حالا این روزها بیشترمان در زندگیهای آپارتمانی به گلدانهای کوچک و بزرگ پناه میبریم و هرکسی در گوشهای از خانهاش، روی تراسها و پشت پنجرهها و روی میزها گلدانهای رنگین میچیند تا در این عصر آهن و دود از این حال خوب بیبهره نباشد. یادمان نرود آن عطر خوشی که بیدریغ از گلهای درون گلدانهایمان یا از سرسبزی گیاهان و درختان محیط زندگیمان میگیریم، غنیمتی ارزشمند است که باید در شلوغی روزمرگیهایمان مراقبش باشیم، پیش از اینکه آنها هم نوستالژی شوند.