صدایش مثل پتک بر سرمان فرود آمد، آن روز در مجلس ختم چهلم حضرت آیت ا... صفایی حائری. جلسه در مسجد امام صادق (ع) خیابان دانشگاه مشهد برگزار شد. او سخنران رسمی جلسه نبود. برای این موضوع یکی از شاگردان استاد به منبر رفت. او، اما غیررسمی سخن میگفت و چقدر رسم موجود ما را برآشفت. حرفش آن روز مثل پتک بود و از آن روز تا امروز که ۲۶ سال میگذرد، مثل زنگی است که قطع نمیشود.
او آن روز اهل مجلس را خطاب قرار داد و گفت: نگویید درست نمیشود. شما صفایی بشوید، من هم چاقویم را غلاف میکنم. نه، اصلا کنار میگذارم. او از خود گفت و از سابقهای که از هرچه «سوء» است، لبریز بود. گفت ضرب دستش را خیلیها چشیده اند، حتی پاسبان ها. همه از او به هراسی توأم با تنفر رسیده بودند.
هیچ کس امید سلامتی در او نداشت، اما یک نفر برایش مثل یک آیه نازل شد تا او فضیل را ترجمهای به روز باشد. گفت من چاقوکش در برابر شیخ کم آوردم. فحشش دادم خندید. زدمش، خندید. تفش انداختم، خندید. با این خنده، چاقو را از دستم انداخت. نگویید نمیشود. نگویید مردم درست نمیشوند.
شما صفایی بشوید، ما هم درست میشویم. واقعا دقیق گفت و درست. اگر امثال صفایی بشوند «حائر» جامعه، بداخلاقی و پلشت رفتاری روی منحنی کاهشی با شتاب به سمت صفرشدن خواهند رفت. جامعه امروز برای خالی شدن از عصبانیت، برای عبور از ناامیدی، برای اصلاح به صلاحیتهای بارورشده در افرادی مثل استاد صفایی نیاز دارد. کسانی که به حق آیت ا... باشند؛ نشانه خدا. جوری که هرکس آنان را دید و در زندگی شان کاوید، بیشتر به دین متمایل شود.
او رفتاری داشت که فرد را از منتهی الیه ناامیدی و خودناباوری و حتی رذالت به سرخط صلاح و اصلاح برمی گرداند. مثل آن دو موتورسواری که آمده بودند و به او و عمامه اش بی حرمتی کرده بودند، اما نگاه و کلامش چنان تکانشان داد که یکی از آن دو طلبه شد و به همان لباس درآمد و دومی راه به جبهه برد و میان بر زد و با شهادت، خود را به اوج رساند. استاد مشرب دست گیری داشت. میدانست و میگفت که اگر ما از هم دست بگیریم، نوبت به دستگیریها نخواهد رسید. او بخشیدن را راه زندگی میدانست. مردم داری را شرط زیست مؤمنانه میشمرد.
مردم در نگاهش عیال خدا بودند که رعایت حرمت تک به تکشان واجب بود. دین در نگاه او نه امر و نهیهای از بالا به پایین، که زیباسازی زندگی بود و برحذرداشتن از خطراتی که عبودیت را و عبادت را یک جا میسوزاند. خدای او خیلی مهربان بود. حتی وقتی «جبار» هم خوانده میشد، جبران کننده بود برای کاستیهای بندگانش. نمیشکست، بلکه شکستهها را میبست. چقدر به این نگاه محتاجیم و چقدر درست گفت آن روز آن مرد که: شما صفایی بشوید، من هم درست میشوم. راستی نشانی هست که ما را به صفاییهای امروز برساند؟