موهای سفید پنبهای یکدست و براقی داشت. با کت و شلواری که در دوره خودش مد بود و گران و کفشهای ورنی شش ترکی که هم دوره کت و شلوارش بود. گاهی دستمال گردن هم میانداخت، هر روز از یال شیب دار کوچه سرازیر میشد و توی میدانگاهی محل چرخی میزد و خریدی میکرد و میرفت.
موسیو صدایش میکردیم موسیو گارنیک. آن روز غروب هم دیدمش، خرید کرده بود و عصا زنان داشت سربالایی کوچه را بالا میرفت. براق شدم بروم کمکش کنم.
پا تند کردم و رسیدم. گفتم: اجازه بدین کمکتون کنم موسیو! گردنش نرم چرخید. با لهجه ارمنی گفت: زحمته! گفتم نه. دو پاکت خرید کرده بود. شکلات. باسلق. کاکائو... و تنقلاتی از این دست. پیاده رو پهن بود و میشد کنارش قدم بزنم، عصا میزد و دوسه قدمی طول کشید تا قدم هایم را با قدم هایش تنظیم کنم. بعد گفت: الانم رو نگاه نکن عین منارجنبون تنم میلرزه.
بهم میگفتن گارنیک چکش طلا، هرچی بنز و بی ام و بالا شهری زخم و زیلی میشد میآوردن با یه پیاله گریس و چکش صافکاری میکردم. عین ماه از آیینه صافتر تحویلشون میدادم. لبخند میزدم و شیرینی لهجه اش را مزه مزه میکردم. سر کوچه شان که رسیدیم پاسست کرد. گویی میخواست چیزی بگوید، من و من کرد و حرفش را زد. یک دستمال از جیبش در آورد و گفت: زحمت دارم، گفتم جانم موسیو! گفت: این دستمال رو بکش روی اون تابلو. سر بلند کردم.
عکس یک شهید سبیلو با چشمهایی روشن، زیر عکس نوشته بود. شهید ادیک سرکیسیان. حس سؤال را از چشم هایم خواند و گفت: پسرمه! ادیک! توی سومار سرباز بود، سربازی اش تموم شد، ولی جنگ نه! نامه داد، ایران بهم نیاز داره میمونم، موند و شش ماه بعدش گفتن شهید شد. عکس را دستمال کشیدم و گفت: ممنونم.
مادرش تأکید داشت حتما شب سال نو قاب عکسش تمیز باشه... خیالم راحت شد...
حالا تا خانه راهی نمونده بود. گفتم موسیو امشب کریسمسه آره؟ گفت آره، ولی ما خیلی شلوغش نمیکنیم. ادیک که رفت دیگه دل و دماغی نموند. بعد انگار چیزی یادش بیاید گفت: آهان آره تو امشب بیا مهمون ما. بیا خوش میگذره. این سالها هیشکی به ما سر نمیزنه. همون سالی یک بار مشهدی که بنیاد بقیه رو میبره ما نمیریم بیا خوشحال میشیم. دل یک دله کردم، گفتم چشم.
موسیو کلید انداخت به زبان آشوری یک چیزی گفت و صدای زنانهای چیزی گفت و تو رفتیم، یک کاج نقلی تزیین شده، بوی شمع و عود عجین شده با عطر شیرین شلغم و شیرینی خانگی زد زیر بینی ام. دو سه عکس متفاوت از ادیک هم تزیین همه جای خانه بود. ریسه نازک نور روی کاج بسامد نور پذیرایی را بالا پایین میکرد. کتاب مقدس توی دستهای پیرزن بود. از من معذرت خواهی کرد و به دعا خواندنش ادامه داد. رو به رو تابلو نقاشی حضرت مریم (س) و مسیح (ع) و زیر آن تابلو یک عکس هم از ادیک بود.
به چرخ گلی توپ صد و شش تکیه داده بود، صلیب نقرهای اش توی گردنش میدرخشید و یک سربند (یازهرا) بسته بود. محو عکس بودم. موسیو با سینی باسلق و یک فنجان چای گفت: کریسمس مبارک.