جادهها همیشه چیز جدیدی برای عرضه دارند و پیمودنشان با چشم باز، هربار عرصه تجربهای تازه است. یک بار حول وحوش ساعت ۵ صبح در جادهای که تقریبا کوهستانی بود، در حرکت بودیم. آفتاب هم در آن وقت صبح تازه شیطنتش گل میکند؛ جدا از اینکه هوا را روشن میکند، گاهی با آن زاویه باز به جاده میتابد و گاهی پشت کوه یا نیمچه تپهای پنهان میشود.
با این همه، در آن وقت صبح آدم به هیچ چیز فکر نمیکند به جز تماشای طلوع خورشید. در همین خوش خیالیها بودم که در امتداد دیدم، در جاده خلاف جهتم گردوخاکی بلند شد. تا چشم تیز کردم، دیدم خودرویی که کف آن رو به آسمان است، از بین گردوغبار پرواز کرد و به زمین خورد. تابه حال هیچ وقت تجربه چپ کردن خودرو این قدر به من نزدیک نبوده است.
هراسان در آن آفتاب بگیرونگیر خودم را رساندم و در جایی امن پارک کردم. لرزان لرزان رسیدم به خودرویی که راننده اش تازه داشت به زحمت خودش را از آن بیرون میکشید. سری که تازه جای زخم هایش داشت باز میشد و خون از آن جاری میشد، بیشتر مرا ترساند. اولین سؤالم با صدای شکسته این بود: کس دیگری هم داخل هست؟ عجیب اینکه راننده در آن حال، انگار که نگران سرنشینان باشد، درست جواب داد: چهار نفر.
تا سراسیمه با چنگ و دندان و دست و پا به جان در افتاده بودم، یکی دیگر هم برای کمک از راه رسید. همین طور مشغول جان کندن برای رهایی سرنشینان بودیم که فهمیدیم کمربند سرنشین جلو باز نمیشود و وارونه آویزان است. برگشتم از داخل خودرو چاقو بیاورم. جمعیت را یکی یکی کنار زدم تا رسیدم و دوباره یکی یکی هل دادم تا توانستم برگردم. باز هم مشغول جان کندن شدم. کمربند را پاره کردم، چاقو را به دهن گرفتم و با یک نفر دیگر سعی کردیم سرنشین را بیرون بیاوریم. خیس عرق بودم و دستانم غرق خون و مثل سلاخها چاقو در دهانم بود که برگشتم به پشت سرم نگاه کردم. تصورم از انسان فروریخت.
سه نفر درست در فاصله یک متری ما ایستاده بودند؛ اولی مثل ظرف سفالی دودستی دست به کمر زده بود، دومی دست به سینه مثل مجسمه اسکار ایستاده بود و سومی درست مثل همان قیافه روی بستنی عروسکی داشت به ما نگاه میکرد. یک لحظه دست کشیدم و با خودم گفتم آیا واقعا غم مردم تماشا دارد؟! این ولع دیدن مصیبت دیگری در این وانفسایی که هرکداممان به اندازه کافی مصیبت دیده و دردش را کشیده ایم، از کجا میآید و برای چیست؟! سرم گیج میرفت و ترسم دوچندان شد که یکی از همان سه نفر که حالا فقط سایهای محو در نظرم میآمدند و نفهمیدم کدامشان است، پرسید: کسی هم مرده است یا نه؟!