شهرآرانیوز؛ حسین فهمیده اگر هشتم آبان ۱۳۵۹ شهید نمیشد، حالا مرد میان سال پنجاه وشش سالهای بود که یحتمل اطرافیان او را به حاج حسین میشناختند. مکه اش را رفته بود و سالی یک بار زیارت قبر اباعبدالله اش ترک نمیشد. دو سه تا فرزند داشت و دست کم یک نوه شش هفت ساله که خیلی وقتها مینشاندش روی پا و برایش از خاطرات دوران جنگ میگفت. از اینکه وقتی کمی قدش بلندتر از او بوده، به جای بازی توی کوچه و خیابان و فوتبال با هم محلهای ها، مشغول پخش اعلامیههای حضرت امام (ره) بوده و این بیشتر از هر بازی دیگری برایش هیجان داشته است.
از زمستان ۵۷ میگوید که هم پای پدر و مادرش به سیل تظاهرات خیابانی میپیوسته و از هم بازیهای با معرفت و رازدارش میگفته که وقتی در شهریور ۵۹ تصمیم گرفته پنهانی و دور از چشم مادرش به خط مقدم برود، با دوستش دست به یکی میکند و میرود و لابد اینجای قصه را با چشمکی شیرین رد میکند. بعد در حالی که یک چشمش به تلویزیون و اخبار غزه و آمار قربانیان جنگ است، لبخند به لب هایش خشک میشود و به یاد میآورد حضور در منطقه جنگی چقدر ترسناک و تلخ و سیاه است.
از مجروحیت نخستینش میگوید که در هفتههای نخست به آن دچار میشود، اما انگیزه اش را برای بازگشت به خط بیشتر میکند. از خرمشهر میگوید که با آن سن کم، به خوبی میدانسته است محاصره یک شهر با تانکهای عراقی چقدر بحرانی است. حاج حسینِ این روایت، اگر در هشتم آبان سال ۵۹ بعد از دو بار مجروحیت، دلتنگیِ مادرِ چشم به راهش را بهانه میکرد یا دلش هوای خانه و هم محلهای هایش را داشت و برای التیام زخم هایش مدتی به تهران برمی گشت، شاید هرگز به سرش نمیزد دست ببرد به نارنجک ها. نارنجکهایی که اسباب سرگرمی یک نوجوان سیزده ساله نبود. میدانست دارد با جان نحیفش بازی میکند، اما آنچه بیش از هرچیز فضای ذهنش را پرکرده بود، درک درستی از مفهوم «محاصره» و «تجاوز به خاک وطن» بود.
او پیش از آمدن به آنجا، به خوبی میدانست به تعالی مبارزاتی از پخش اعلامیه تا رزم رو در رو رسیده بود. آنجا بوی خون و باروت میداد. شنیده بود رزمندهها هر لحظه با یک خمپاره، دسته دسته روی خاکها میافتند و پس از آن همه چیز تمام میشود. نمیخواست از بعثیها رودست بخورد.
شاگرد منضبط و با استعداد کلاس دوم راهنمایی، استراتژی جنگی خودش را داشت. پریدن زیر تانکهای در حال حرکت، انتخاب ایثارگرانهای بود که هیچ نیرویی جلودارش نمیشد.
تنها چند دقیقه پس از انفجار تانکها و عقب نشینی عراقیها بود که انعکاس رشادت حسین، برنامههای صدای جمهوری اسلامی ایران را به احترامش متوقف کرد تا خبر شهادتش را انعکاس دهند. حسین فهمیده هرگز پنجاه وشش سالگی اش را ندید تا امروز را در کنار نوه و فرزندانش جشن بگیرد، اما چه بسیار فرزند ایرانی که پس از او، در کتابهای درسی خود با مفهوم ایثار و شهادت آشنا شدند تا نسل به نسل و سینه به سینه، به آیندگان خود ببالند که ما چنین مردمان وطن دوست و شجاعی بودیم.
خرمشهر، از همان آغاز خونین شهر شده بود. خرمشهر، خونین شهر شده بود. آیا طلعت را جز از منظر این آفاق میتوان نگریست؟ آنها در غربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیکرهایشان زیر تانکهای شیطان تکه تکه شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست، اما راز خون آشکار شد. راز خون را جز شهدا در نمییابند. گردش خون در رگهای زندگی شیرین است، اما ریختن آن در پای محبوب، شیرین تر.
شایستگان آنهایی هستند که قلبشان را عشق تا آنجا انباشته است که ترس از مرگ جایی برای ماندن ندارد. شایستگان جاودانان هستند. حکمرانان جزایر سرسبز اقیانوس بی انتهای نور، که پرتوی آن همه کهکشان آسمان دوم را روشنی بخشیده است.
(برنامه پنجم روایت فتح با نام شهری در آسمان)