به گزارش شهرآرانیوز، «او تنهامشهدی تیمملی والیبالنشسته ایران در هانگژو بود که روزگاری والیبال ایستاده بازی میکرد و پس از آن حادثه تلخ، حالا چندسالی است که والیبالنشسته کار میکند.» همین روایت کوتاه کافی است تا علیرضا پورسمنانی، فاتح بازیهای والیبالنشسته پاراآسیایی کشورمان، میهمان شهرآراورزشی باشد و دقایقی به گفتگو با او بنشینیم؛ جدیدترین عضو تیم رؤیایی هادی رضایی که اولین مدال در همنشینی با سلاطین والیبالنشسته جهان نصیبش شده است و حالا به آن میبالد. پورسمنانی که بهتازگی وارد سومین دهه از زندگیاش شده، حالا در مسیر پرافتخاری گام گذاشته است که میتواند با توجه به گذشته عجیبوغریبش الگویی جالب برای آنهایی باشد که از ایستگاه ورزش به مقصد سعادت قدم برمیدارند.
بیستوهفتمین روز از اسفند سال ۱۳۷۱ در شهر مشهد دیده به جهان گشود. پدرش نام او را علیرضا گذاشت و پس از آنکه دوران کودکی را در محله خواجهربیع مشهد پشت سر گذاشت، به محله آزادشهر نقل مکان کردند. پورسمنانی دوره جوانی را در قاسمآباد سپری کرد و بعدتر بهعلت مشکلات تنفسی پدر جانبازش که سوغات شیمیایی جنگ بود، همراه با خانواده به منطقهای خوشآبوهواتر یعنی شهرستان فریمان نقل مکان کردند.
پدر علیرضا پورسمنانی از مربیان اسبق والیبال است. او که روزگاری روی تور اسپک میزد، در دوره کودکی و نوجوانی هم مربی پسرش بوده است. علیرضا درباره روزهای ورزش در نوجوانی با پدر میگوید: شانزده سال داشتم که با پدرم میرفتیم پارک روبهروی موجهای آبی در خیابان اندیشه مشهد. آنجا پدرم با توپ جیری ضربه میزد و من ساعد میزدم. شب که به خانه برمیگشتیم، ساعدهایم کبود بود. ورزش همیشه با خانواده ما بود. هم پدرم و هم برادرم والیبال میکردند و خودم هم در سطح استان بازی میکردم. البته ورزش خیلی برایم جدی نبود، ولی ورزش همیشه با خانوادهمان بود.
ستاره تیمملی والیبالنشسته ایران در هانگژو، روایت عجیبی از یک اتفاق تلخ دارد؛ اتفاقی که به گفته خودش مسیر زندگیاش را تغییر داد: سال ۱۳۹۲ به خدمت رفتم. میخواستم استخدام کادر نیروی انتظامی باشم. پدرم گفت اول برو خدمت و بعد بیا استخدام نیروی انتظامی شو. البته پدرم میخواست کارهایم را بکند تا خدمت را در مشهد و بهصورت اداری بگذرانم، اما به او گفتم حالا که قرار است وارد سازمان شوم، اجازه بدهید بروم و دوران خدمت را بگذرانم. این شد که برای آموزشی به مرزبانی بیرجند رفتم و بعد هم به مرزبانی زاهدان اعزام شدم. ۱۷ ماه و ۱۰ روز در لار خدمت کردم که آن اتفاق افتاد.
وقتی یک سیب را بالا میاندازید، تا زمین میآید، هزار چرخ میخورد. قصه زندگی من همینطور است. ۵۴ روز بود که به مرخصی نرفته بودم و باید برای مرخصی به مشهد میآمدم، اما یکی از رفیقهایم گفت اگر میشود من الان بروم و وقتی برگشتم، تو برو. من هم قبول کردم. دو روز بعد عملیات درگیری با اشرار و قاچاقچیان موادمخدر داشتیم. معمولا روز بعد از اینکه اشرار را میزدیم، برای پاکسازی به منطقه میرفتیم. منطقه لار سیستان منطقه مشهوری است و شهدای زیادی در این سالها در نبرد با اشرار داده است.
صبح وقتی برای پاکسازی رفتیم، تنهاسربازی که از سیمخاردارها رد شد، من بودم و بقیه فرماندهان و کادر بودند. پورسمنانی نفسی چاق میکند تا ادامه ماجرا را روایت کند: پانصد متر از سیم خاردارها رد شده بودیم و روی یک تپه بودیم که یکی از فرماندهان یکی از کولههای اشرار را در شیاری کنار رودخانه خشک شدهای دید که آن طرف رودخانه یک تپه بلند بود. از من خواستند تا به تپه روبهرو بروم تا ببینم اشرار کمین نگذاشته باشند. من هم اسلحهام را برداشتم و همینکه دواندوان وارد رودخانه خشکشده شدم، پایم روی مین رفت...
سکوت اتاق را فرا میگیرد. علیرضا دستی به پاهایش میکشد؛ پاهایی که حالا از بالای زانو به پایین کامل مصنوعی است. چشمهایش برق میزند. میگوید: «زندگیام از لحظه انفجار عوض شد.» از او میخواهیم ادامه داستان عجیب این انفجار را بگوید و او هم اضافه میکند: نمیدانم این تله انفجاری و مین پدالی چطور وسط رودخانه بود. در همه یکساعتونیمی که طول کشید تا من را به بیمارستان رساندند، بههوش بودم و همه اتفاقات را میدیدم.
درست لحظهای که پایم روی مین رفت و انفجار رخ داد، به دو نکته فکر میکردم؛ اول اینکه به مادرم گفته بودم من در قسمت اداری و زیر کولر خدمت میکنم و حالا چطور میخواهند این خبر را به او بدهند و دیگر اینکه یک لحظه با خودم گفتم علیرضا، دیگر نمیتوانی والیبال بازی کنی.
پورسمنانی نفسی میگیرد و ادامه میدهد: پس از این ماجرا با ماشین مرا از منطقه تا میانه جاده کوهستانی آوردند و از آن طرف هم آمبولانس تا میانه راه آمد که مرا به بیمارستان زاهدان ببرد.
وقتی علیرضا را با دستور فرماندهان نظامی و با جت فانتوم از زاهدان به مشهد آوردند، کسی چه میدانست پسر خراسانی خیلی زود مسیر سعادت را با جت خوشبختی طی خواهد کرد. علیرضا مدتی را در خانهشان در فریمان، خودش را با تفنگ بادی سرگرم میکرد و داشت رفتن به این رشته را مزهمزه میکرد که جرقه تغییر مسیر زندگی ورزشیاش زده شد. او میگوید: یک روز یکی از اقوام پیشنهاد کرد که والیبالنشسته کار کنم. این شد که من را به هراتی، دبیر هیئت ورزشهای جانبازان و معلولان خراسان، معرفی کردند و ایشان هم یک روز مرا سر تمرین تیم مهدی نکاحی بردند.
اولین تمرین را برای تیم ایشان انجام دادم و گفتند تو میتوانی والیبالنشسته کار کنی. یکیدو سالی تمرین کردم و پدرم و برادرم روزدرمیان مرا از فریمان به مشهد میآوردند و پس از تمرین برمیگشتیم، تا اینکه سال ۱۳۹۵ و در اختتامیه مسابقات شهرداری پدرم هادی رضایی را دید و من را به او معرفی کرد. من زندگی ورزشیام را مدیون هادی رضایی هستم. هیچوقت یادم نمیرود؛ در اولین مواجهه رضایی به من گفت: «اگر مقداری تلاش کنی، میتوانی برای این شهر افتخارآفرینی کنی.» پس از آن بود که به تیمملی جوانان دعوت شدم و بعدتر تیمملی «ب» و سرانجام بهمن پارسال بود که با نظر هادی رضایی به تیمملی بزرگسالان «الف» دعوت شدم.
«از وقتی والیبالنشسته را آغاز کردم، تا امروز در لیگیک بازی کردهام و امسال با تیم ذوبآهن در لیگبرتر قرارداد بستم. در لیگیک با تیم چالوس قهرمان شدیم. با شهرداری دامغان که پنج بازیکنش مشهدی بودند، نایبقهرمان این رقابتها شدیم و یکسال هم با تیم مخابرات خراسان قهرمان و یکسال دیگر سوم شدیم.»
پورسمنانی با بیان افتخاراتش در ورزش حرفهای، اضافه میکند: انسان با آرزوهایش زنده است. من هم همیشه دوست داشتم بتوانم پرچم کشورم را به اهتزاز دربیاورم و در بازیهای هانگژو این مهم رخ داد. حالا هم دوست دارم در بازیهای جهانی و پاراالمپیک به مدال خوشرنگ طلا برسم. با تیم خوبی که داریم، این هدف دور از دسترس نیست، اما رقیبان سرسختی هم برای دعوتشدن به تیمملی دارم.
علیرضا پورسمنانی حالا برای فتح قلههای دیگر افتخار خیز برداشته است؛ با همان پاهایی که دیگر نیست، اما بال آرزوهایش شده است.