«دیگر فرقی ندارد»، حکایت تلخ بی تفاوت شدن است. یعنی حتما برای من فرق دارد، اما کار را به آنجا رساندهای که دیگر چیزی نمیخواهم، قیدش را زدم، عطایش را به لقایش بخشیدم، کار را با همه مواهبش رها کردم و به خودت سپردم. اینک تو بمان و هر آنچه دلت میخواهد، تو باش و هرکاری که دوست داری انجام بده. من نیستم، کناره میگیرم، گوشهای میایستم و به هر آنچه از استقلال، انگیزه، اندیشه و خواست من بوده و تو به یغما برده ای، با حسرت نگاه میکنم.
اگر در «کار و زندگی»، امور «خانه و جامعه» اوضاع به گونهای پیش رفت که اعضای خانواده، دوستان، همکاران، کارکنان و افرادی که با آنها در ارتباط هستید، چنین جملهای را به شما گفتند و خود را حذف کردند یا نادیده گرفتند، از خدا بترسید، درنگ کنید، کمی آهستهتر قدم بردارید، به رفتار و گفتار گذشته خود بیندیشید و از خودتان بپرسید به راستی کجای کار من میلنگد، چه حقی را از دیگران غصب کرده ام یا چه رفتاری از من سر زده که آنها را دل سرد و سرخورده کرده است و بودن را به نبودن ترجیح داده اند؟! کناره گیری دیگران از ما و هر آنچه با ما در ارتباط است، پیام خوبی ندارد و گاه معنایش میتواند ظلمی باشد که ما در حق کسانی که زورشان به ما نمیرسد، روا داشته ایم.
به نظرم اگر بخواهیم «اخلاق» را تعریف کنیم، سه کلیدواژه اساسی برای آن مطرح است: «حدود، حقوق و مسئولیت پذیری.» «حدود» بدان معناست که در زندگی باید مراقب باشیم پایمان را از گلیممان درازتر نکنیم، حدومرز نگه داریم، از خط قرمزها عبور نکنیم و وارد حدومرز اختیارات، علاقه مندیها و وابستگیهای دیگران نشویم. به بیان سادهتر «اندازه نگه داریم که اندازه نکوست». «حقوق» به این امر اشاره میکند که در زندگی باید حق خود، طبیعت، سایر انسان ها، والدین و خداوند را ادا کنیم. به بیان سادهتر مدیون احدی نباشیم و در انجام تکالیفمان همت گماریم.
بدین صورت احترام والدین حفظ میشود، محیط زیست سالم میماند، مردم از دست و زبان ما در امان خواهند بود و خلاصه اصول اخلاقی رعایت میشود و خداوند از ما راضی میشود. «مسئولیت پذیری» نیز این امر را به آدمی گوشزد میکند که هر انسانی نخست باید نسبت به هر آنچه در پیرامون او و زندگی اش وجود دارد، حساس و مسئولیت پذیر باشد و دوم سهم مسئولیتش را برای ایجاد زندگی و دنیایی بهتر با حسن نیت و تلاش برای پیشرفت و تعالی جامعه ادا کند. بدین گونه، هر چیزی در جای خودش قرار خواهد گرفت.
این امر زمانی اهمیت بیشتری مییابد که اثرات تصمیمات و نظرات ما در جایگاه یک مدیر بر جامعهای کوچک یا بزرگ اثر میگذارد. حال میخواهد به عنوان پدر خانواده فرد تصمیمی بگیرد که پیامدهایش بر اعضای خانواده اثرگذار است یا در مقام یک معلم رفتار و گفتار او بر دانش آموزان یک کلاس اثراتی دارد یا در مقام یک مدیر ارشد سازمانی که میتواند آینده زندگی کاری و اجتماعی افراد را تحت تأثیر قرار دهد.
متأسفانه امروزه در بسیاری از سازمانهای ما این مهم رعایت نمیشود. افراد تا در مقام مدیریت قرار میگیرند، به غلط خودشان را «ولی نعمت» و صاحب صلاح و صرفه کارکنان و کل سیستم میپندارند و رفتاری از آنها سر میزند که نتیجه اش ازبین رفتن انگیزه کارکنان و عدالت سازمانی است. اصولا کار از جایی اشکال پیدا میکند که فرد در مقام مدیریت میخواهد به جای اِعمال قوانین، ضوابط و اصول سازمانی بر اساس سلایق و علایق خودش رفتار کند.
بدین صورت، شایستگیها ضایع میشود و منابع هرز میرود، «آشناگزینی» جانشین «شایسته گزینی» میشود و مدیر خودش را صاحب حق در همه امور میداند و بدین صورت، مدیون سازمان و ذی ربطان آن میشود. چون عمر مدیریتها کوتاه است و دنیا آن چنان که برخی گمان میکنند، ارزشی ندارد، چه زیان کار است فردی که خودش را این گونه بدهکار خدا و خلق خدا کند.