به گزارش شهرآرانیوز پاییز ۱۲۷۶ خورشیدی در خانوادهای قجری در «محله عودلاجان» تهران، نوزادی بهدنیا آمد که بعدها شاگرد نقاش نامدار دوره قاجار، کمالالملک، شد و هنرش آوازهای جهانی پیدا کرد. خانواده صدیقالدوله نام این نوزاد را ابوالحسن گذاشتند؛ همان که سالها بعد و درپی حذف القاب، به ابوالحسنخان صدیقی شهره شد.
او مجسمهسازی و نقاشی ایران را بهحدی از بلندپایگی رساند که حالا نامش ازسویی با نادرشاه افشار و امیرکبیر و یعقوبلیث صفاری گره خورده و ازسوی دیگر به فردوسی و ابنسینا و خیام و سعدی پیوند زده شده است و جایی دیگر، رد هنر دستش را میشود در تندیس بانوی عدالت کاخ دادگستری تهران و مرمت مجسمه شاپور ساسانی دید و بیشمار نقاشی و تندیسهایی که حالا برخیشان از آثار شگفتانگیز موزهها هستند.
هنر ابوالحسنخان روی بوم، اما مثل پیکرتراشیاش، چندان رنگ بومی نداشت، با وجود این، هم نقاشیها و هم مجسمههایش شهرتی جهانی دارند، بهحدیکه اکنون میدانی در پارک ویلابورگز شهر رم که به نام فردوسی مزین شده است، مجسمهای از حکیم توس، ساخته دست ابوالحسنخان، را درکنارش دارد، حتی رئیسجمهور وقت ایتالیا نشان اول هنر آن کشور را به صدیقی هدیه میدهد و «آمبروزی»، مجسمهساز ایتالیایی، نیز در بازدید از مجسمه فردوسی، در دفتر یادبود آن رویداد مینویسد: «دنیا بداند من خالق مجسمه فردوسی را میکلآنژ ثانی شرق شناختم. میکلآنژ بار دیگر در مشرقزمین متولد شده است». ابوالحسنخانی که این تحسینها را در سرزمین داوینچی و میکلآنژ دریافت میکرد، سرانجام ۲۰ آذر ۱۳۷۴ در نودوهشتسالگی درگذشت.
کمیسیون ملی یونسکو چند سال قبل از مرگ این هنرمند، کتابی با نام «ابوالحسنخان صدیقی» درباره این بانی مجسمهسازی جدید ایران تهیه کرد که یک سال پیش از فوت او چاپ شد و صدیقی، بخت این را داشت که پیش از مرگش، مجموعه آثارش را در کتابی یکجا ببیند. مرتضی ممیز، گرافیست مطرح ایران، در مجله «کلک» که دی ۱۳۷۴ منتشر شد، نوشته است: «ابوالحسنخان در اواخر عمرش، سالها بود کسی را ندیده بود و حتی کسی را نیز نمیپذیرفت» و این گوشهگیری و تنهایی، دلایل متعددی داشته است؛ شاید یکی از آنها این بود که بهگفته برخی، این اواخر شبیه استادش کمالالملک شده بود؛ خسته، کمحرف، خلوتگزین و دنیاگریز. این نزدیک بودن او به استادش بهقدری چشمگیر است که بهگفته نزدیکان این دو، کمالالملک، صدیقی را برای تشویق کردن، بهشوخی «آمیرزاابوالحسنخان رقیب» صدا میزده است. از او یادگاران بسیاری در مشهد و خراسان باقی مانده که بهانه نوشتن این سطرها در روز درگذشتش شده است.
صدیقی جوان، نوزده ساله بود که به تشویق کمالالملک، مجسمهای سنگی ساخت؛ مجسمهای که درنهایت بهعنوان یکی از دستاوردهای مدرسه صنایع مستظرفه به احمدشاه قاجار تقدیم شد. این اولین اثر سنگی ابوالحسنخان و جزو آثاری از اوست که بعدها هرگز نشانی از آن پیدا نشد. او در کارگاه کمالالملک پس از پایان دوره نقاشی به مجسمهسازی روی آورد و بعد از کنارهگیری اجباری کمالالملک، به فرانسه سفر یا بهنقلی، از غم نبود استاد به آنجا فرار کرد و در مدرسه هنرهای زیبای پاریس، آموزش دید.
از این دوره زندگی ابوالحسنخان، یادگارهای نقاشی باقی مانده است، با این حال چهار سال پس از این سفر در سال ۱۳۱۰ صدیقی با دیدی وسیعتر به دنیای هنر، به ایران برگشت یا به قول خودش، برای خلاص شدن از زندان غربت، درس را نیمهتمام رها و به وطنش فرار کرد. او سرانجام مدیریت مدرسه صنایع مستظرفه را، همان مدرسهای که در آنجا شاگرد کمالالملک بود، پذیرفت.
خودش در اینباره در کتاب «ابوالحسنخان صدیقی» گفته است: «به من پیشنهاد ریاست مدرسه را دادهاند، میگویم دربان میشوم، اما بر مسند استاد در مدرسه تکیه نمیزنم». اما چندی بعد، خبر به گوش کمالالملک -که حالا در حسینآباد نیشابور ساکن شده است- میرسد و با واسطه به ابوالحسنخان پیام میدهد که ریاست را بپذیر! خود صدیقی میگوید: «چه کسی خبر ممانعت مرا از قبول ریاست مدرسه صنایع مستظرفه به گوش آقا رسانده بود، بیخبرم. عاقبت [..]فرمان استاد را به من ابلاغ کرد که به میرزاابوالحسنخان از قول من بگویید من گریختم تا تو بمانی! اطاعت کن و مدرسه را بچرخان!».
رویهمرفته، صدیقی تا چند سالی بهدنبال تأسیس مراکز آموزشی هنر در تهران بود، اما از جایی به بعد، فقط به پیکرتراشی و مجسمهسازی مشغول شد. پس از مرگ کمالالملک به سال ۱۳۱۹ و دفنش در نیشابور نیز، متولیان هنردوست انگار در انتظار فرصتی بودند تا تکلیف مدرسه را روشن کنند. آنها نام مدرسه را عوض میکنند و ابوالحسنخان، استاد کارگاه مجسمهسازی میشود، اما او نیز یک سال بیشتر در «هنرکده» جدید دوام نمیآورد و از جمع آنان جدا میشود. سرانجام سال ۱۳۲۰ هنرکده به دانشگاه تهران، منتقل میشود و سال ۱۳۲۷ با تصویب مجلس شورای ملی، نام «دانشکده هنرهای زیبا» را به خود میگیرد.
با این تفاصیل، اتفاقاتی که در دوران پس از عزل رضاشاه بهویژه از سال ۱۳۲۹ و عضویت صدیقی در انجمن آثار ملی ایران در زندگی هنری او روی داد، او را به هنرمندی تمامعیار تبدیل کرد که پیوندهایی ناگسستنی با فرهنگ ایران برقرار کرده است. مرتضی ممیز در کتاب «حرفهای تجربه» درباره صدیقی میگوید: «او یکتنه کوشید معارف ایران را با واقعیترین چهره ایرانی شان مجسم کند و از این بابت، آثارش تاکنون در جامعه ایران، بیهمتا و بیرقیب است».
با وجود این، صدیقی پرکار، آثار فراوانی دارد که متأسفانه امروز ردی از برخیهایشان نیست، اما خوشبختانه همکاری او با انجمن آثار ملی ایران، پیِ آثاری ماندگار را ریخت که ازقضا چندین اثرش با مشاهیر خراسان گره خورده است. درنتیجه، تجسم چهرههای مفاخر ایران به او سپرده میشود و وی چنان خوب از پس این کار برمیآید که نهتنها این دست از آثارش در تندباد حوادث تخریب نمیشود، بلکه راهی میگشاید به مجموعه میراث تاریخیفرهنگی این سرزمین.
او نوظهورترین ترکیبهای ایرانی را از دل سنگ خارا و مرمر بیرون کشیده یا روی گچ تراشیده و از دل زمختیها، ترکیبی لطیف ساخته است. در این بین، پیوند خوردن نام ابوالحسن صدیقی با استادش کمالالملک هم صرفا به دلیل رابطه استادشاگردی نیست، بلکه او به باور خیلیها، همان تحول و چشمانداز جدیدی را که کمالالملک در نقاشی ایران رقم زده، در مجسمهسازی پدید آورده است.
ممیز در همان کتاب مینویسد: «قبل از صدیقی، هنر مجسمهسازی ایران، وضع بسیار پیچیدهای داشت و بین نقش برجستههای بسیار زیبا و هنرمندانه تخت جمشید با سایر دوران و بالاخره دوران معاصر تا آثار صدیقی، ورطهای خالی و بستری نامساعد به عمق قرنها بود [..]، اما تشنگی سیرابنشدنی ذوق جامعه نسبتبه تحول، باعث شد که صدیقی بیدرنگ مورداستقبال مردم قرار گیرد و ملت و دولت، او را، چون کمالالملک، یگانه و محترم بشمارند».
نقشی که انگار هرگز از یاد ابوالحسنخان نرفته و دستش به ترسیم آن عادت کرده و در زندگی روزمرهاش حضور داشته است، فردوسی و شاهنامه اوست. فریدون صدیقی، فرزند استاد صدیقی، در مصاحبهای درباره پدرش گفته است: «پدرم در طول زندگی، عاشق سه شخصیت فرهنگی بود؛ فردوسی، خیام و سعدی». صدیقی چنان هنرمندانه هربار فردوسی را تجسم میکند که هرکدام را ببینی، از دری دیگر با مخاطب سخن میگوید؛ یکی با صلابتی مثالزدنی در آرامگاهش نشسته است و سرنوشت مزارش و رفتوآمد مشتاقانش را تماشا میکند، به طوریکه حتی از نزدیک میشود صدای نفسکشیدنش را شنید، یکی ایستاده و همهمه مرکز شهر پایتخت را از وسط میدان فردوسی میبیند، دیگری در ویلابورگز با نگاه نافذش، فخر میفروشد به اروپاییان و....
مجسمه فردوسی که از صدیقی در ایتالیا، سرزمین مردمان مجسمهساز، و ویلابورگز، پارکموزه مجسمهسازی، رونمایی شد، نشانگر قدرتنمایی و معرف حس ایراندوستی اوست. ممیز در اینباره میگوید: «نگاه سرد، غریبه، تیز و محکم فردوسی با آمیزهای از وارستگیهای سنتی، گویی همان روحیه و خوی هنرمند است که در چهره فردوسی مجسم شده است». متأسفانه بین اینهمه تجسدهای فردوسی، یک تندیس گچی نیمتنه از ابوالقاسم فردوسی و یک مجسمه گچی که فردوسی را سوار بر سیمرغ تجسم کرده بود، از بین رفتهاند.
نقشبرجسته سه خان از شاهنامه فردوسی هم سال ۱۳۲۵ بر سردر زورخانه بانک ملی در خیابان فردوسی تهران، نصب شده است.
انجمن آثار ملی ایران، سال ۱۳۱۳ سفارش ساخت یک نیمتنه گچی از فردوسی را به ابوالحسنخان داده بود تا در هزاره فردوسی رونمایی شود. این اولین تصویر فردوسی که صدیقی میگوید با کمک کمالالملک ترسیم شده است، پایه بسیاری از نقاشیها و حتی مجسمههای بعدی برای چهره فردوسی میشود.
صدیقی معتقد است: «رستم شاهنامه، خود فردوسی است. رستم، تمام صفات فردوسی را دارد [..]من در مجسمههایی که از فردوسی ساختهام، رستم را مقابل خودم دیده ام، فقط لباس رزم بر تن او نکردهام». درنتیجه، همه آنچه از چهره فردوسی در ذهن ما ایرانیان است، مدیون هنر دست ابوالحسنخان صدیقی است و البته این موضوع برای بوعلیسینا و سعدی هم صادق است. در سالهای بعد تا سال ۱۳۵۰ انجمن آثار ملی، سفارش مجسمههایی مرمری از فردوسی برای آرامگاه او و نیز برای میدان فردوسی تهران را به صدیقی میدهد. مجسمهای که در توس نصب میشود، تصویر نشسته فردوسی با دو متر و بیست سانتیمتر ارتفاع است و دیگری هم تقریبا سهمتری است و فردوسی را تمامقد تصویر کرده است.
صدیقی در دهه ۱۳۳۰ دو مجسمه ایستاده از سعدی و ابنسینا ساخته بود، اما یک اثر گرانبهای دیگرش برای خراسان و مشهد هم در همین دهه ساخته شد. این اثر برنزی که انگار ابوالحسنخان، نادر و سربازانش را درحال کشورگشایی به اسارت دستان هنرمندش درآورده و دودستی به بنای آرامگاه نادر تحویل داده است، حالا چسبیده است به آن و بخشی از نماد و شکوه آن بناست. صدیقی که در اواسط این دهه برای ساختن مجسمه برنزی نادر و سربازانش در رم بهسر میبرد، به انجمن آثار ملی پیام میدهد که ارتفاع کار از چهارونیم به پنج متر افزایش یافته است و اسبی که قرار بود روی سهپایش ایستاده باشد، در طرح جدید، روی دو پا میایستد و همین هم هزینه کار را بیشتر کرده است.
انجمن برای اینکه مجسمه همزمان با بهرهبرداری از آرامگاه نادر به مشهد برسد، تأمین مالی صدیقی را نسبت به قراردادش بیشتر میکند. از آنسو، ناز کارگاه ریختهگری «برونی» در ایتالیا هم زیاد میشود و موانع را بیشتر میکند؛ همان کارگاهی که مدیرش در روز پایانی کار ابوالحسنخان به او میگوید: «اگر موافق باشی، مجسمهای از تو در فضای بیرونی کارگاه قرار دهم. تو توانمندترین مجسمهسازی هستی که کارگاه برونی به خود دیده است».
در این بین، هوشنگ سیحون، معمار آرامگاه نادرشاه افشار، هم در سفر به اروپا به رم میرود و با صدیقی، دیدار میکند و برای ادامه کار با برونی هماهنگ میکنند. سرانجام مجسمه نادر و سربازانش، فروردین ۱۳۴۲ با چهارده تن وزن به مشهد میرسد و روی پایه سنگی هفدهمتری در فضای آرامگاه نادر نصب میشود.
ابوالحسنخان سال ۱۳۴۷ نقشبرجسته نیمرخ کمالالملک را هم میسازد که امروز بر سر مزار او در نیشابور نصب شده است. در دهه ۱۳۵۰ نیز دو مجسمه از یعقوبلیث صفاری یکی برای زابل، زادگاه او و دیگری برای دزفول، نزدیکترین محل به مدفن او، میسازد. اثر دیگر صدیقی که در بحبوحه انقلاب اسلامی، در ایتالیا ساخته شد، متعلق به امیرکبیر است. این اثر در گیرودار انقلاب، در ایتالیا ماند و حتی صدیقی تا آخر عمرش هرچه رایزنی کرد، نتوانست آن را به ایران بیاورد، اما سرانجام سال ۱۳۸۹، مجسمهای که تصور میشد در ایتالیا گم شده است، به ایران آمد و در پارک ملت تهران نصب شد.
مجسمه دیگر صدیقی، تصویر نشسته خیام است که قرار بود در لندن نصب شود، اما، چون شهردار لندن جای مناسبی برایش درنظر نگرفته بود، سال ۱۳۵۱ به ایران آمد و چند سال بعد در پارک لاله تهران نصب شد. این آخرین کار صدیقی هم به باور خیلیها، تصویرگر روزگار بازنشستگی خود اوست؛ پیرمردی خمیده که در فکر فرورفته است و انگار دارد با خودش زمزمه میکند که «ای چرخ فلک خرابی از کینه توست/ بیدادگری شیوه دیرینه توست/ای خاک اگر سینه تو بشکافند/ بس گوهر قیمتی که در سینه توست!».