از پنجشنبه که دارم به یادداشت فکر میکنم برای چهارشنبه بعد که به دست شما میرسیم کلمات توی ذهنم رژه میروند، بالا و پایین میشوند، خودنمایی میکنند و بعد که میبینند بیفایده است خودشان را به هم میچسبانند و جمله میشوند و بعد هم پاراگراف، در تلاش هستند نیمنگاهی از من بخرند اما هیچکدامشان آن نیستند که بخواهم این هفته برایتان بگویم، راستش این ستون را گذاشتند برای من که بیایم هر هفته بگویم زبالهها باید تفکیک شوند و سر ساعت 9 ببریدشان بیرون، همسایههایتان را آزار ندهید و به بچههایتان یاد بدهید از پنجره طبقه هفتم آب دهانشان را روی سر ملت نیندازند، بگویم به نوجوانانتان سخت نگیرید اگر کنکور رتبه خوبی نیاوردند و به خودتان اگر گاهی در زندگی گند میزنید، اما واقعیت را بخواهید اینها هیچکدام از آن حرفهایی نیست که این هفته توی ذهنم سرهم کنمشان و با اشتیاق و تند تند بیاورمشان سر انگشتانم و بعد هم روی کیبورد پیادهشان کنم تا بشود یک یاددداشت با طنز بیمزه منحصر به فرد خودم و برایتان بلغورشان کنم، اصلا بگذارید این هفته یک داستان کوتاه تعریف کنم چون داستانها همیشه جذابتر هستند.
پدرم آن سالها یک کارمند ساده بود اما نمیدانم چرا، از کجا و چگونه که او یک آرشیو خفن از گلآقا داشت. یک روز که به مکاشفات روزهای کسالتبار تابستان مشغول بودم در انباری یافتمشان و خدا میداند همه صفحههاتش را هزار بار خواندم و زیر و رو کردم و حس کردم چقدر دوستشان دارم و دلم میخواهد تک تک کلماتش را بجوم و قورت بدهم و روحم آنها را جذب خودش کند! داستان عاشقانه من و گلآقاهای آقای پدر ماهها ادامه داشت، تمام آن سال تابستان و پاییز و زمستان... اصلا انگار این موضوع به یک آیین خاص مذهبی برای من تبدیل شده بود، هر روز بعد از ناهار میرفتم سراغ جعبه کارتنی و گلآقاها را ردیف میچیدم کنار هم و شروع میکردم خواندن...
اما افسوس که این داستان عاشقانه به یک تراژدی غمانگیز بدل شد. نزدیکیهای عید بود، همان موقعها که باید سراغ تیشرتهای کهنهتان را از مادرتان در حالی که دارد با همانها شیشهها را پاک میکند بگیرید، من سراغ گلآقاها را گرفتم و چشمتان روز بد نبیند، چشمم بدترین روز خودش را دید...
راستش هنوز هم که فکرش را میکنم تک تک سلولهای تنم عزادار میشوند و اصلا به همین دلیل است که از خانهتکانی متنفرم و یک بار هم به این مراسم مضحک تن ندادم.
بگذریم...وقتی آرشیو باارزش پدر نابود شد و ما از چله عزاداری درآمدیم اواسط فروردین بود و من تصمیم گرفتم برای جبران این غم پا جای پای پدر بگذارم، بنابراین شروع کردم آرشیو کردن، البته دیگر گلآقایی در کار نبود اما چلچراغ بود که الحق و الانصاف آن سالها برایم جذابترین بود... هر هفته با ذوق منتظر صبحهای شنبه میماندم وشنبه واقعا بهشت من بود. نمیدانم نابودی گلآقا باعث شد من از دنیای کاغذهای تمیز و سفید رمانهای مودبپور دربیایم و به کاغذهای چرک روزنامه عشق بورزم یا آرشیوبندی چلچراغ، اما به خوبی میدانم ریشه این جنون نوشتن از یک جایی همان موقعها خودش را نشانم داد، از همان جایی که ته هر خط گلآقا جان دادم و سر هر خطش باز زنده شدم...البته داستانها همیشه در اوج نمیمانند و پایان خوش ندارند، من دیگر سالهاست چلچراغ نخواندم و این را هم بگویم که آرشیوها همیشه در خانه ما سرنوشت مشترکی دارند...