۹ سال یا کمی بیشتر داشتم که پدرم شروع به خریدن مجلهای جذاب کرد. یعنی هر هفته آن را میخرید و میآورد. یکطوری انگار معتاد به خواندنش شده بود. چیزی بود که تا آنموقع سابقه نداشت. لای کاغذهای کاهی روزنامههایی که هر روز در خانه تلنبار میشد و به مصرف سبزی پاک کردن و شیشهشویی مادر میرسید، یکهو مجلهای پیدا شده بود که انگار با همهشان فرق داشت.
این را از جمع کردنشان در سبدی جداگانه میشد حدس زد. اصلا به مصرف شیشه پاک کردن و اینچیزها نمیرسید و انگار بابا برایشان یک احترامی قائل بود. آنموقعها خیلی از محتوای آن مجله سر در نمیآوردم. خط و ربط موضوعات، برای من که سرم در حساب و کتاب و سیاست نبود، سخت بود. فقط از خنده بابا وقتی میخواندش، میفهمیدم که مجله فکاهی است.
دقیقا همین واکنشی که الان با کانالهای تلگرام دارد را آنوقتها با آن مجله داشت. خودش یکبار آهسته و توی دلش میخواند و با صدای بلند میخندید و بعد همان چیزی که باعث خندهاش شده بود را با صدای بلند برای ما میخواند و ریسه میرفت. بعد ماهم میخندیدیم. با اینکه نمیفهمیدیم چرا؟ ولی میخندیدیم. آنچیزهایی که تحویل ما میشد، اگر شعر بودند، روان و درستودرمان و اگر مطلب بودند، خیلی خودمانی و ساده نوشته شده بودند. این را از لحن بابا وقتی میخواند، میشد فهمید. روی جلدش هم همیشه کاریکاتوری رنگارنگ با چند بالن نوشته بود.
کاریکاتور، در بیشتر مواقع یک قهوهچی خندان را نشان میداد که داشت با یک آقای چاق، عینکی و متعجب، صحبتهای خندهداری میکرد. یا چند نفر را نشان میداد که دور یک میز نشستهاند و قهوهچی در حالی که چای میآورد برایشان چیزهایی میگفت. چیزهایی که خندهدار بودند، ولی باعث تعجب آنها شده بود. داخل مجله هم نوشتههای یک عده آدم بود. آدمهایی که انگار نشستهاند روی کرسی قهوهخانهای قدیمی و دارند باهم اختلاط میکنند. آدمهایی که انگار از جایی دور آمده بودند و با اینکه شوخی میکردند و میخندیدند، ولی غصه بزرگی توی دلهایشان داشتند. با اینکه بچه بازیگوشی بودم، ولی این غصه رامیفهمیدم.
اسمهایشان خندهدار بود. گلآقا، شاغلام، ملانصرالدین، ننه قمر، آمیز مَمتَقی، چغندر میرزا، م. پسرخاله، الف. اینکاره، بزبز قندی، کاتب و خیلیهای دیگر که یادم نمیآید. جداً فکر میکردم قهوهخانهای هست که گلآقا رئیسش است و یک کارگر ریزبین و شوخ به اسم شاغلام دارد. مشتریهایش هم هر روز سر ساعت مشخص میآیند و چیزی میگویند، مینویسند و میکشند -کاریکاتور را عرض میکنم! - و آخر هفتهها همان چیزهایی که جمع شده بود را جمع میکنند و میدهند دست چاپخانه. اینقدر فضاسازی و محیطش را دوست داشتم که کمکم من هم معتاد خریدن و خواندنش شدم.
هر هفته به روزنامهفروشی میرفتم و یک شمارهاش را میخریدم. بعد بابا مجلهای که خودش خریده بود را میخواند و من هم مجله خودم را. یک مسابقه سری بین من و بابا راه افتاده بود. با اینکه هیچوقت، هیچکداممان به آن مسابقه اعتراف نکردیم، ولی در جمعآوری بیشتر، تمیزتر و طبقهبندی شدهتر مجلات با هم مسابقه میدادیم، ولی موضوع برای من قدری جدیتر از این حرفها بود و فرق داشت. آنقدر مجذوب کاریکاتورهای مجله بودم که سعی میکردم مثل همانها بکشم.
سخت بود و تقریبا نشدنی. هر کاری میکردم آدمهایم با آنها فرق داشتند. بعد فکر کردم فرمهاشان را از بَر کنم و از حفظ بکشم. ۴، ۵ سال، هر روز کارم این بود که مثلا کاریکاتور بکشم. روی دفتر ریاضی، پشت کتاب زیستشناسی، اول کتابهای داستان، روی کاغذهای سفیدی که مادرم میخرید برای نامهنگاری و خیلی جاهای دیگر. کار رسید به جایی که فکر کردم دیگر کارهایم خوب شده و باید به یکی نشانشان بدهم. آن یکی هم فقط باید گلآقا باشد. هر چه نباشد، آدم کاربلدی است و کلی کاریکاتور دیده. بعد شروع کردم به فرستادن آثارم به آدرسی که در صفحه ۱۴ مجله بود. تهران. صندوق پستی ۴۹۳۶/۱۹۳۹۵. نوجوان بودم و فکر میکردم اگر او کارم را ببیند مسلما خوششمیآید.
تا یکسال کارم شده بود کاریکاتور کشیدن و فرستادن برای مجله. بعد هم نشستن و انتظار کشیدن تا نامهای، جوابی، چیزی برایم بیاید. فکر میکردم که نامهای قرار است بیاید که یکنفر با خودکار بیک آبی نوشته باشد «پسرم، دستت درد نکند، رسید دستمان.» بالأخره آن روز، صبح هفتم آبانماه سال ۷۷ بود که آمد. پستچی را میگویم.
برایم یک بسته کوچک آورده بود. روی بسته با خودکار آبی نوشته بودند: «برسد به دست آقای امیرمنصور رحیمیان» داخل بسته هم یک خودکار فشاری فلزی و یک نامه چند خطی بود. رویش تایپ شده بود: «از اینکه قرار است با ما همکاری کنید خوشحالیم. با شما تماس میگیریم تا سفارش کارها را بدهیم. غضنفر مدیر روابط عمومی و خصوصی گلآقا.» زیرش هم با خودکار آبیرنگی امضا کرده بود؛ «کیومرث صابری فومنی».