خیلی جالب است که دو نفر هماسم با هم رفیق باشند و خب این روایت من هم شبیه رمان صدسال تنهایی که اسم همه شخصیتهایش یک اسم بوده یک اسم دارند. آنجا مارکز اسم همه را به اختیار و انتخاب آئورلیانو بوئندیا گذاشته بود و اسم شخصیتهای قصه ما جفتشان محمدعلی هستند و این واقعا انتخاب من نبوده. حالا برای اینکه خیلی قاتی نکنید یک دانه عدد پشت اسمشان میگذارم که حساب کار دستتان بیاید و محمدعلیها را قاتی نکنید.
محمدعلی شماره یک تهران دانشجو بود، هنر میخواند، سبیل نیچهای میگذاشت، عینک میزد، شالگردن میبست و یقه اسکی و پوتین چگوارایی میپوشید. او با جدیدترین نسخهها و شیوههای مبارزه آگاه بود، کله پربادی داشت و نقاشیاش هم بد نبود.
محمدعلی شماره۲ یک بچهمسجدی بود در مسجدی قدیمی در بم. نوارهای امام خمینی (ره) را گوش میکرد، اعلامیه پخش میکرد و عاشق حرفهای بهشتی و مطهری بود. محمدعلی شماره یک هم از امام (ره) خوشش میآمد و از طاغوت پهلوی بیزار بود، این محمدعلیها پسرعمو بودند، یعنی در واقع پدرانشان پسرعمو بودند.
بابای محمدعلی شماره یک روحانی بود و بابای دومی رنگفروش. سال ۵۶ محمدعلی شماره یک میآید بم. امتحانات میانترم است و فضای کشور ملتهب و انقلابی. محمدعلیها ملاقاتی دارند و سرشان درد میکند برای یک رفتار و یک عملیات انقلابی، محمدعلی شماره یک شیوهای از مبارزه و راهپیمایی را به جوانان بمی پیشنهاد میکند به نام راهپیمایی سکوت، محمدعلی معتقد است، چون شعاری ندارد و شلوغ بازی هم نیست مردم میآیند و جمعیتشان زیاد میشود از طرفی به همین دلیل سکوت طبیعتا ژاندارمری هم نمیتواند چیزی بگوید.
محمدعلی شماره۲ توی کتش نمیرود، یعنی چی که از مسجد تا جلو ژاندارمری پیاده برویم و ساکت برگردیم، محمدعلی شماره یک میگوید اینجوریها هم نیست. یک قاب بزرگ عکس امام (ره) را نقاشی میکنیم و جلوی جمعیت دستمان میگیریم. محمدعلی۲ میگوید از کجا بیاوریم؟ محمدعلی یک میگوید ناسلامتی نقاشی میخوانم ها... خودم نقاشیاش میکنم. از شماره یک اصرار و از شماره ۲ انکار!
بالاخره شماره یک پیروز میشود، چند تکه چوب برای ساختن قاب فریم بوم، چندمتر متقال، چند کیلو چسب چوب برای مالیدن روی ملافه و ضخیم شدن بوم و خلاصه استاد وارد میشود. اول با مداد اتود عکس امام (ره) را میکشد روی بوم و بعد با رنگ جزئیات را کامل میکند. نقاشی یکشبه حاضر میشود. محمدعلیها رفقای مبارزشان را صدا میکنند و توجیهشان میکنند که هیچ حرفی نباید زده بشود.
روی لبهایتان هم چسب زخم ضربدری بزنید به عنوان و نشانه اختناق و لال شدن، همه توجیه میشوند و بعد ازنمازظهر دو محمدعلی دوطرف بوم را میگیرند و جمعیت پشت سرشان از مسجد میزنند بیرون. عکس بزرگ امام (ره) در پیش جمعیت و بقیه پشت سر تا جلو در ژاندارمری میروند، سرگرد رستم میآید جلو در نگاهی میکند و برمیگردد داخل شهربانی. یکی دوساعتی میمانند و بعد بر میگردند داخل مسجد. غروب محمدعلی شماره یک به خیال اینکه عکس امام (ره) را کشیده و ممکن است دستگیر شود فرار میکند سمت ناکجاآباد.
محمدعلی شماره ۲ تعریف میکند که غروب سرگرد رستم آمد مسجد نماز بخواند، دل توی دلم نبود، نمازش که تمام شد نزدیکم آمد و گفت: محمدعلی این کارتون رو دیدم خیلی خوب بود، ولی کاش چیزی هم ازش میخوندین میگفتین اینجوری مردم میگن اینا چه منظوری داشتن؟ محمدعلی شماره ۲ میگوید: گفتم: کدام کار؟ گفت: همین که عکس فردوسی رو دست گرفتید و آمدید توی شهر به مردم نشانش دادین. خیلی خوبه شناسوندن مفاخر این مملکت به بچهها و جوونا. بارکلا.
محمدعلی شماره یک میگوید: وا رفتم، عرق سرد روی صورتم نشست، سرگرد رستم که رفت، رفتم زیرزمین مسجد و به بوم عکس زل زدم، راست میگفت: بیشتر شبیه فردوسی شده بود تا امام (ره).
محمدعلی شماره ۲ میگوید: توی دلم قربانصدقه امام (ره) رفتم و ازش عذرخواهی کردم و بعدش کاغذ فرستادم محمدعلی یک بیاید دستهگلش را بگذارم توی دامنش و بگویم در وسط نخلستانهای بم مبارزه چپی چگوارایی جواب نمیدهد!