توی کارگاهها و دورهمیهایی که بهانهاش شعر و ادبیات است، همیشه میگویم برای شاخصبودن و امضاداشتن، جهان خودتان را بشناسید. چیزهایی به جهانتان اضافه کنید و بعد جذابیتهایش را برای مردم بنویسید و روایت کنید. داشتن جهان و ساختن جهان و زیستن در آن اولین شرط ادبیاتچیبودن است.
بلایی که امروزه سر شعر و ترانه ما آمده، همین است که انگار همه ترانهها را یک نفر گفته، چرا؟ چون یک نفر که اسمی در کرده توی کافهای در تهران فضای ترانهاش را ترسیم کرده و مثلا رنگ چشمهای محبوبش را قهوهای میبیند، بهواسطه جهان مجازی یک جوان کُرد، یک جوان بلوچ، یک جوان اهوازی، همه هم عموما تازهکار، میخوانند و میگویند ایول، پس ما هم باید از فضای کافه بنویسیم، تشتک همه بپرد و لایک بخوریم؛ حال آنکه اینگونه نیست.
من اساسا معتقدم زیست هنری و روزانه یک شاعر گیلانی با یک شاعر بمی متفاوت است. در گیلان زیبا باران همیشه هست، بسیار هست و برای خیلیها تکراری شده است، در رشت باران میتواند یک قرار عاشقانه را ملغی کند و در بم ما، باران قطعا بهانه و جشن دونفرهای است برای یک قرار عاشقانه... حالا اینها همه را مقدمه چیدم که بگویم برف هم یکی از سوژههایی است که هزار عینک و دیدگاه و جهان برای تماشایش وجود دارد. بیایید یک بازی تعریف کنیم! یک سرباز توی بیجار بالای برجک، یک گوشی بدون دوربین را یواشکی گذاشته توی پوتینش و برده بالا که سرگرم باشد. فکر کنید یک جمله دوکلمهای تایپ میکند و برای چندین نفر میفرستد.
جمله این است: عجب برفی. این جمله را برای این آدمها میفرستد: مادرش، برادرش، همخدمتیاش و محبوبش. کدامشان خوشحال میشوند، کدامشان ناراحت؟ کدامشان جایشان کنار سرباز خالی است و کدامشان میگویند شانس آوردم امشب نگهبانی من نبود. برف زیباست و ذوق دارد؛ ولی فقط برای بعضیها.
برف نعمت است برای همه، قشنگی برف از داخل اتاق گرم کنار شومینه با یکفنجان شکلاتداغ با فوم زیاد برای همه شیرین است؛ ولی برای پیکموتوریهای نازنین و نجیب، برای صیفیجاتکارها، برای سفالگرها هم زیباست و خوشحالکننده؟ کفشت را چاک بده و یک کوچه را حتی توی ژنو و بوداپست قدم بزن، شکمت هم گرسنه باشد و ندانی شب را قرار است کجا بخوابی، بعد هم همین نظر را راجع به برف داری؟
هر چند خدای کشاورزهایی که از برف خوشحالاند، خدای پیکموتوریها و سفالگرها هم هست؛ ولی تعارف که نداریم، زمستان و برف بهویژه برای پولدارها، قشنگتر است. اینها را ننوشتم که لذت برف چند روز پیش مشهد را زهرمارتان کنم یا اگر خدا لطف کرد و دوباره برف آمد، از حرفهایم ضدحال بخورید، اینها را نوشتم که اگر برف آمد، ازآنجاکه آدم درونگراتر و دقیقتر میشود، حواسمان به آدمهای دوروبرمان باشد.
مراقب باشیم تندرفتنمان با ماشین، آب و گل به رخت و لباس مسافرها و موتوریها نریزد، مراقب باشیم گربهها گرسنه نمانند، مراقب باشیم که با استارتزدن دمصبحمان گربهای که شب قبل به هوای گرمشدن وارد قسمت موتور ماشین شده، زخم برندارد و هزار مراقبت دیگر. برف سرد، دل گرم میخواهد. دل گرم اگر باشد، گرمایش فراگیر است. با یک لبخند، با یک سلام، با یک ببخشید کمک نمیخواهید، با یک اجازه بدین من کمکتون کنم و...، سرایت میکند و جهان جای قشنگ تری میشود.