کمال خجندی | شهرآرانیوز؛ زمانی همه اهالی «مهدی آباد» در خانه هایشان اسب داشتند و گاو. بهارها، گاوها را میبستند به خیشهای چوبی تا زمینها را شخم بزنند و اسبها را زین ویراق میکردند تا بتوانند هر وقت خواستند، به کشت وکارهای دور و نزدیک سر بزنند. حالا تراکتورها آمده اند و گاوها را بیکار کرده اند.
ماشینها هم آمده اند و دیگر لازم نیست کسی برای رفتن به راههای دورودراز، اسبش را زین کند. «کربلایی امیر ضابط نسب»، اما هنوز اسب دارد. نه یکی، نه دو تا؛ هشت تا که در باغ پرت افتاده آن طرف زمینهای مهدی آباد، برای خودشان سُم به زمین میکوبند و شیهه میکشند تا یکی بیاید ببردشان توی زمینهای خاکی که «یورقه» بروند و عرق بنشیند به گرده لاغرشان. کربلایی امیر، با دستار سفید و سبیلهای جانانه اش، همه عمرش را با اسبها گذرانده است. او میراث دار سنت پرورش اسب یورقه در مهدی آباد است.
اسب که خیز برمی دارد، دو تا دست و دو تا پایش با هم حرکت میکند. انگار حیوان میپرد، طوری که پاهایش مینشیند همان جایی که دست هایش بوده است. سوارش را هم با خودش میپراند بالا. اما یورقه این طوری نیست. وقتی حیوان یورقه میرود، دست چپش با پای راستش و دست راستش با پای چپش، با هم حرکت میکند. این طوری، آدمی که نشسته است پشت اسب، خیلی بالاوپایین نمیپرد. نفس اسب هم راستهتر است. تاخت، نفس حیوان را میگیرد.
نه؛ اسب یورقه سواست، اسب «خیز» سواست، اسبی که به گاری میبندند، هم سواست. اینها هرکدام برای خودشان، حساب وکتاب جدایی دارند. اسب را باید تربیت کرد؛ حیوان خودش که یاد نمیگیرد. باید یادش داد. چطور بچهها را میبرند مدرسه و یادشان میدهند که بخوانند و بنویسند؟ اسب را هم باید همین طور آهسته آهسته تربیت کرد. بعضی اسبها بهتر تربیت میشوند، بعضیها سخت تر. در مدرسه هم، همه بچهها که درس خواندنشان یک جور نیست.
این دیگر کار ماست، پس ما اینجا چه کاره ایم؟ اسب را دست من بدهید، ببینید چطور تربیتش میکنم. راه دارد. طوری اسب را تربیت میکنم که چهار کیلومتر برود و یک بار دست و پایش نشکند (ریتم حرکتش به هم نخورد). از درگز، از فریمان، از تربت جام و تایباد میآیند و از من، اسب میخرند. این، کار ماست. هنر ماست.
از وقتی یادم میآید، در همین کار بوده ام. از پنجاه سال جلوتر. کار خانواده ما، مالداری بود. ما پشت درپشت همین جا بوده ایم. قدیم، زمینها را با همین اسب و استرها میراندند (امور مربوط به زمین را با آنها پیش میبردند). مردم همه اسب داشتند؛ سر کار میرفتند با آن. وسیلهای که نبود. هرچه بود، همین اسب بود و الاغ. اسب را برمی داشتند مثلا از مهدی آباد میرفتند به «شهرآباد» (روستایی در دوکیلومتری مهدی آباد). میرفتند «قیاس آباد» (روستایی در ده کیلومتری مهدی آباد).
دیگر خیلی که میرفتند، تا «کنه بیست» میرفتند. میرفتند به «تبادکو» (تبادکان). البته راه دور هم که میرفتند، باز با همین اسب بود. خود من یادم میآید با اسب تا سرخس هم رفته ام. اما معمولش همین بود که راه خانه شان تا کشت وکار را با اسب میرفتند. قدیم در همین مهدی آباد، همه اسب داشتند. اسب زیاد بود. همه روستاها اسب داشت. مهدی آباد کلی اسب داشت. قلعه خیابان اسب داشت. کنه بیست، اسب داشت.
بله؛ من چهار پسر دارم و پنج دختر. همه هم با اسب آشنا هستند. پسرها که همه خودشان در همین کار اسب هستند. نوه هایم هم همین طور. یکی از نوه هایم، خودش یورقه باز قابلی است. کلی مسابقه تا حالا برده است.
نه؛ از وقتی جوانها به دست آمده اند (بزرگ شده اند/ به عرصه آمده اند)، اسبهای پرراه (اسبهای راهوار) را میخرند برای یورقه. آن موقع، چون بیچارگی (گرفتاری/ تنگدستی) بود، کی به فکر مسابقه دادن بود؟ اسب که کم شد، مسابقهها به «دُو» (داو/ میدان) آمدند. همین مسابقهها را هم ما راه انداختیم در اینجا. کی بلد بود یورقه تربیت کند؟ فقط ما بودیم. حالا اسبها را چهارتا جاهل (جوان) هی میکنند و مسابقه میدهند و خیال میکنند چی شده.
خیلی سال است. چهل سال بیشتر است. من بودم و همین کلب احمد (احمد خیابانی). «خانی» هم بود. خودش قضا کرده (به رحمت خدا رفته است)، پسرهایش هستند و همین حالا مسابقه میدهند.
قدیم مسابقهها تا چهار کیلومتر هم بود. الان یا یک کیلومتر است یا یک ونیم کیلومتر. بیشتر نمیزنند (قرارومدار نمیگذارند/ شرط بندی نمیکنند).
حالا اینها به کنار، قدیم اگر مسابقه میدادند، همه چیز همان جا بود دیگر، بعد تمام میشد. دیگر دلخوری نبود. کسی نمیگفت اسب من بهتر بود، اسب تو بهتر نبود. مسابقه میدادند، بعد با هم می رفتند چای میخوردند، نان میخوردند (غذا میخوردند). حالا یک مسابقه که برگزار میشود، همه از هم دلخور میشوند. این میگوید اسب من بهتر رفت، آن میگوید اسب من.
آن قدیم، مسابقهها سر هزار تومان بود، حالا صحبت ۵ میلیون و ۱۰ میلیون و ۲۰ میلیون است. پول عشق است. اشکالی هم ندارد، اما اگر باختی، باید دلش را هم داشته باشی و نگویی داور چنان کرد و راه چنان بود.
ما بیشترش را باخته ایم و کمترش را برده ایم. همانی را هم که برده ایم، داده ایم رفقا خورده اند. این پول عشق است. این طور نیست که مسابقهای را ببری و سود کنی و پولش را بگذاری توی جیبت. نه؛ همانی را هم که برده ایم، خورده ایم. انگار که باخته ایم. اگر باخته ایم که از کیسن (جیب) مان رفته، اگر هم برده ایم، با رفقا خورده ایم.
یک جمعه بیایید ببینید مسابقه چطور است. همه هستند. الان ما یک جادادی (جای پیش بینی شده/ ظرفیت) نداریم برای مسابقه. مجبوریم کنار زمین، کنار راه، کنار ماشین و موتور، اسبمان را هیِ کنیم. چند ماه قبل، بچه یکی رفت زیر ماشین. چند هفته قبل، یکی خورد به موتور، دستش شکست.
همین مسابقات چهل سال است که برگزار میشود. خب، بیایند برای همین مسابقهها یک جایی درست کنند. زمین خدا بسیار است. جایی را بگیرند و بگویند این ملک برای شما عشق بازها! ما هم سهمی داریم. چند متر زمین هم سهم ما میشود. میگویند بروید فردوسی (محله توس). آنجا برای اهالیِ همان جاست، مردم ما از مهدی آباد بروند آنجا؟ زمین خدا را، اینجا ول کنیم و برویم به مِلکهای دیگر؟ خب، همین جا برای ما هم جایی را معلوم کنند که مال خودمان باشد و آنجا بتوانیم راحت مسابقه بدهیم. اگر ملک باشد، همه اسب یورقه میخواهند، اما نه جایی دارند برای نگه داشتنش، نه جایی برای مسابقه دادن.