باران ورای تصور و بیش از انتظار بارید، زمینهای تشنه سیراب و ساختمانهای کاغذی خیس شد. باران آمد، کم نه، زیاد هم آمد، هرچه سر راهش بود برد، خانه، ماشین و بدتر از همه آدمها را برد ... آب رفت و آبرو برد! از آنهایی که وقتی کلنگ افتتاح میزدند و ربان قرمز قیچی میکردند، یادشان رفته بود سال ۱۳۷۱ را و اینکه سیل با مشهد بیگانه نیست؛ و حالا هم که کار از کار گذشته، چند روزی است آوارگی سهم مردم سیدی مشهد شده است. هنوز دل توی دلم نیست وقتی خبری تازه منتشر میشود از سیل، وقتی این کلمات جاری میشود و باران هم... حالا حال بچههای خیابان سپاه چگونه است؟ پدر و مادرهایشان چه پاسخی دارند به سرهای پر سؤالشان: «عروسکم کجاست؟ ...»
شبی «سایه» به خوابم آمد، پشت میزش نشسته بود و داشت ایرانای سرای امید را میسرود، قلمش را که زمین گذاشت لطفی و شجریان کارشان را شروع کرده بودند، دست به ریشش کشید و گفت: تک تک ما وظیفهای داریم برای این سرا که «امید» حرف اول را میزند در آن... بمانیم، بسازیم... اینها همه توی خواب بود، اما حقیقت داشت؛ و از آن شب فکر اینکه فقط امروز و خودم را نبینم خوره جانم شد. مثل همین مردمی که بیل و پارو دستشان است! تا امید را دوباره به خانههای نیمه ویران و آدم هایش بازگردانند.
آقایان مسئول، لطفا وقتی مردم امیدشان برگشت، قالی خانه هایشان دوباره گـُل داد، آفتاب دوباره از پنجره به شِفلِرها و برگ انجیری هایشان تابید و عروسک بچه هایشان پیدا شد...
زحمت چای دم کردن و خرید میوه و شیرینی به آنها ندهید، به جای مرد مهمان، مرد میدان باشید و بسازید و بسازید و بسازید....
اما درست بسازید!