کله صبح دلم هوای حرم کرده بود. مثل همه مسافرتهای پیش بینی نشده ام، مثل همه غذا سفارش دادنهای یکهویی ام و مثل احوال پرسیهای غیر منتظره ام از آدم ها. گنجشکها که اوج گرفته بودند، روسری از کربلا سوغات رسیده را پوشیدم و کمر چادر قجری ام را بستم و درخواست دادم برای تاکسی اینترنتی. آنی قبول کرد و رسید.
وقتی قیمت را روی گوشی از خانه تا حرم دیدم دلم خنک شد و با خودم یواشکی با شرم از امام گفتم: آخیش مسافرها رفتند و خلاص شدیم! سر اماممان خلوت شد، ما مجاورها حالا میتوانیم درست و حسابی زیارت کنیم بی ادا و اصول مسافرکش ها! در کشاکش تعطیلیها و به تبعش صحنهای پر از زائر وقت خلوت کردن ما مجاورها هم رسید. (انگار حرم ارث پدری ام بود!) توی مسیر راننده آهنگهای زیادی را یکی یکی پخش کرد که فقط «کفتر کاکل به سر» وقت نوشتن این سطور یادم مانده است. آن هم درست وقتی که رسیده بودیم به خیابان توحید.
سرم توی گوشی بود، اما من این مسیر سر راست حرم را که میخورد به صحن انقلاب و کتابخانه و بعدش روضه منوره… چشم بسته بلدم! نمیدانم از کجا و چطور، اما وقتی مقصد حرم باشد به موقع کله ام را بالا میآ ورم و همان موقع هم گنبد طلایش برق چشمانم را دو چندان میکند. سرم که بالا آمد راننده هم موزیکش را قطع کرد. در سکوت بودیم و توی دلم سلام میدادم مدام. موقع پیاده شدن راننده گفت: التماس دعا. راستش او اولین رانندهای بود که همین خواسته ساده و روزمره را از من داشت.
یا شاید من دیگران را نشنیده بودم، اما لحن صدایش پر میکشید. (تا به حال پر کشیدن لحن صدای آدمها را شنیده اید؟ یک تمنایی از زبان کوچک انگار بخار میشود پخش میشود روی کلمات و کیف خاصی دارد) بی کله و بی اراده گفتم اسمتون؟ گفت: بِگِن مرتضا، هَمو بدقوله، خودش مِشنِسِه... بهش بِگِن مرتضا گفت او قِضیِه کنسله دِگِه نموخوامش... بِگِن به آقا مو بِرِی معصومه همه کفترامه فروختُم، ولی او رفت زن یکی دگه رفت! بگن مو به کفترام نشونی حرم شماره یاد دِدُم ... آمدن، هواشانه دِشته بِشن...
به همین ظرافت شنیدم، لال ماندم و پیاده شدم. من هم در گرگ و میش اول پاییز دلم پر کشیده بود. وقتی از بازرسی حرم گذشتم، کفش در آوردم و به شتاب مثل همه کودکان پرشور پابرهنه در حرم بدون کفش رفتم.
هر جا که او میبرد مرا... همیشه سرم بالا بالاها را سیر میکند، تا صاحبش خیالش راحت باشد این یک جا برایم توفیر دارد و نگران پاهای پدیکور کرده ام نیستم. رفتم و رفتم و رفتم از سنگ فرش رسیدم به فرش همچنان سرم بالا بود و محو طلایی حرمش. تا اینکه بازهم صدای بچهای سرم را به سمت طنازی اش کشاند، خوابیده بود روی گلهای قالی صحن و قاه قاه میخندید.
کنارش قمری تنهایی مشغول زیارت بود با دوربین گوشی شکارش کردم. شکار پرنده را من هم دوست دارم ولی با دوربین ... در طبیعت هم تنها چیزی که زیاد میاندازم و ترس هم از انداختنش ندارم باز همین عکس است… بی اراده نایب الزیاره راننده تاکسی شدم که یادم مانده بود اسمش مرتضاست.
انگار «او» کفتری را از روی گنبد طلایی اش مأمور کرده باشد بیاید این پایین که بگوید من یکی از کفترهای مرتضام همو که آوردت حرم، دعاکردنش یادت نشه!