حالا که دوباره برگشته بود میتوانست راه برود ولی ترجیح داد بنشیند روی ویلچر. چه کاری بود آخر. یک عمر توی این جهان ویلچرنشین بود و حالا هم که برای چند ساعتی برگشته بهتر دید که بنشیند. حس کرد استخوان هایش میترکند. پاهایش گزگز میکنند. آقایی که آمده بود دنبالش ویلچر برقی با خودش آورده بود.
عبدا... هنری گفت: «باور کنید اگر اون موقع همچین چیزی وجود داشت واسه همه بچههای آسایشگاه یکی میخریدیم.» داشت با آقایی حرف میزد که یکی از بچه هایش معلول بود و برادرش معتاد. مرد شروع کرد به درددل کردن. اصلا از کجا سروکله اش پیدا شد؟ از اینکه یک بابایی زنگ زده بوده که ویلچر برقی پسرتان آماده است. همین جوری بی خبر. یعنی قبلش دربه در رفته بود دنبال خریدن، اما آن قدر گران بود که قیدش را زد.
خبر بعد از مدتی رسیده به دختر هنری و او هم یک ویلچر فرستاده بود برایشان، بی خبر از اینکه پدرش برای چندساعتی برگشته و نشسته روی همان ویلچر. به سفارش کی؟ عبدا... هنری. هنری کی بود؟ مؤسس آسایشگاه فیاض بخش. مرد مدام داشت فروشنده را سؤال پیچ میکرد. بعد یک دفعه گفت: آهاااا... عبدا... هنری توی پرانتز.
همیشه روی تابلوهای آسایشگاه، کنار اسم بزرگ فیاض بخش، اسمی بود با فونت کوچک که توی پرانتز بود. ویلچر را نگه داشت و شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «توی پرانتز چیکار میکنید؟!» هنری خندید و گفت: «بالاخره من همیشه باید یه محدودیتی داشته باشم. اون دوتا پرانتز هم ویلچرمه.» مرد گفت: «اما من همیشه اسم شما رو اول میدیدم.»
آقای هنری لبخند زد. گفت: «اول و آخرش که فرقی نمیکنه.» مرد گفت: «شما، چون یه بار رفتی اون دنیا و برگشتی این حرفو میزنی وگرنه واسه ماها فرق میکنه.» امروز تولد صدسالگی اش هم بود. او ۱۳۰۳ توی مشهد به دنیا آمد و ۳۲ سال بعدش وقتی داشته با ماشین جیپش زن و دخترش را میبرده آرامگاه فردوسی، چپ میکند و قطع نخاع میشود. دقیقا میشود شهریور ۱۳۳۵ که خدا یک زندگی دیگر به هنری میدهد.
مرد میگوید: «تولدت مبارک آقای هنری.» و بعد ویلچر برقی را محکم هل داد و برد جلو، اما جلوتر داشت اتفاق عجیب تری میافتاد. یک عده از مدیران با کت وشلوار از ماشینشان پیاده شدند و نشستند روی ویلچر. زور نداشتند خودشان را هل بدهند. مرد گفت: «چه خبره اونجا؟!» هنری گفت: «مثل اینکه دارن حس میکنن معلول جماعت چی میکشه شاید توی تصمیمهایی که میگیرن تأثیر بذاره.»
مرد گفت: «به نظرت میذاره؟» هنری گفت: «اگر یکی از این مدیرها واقعا معلول بود آره میذاشت، اما با این کارای تفننی نه. یه لحظه حسی بهشون منتقل میشه باز بلند میشن. کسی که میدونه بلند میشه واسه نشستهها نمیتونه کاری بکنه. من خودم اگر معلول نبودم واسه ساختن آسایشگاه قدمی برنمی داشتم. احتمالا واسم اهمیتی پیدا نمیکرد. خیلی از معلولها به خاطر همین آسایشگاه از خونه شون اومدن بیرون وگرنه اون موقع معلولیت مثل فحش بود.»
مرد گفت: «من همین الانم بچه مو با ویلچر میبرم بیرون کلی به زحمت میافتم. از کت و کول میافتم. این قدر چاله چوله، این قدر این خیابونا قناسی داره که نگو. میگم من یه بچه دیگه ام معتاده. داره ترک میکنهها ولی اینجوری که تو داری میگی اگر معتاد میشدی یه کمپ شیک ترک اعتیادم میزدین؟ نه؟!» هنری گفت: «معلومه. یه بزرگ و شیکشو میزدم.»