از دستش داده ایم. خیلی وقت است از زندگی هایمان بیرون رفته است. حقیقتش خیلی از ماجراهای آن روزها مثل توپ طلایی بود که ته قلب آدم است و آدم از بودنش ذوق میکند.
هنوز هم وقتی به یاد آن روزها میافتم، دلم از شوق میلرزد. یاد اتاقهای کوچک تودرتو که پشت پنجره هایش را پرده ضخیم سفیدی پوشانده بود. اسرارآمیزی برخی خانهها بیشتر بود با حصیرهای آویخته بر پشت در و پنجرهها و سایه دلچسب و خنکی که جان میداد برای خوابیدن. کدبانویی و ذوق و سلیقه صاحب خانه، از پتوها و ملحفههای سفید و اتوکشیده و استکانهای یکدست با رنگ چای هوس انگیز، پیدا بود و خیلیها مثل من با مادرهایشان روضه میآمدند.
دختر موحنایی بیشتر از سرخی و رنگ موها، دست کنده شده عروسکش به چشم میآمد و کلی با همان عروسک یکدست که مو هم نداشت، سرگرم بود. دخترک مثل من پای ثابت این مراسم بود و برخیها بیشتر خودشان را تحویل میگرفتند و بی خیال چشم غرههای صاحب خانه، سبد اسباب بازی شان همراهشان بود تا خودشان را یک جوری سرگرم کنند.
غالبا تا آمدن منبری که ما آقا صدایش میکردیم، سینی چای یک دور میگشت و خانمهای همسایه، فرصتی برای چاق سلامتی داشتند و کلی حرف از اطرافیان و اتفاقهای روزمره به میان میآمد.
آمدن آقا یا همان به قول خودمان منبری، حرمت داشت و خانمها به احترامش سکوت میکردند و حرفی نمیزدند و مراسم از آن لحظه حالت رسمی به خود میگرفت و روضه شروع میشد. همیشه برایم جای سؤال بود منبری از چه موضوعی تعریف میکند که صدای گریه خانمهای شرکت کننده در روضه اوج میگیرد. برخیها هم محکم و با قدرت تمام، به پاهایشان میکوبیدند و دلم میخواست من هم مثل آنها میتوانستم بلندبلند گریه کنم و بعد هم بکوبم روی پاهایم، اما حقیقتش بچهتر از این حرفها بودم و حواسم بیشتر به آلاسکایی بود که مادرم قول خریدش را از بقال سر کوچه مان داده بود.
خدا بیامرز بابای مرتضی، مرد تنومند و چهارشانهای بود که بقالی محله را میچرخاند و بزرگ و کوچک بچهها عاشق قالب یخی بودیم که آن را میان دستهای پت وپهن و بزرگش میچرخاند و دل ما بیشتر آب میرفت. هرکدام طالب یک طعم آن بودیم؛ آلاسکای شیری یا نوشابهای و.... طعم آلاسکاهای بابای مرتضی هنوز زیر زبانمان شیرین است.
آن روزها خیلی زود تمام شد و حالا همه رفته اند سر خانه وزندگی شان و پدر و مادر شده اند؛ البته من کم معاشرتتر شده ام و تنهایی را خیلی بیشتر دوست دارم. محرم که شروع میشود، توی شلوغی محل کار هم بیشتر دوست دارم تنها باشم و یک روضه بگذارم و با یک استکان چای و هی گوش بدهم و هی گریه کنم. این روضههای تنهایی، بیشتر از هر چیزی به دلم میچسبد. گاهی به اندازهای که سرم را بگذارم روی میز و آرام زمزمه کنم: «السلام علیک یا اباعبدا...، السلام علیک یابن رسول ا...».