به گزارش شهرآرانیوز، «سلام بنده خوب خدا... نگران نباش... تو تنها نیستی ... ما کنارت هستیم....» با این جملات به پیکر بی جانش نهیب میزنم. چند دقیقه بعد از این خوش وبش، آرام دستهای یخ زده و بی جانش را میان دو دستم میفشارم، شهادتین و زیارت عاشورا میخوانم و آب میریزم.»
با این گفتهها و نقش بستن جسم بی جانِ روی تخت غسالخانه، سکوت کوتاهی داخل اتاق حکم فرما میشود. سکوتی که با تلنگر دوباره صدایش، میشکند «می دانید چه چیز غسالی باعث شد با وجود سمت مدیریتی در سطح استان غسالی کنم؟!»
منتظر پاسخ نمیماند «می خواستم به خودم تأکید کنم که سید حواست باشد، این سمت و میز ماندگار نیست. الان میدانم در لحظات آخر حضورم در این دنیا حتی اسم برایم نمیماند و جنازه صدایم میزنند. منِ مسئول الان دستم میلرزد بخواهم کار مردم را به فردا بیندازم. میترسم از اضافه کاری که ناحق بدهم. بگذارید بدون تعارف و سادهتر بگویم، هر مسئولی اگر یک بار غسالی کند. محال است تخت غسالی و بوی کافور را از یاد ببرد. محال است در صیانت از بیت المال و ادای وظیفه و قولش به مردم لحظهای درنگ کند.»
دو بار زمان و مکان گفتگو تغییر میکند. دلیل و تأکیدش اولویت داشتن امور مردم است. شرطش آن است که بعد از انجام کارهایش، گفتگو کنیم. البته این تنها شرط او نیست و شرط دیگری نیز دارد «من برای قلب خودم این کار را انجام میدهم. از آنجایی که شخصیت حقیقی و حقوقی دارم تأکید دارم نام و اشارهای از محل خدمتم نباشد. نه اینکه ترس از نام غسالی داشته باشم. خدا گواه است ترسی ندارم و حتی در جلساتی به برخی از مدیران گفته ام. ترسم از آن است که با مشخص شدن هویت حقوقی من، تعریف و تمجید به کارم اضافه شود.
در این کار ریا جایی ندارد.» با پذیرش همه این شرط و شروط ها، قرار گفتگو میگذاریم. با همان شرط اولش که کار مردم اولویت دارد در محل کارش منتظر فراهم شدن زمانی برای گپ وگفت میمانیم. همان طور که کارآخرین فرد مراجعه کننده را راه میاندازد میگوید: «یک ربع زمان کافی است؟» با سکوت و نگاهمان، به زمان اختصاص داده، اندکی میافزاید و میگوید: «خب نیم ساعت. ممکن است وسط گفتگو مراجعه کننده داشته باشم و مجبور شویم گفتگو را قطع کنیم.»
شروع صحبتش تلخ است «همه چیز برمی گردد به زلزله بم. روزگاری که تلی از خاک بر سرجمعیت یک شهر آوار شد. اوضاع خیلی وحشتناک بود. مردمان یک شهر زیر آوار مانده بودند. از تمام کشور برای کمک بسیج شدند. من هم به واسطه مسئولیتی که داشتم همراه چند گروه از خراسان رضوی اعزام شدیم.»
نگاهش را به زمین میدوزد «انگار خاک مرده به شهر پاشیده بودند. جنازههای زیادی مانده بود و کسی نبود تغسیل کند. ا... اکبر. همانجا با خودم گفتم: سید تو الان چه کاری از دستت برمی آید؟ چرا الان نمیتوانی کاری کنی؟»
صحبتش را با مرور روزگاری نه چندان دور ادامه میدهد: «چرا جای دور برویم؟ چندسال قبل و به دلیل شیوع ویروس کرونا در همین مشهد خودمان آن قدر فوتی داشتیم که تمام کارکنان غسالخانه ۲۴ساعت کار میکردند. اگر همت غسالهای مشهدی و گروه طاهرین نبود، معلوم نبود چقدر جنازهها را باید نگه میداشتند تا نوبت غسل به آنان برسد. گروه طاهرین همان گروه مردمی است که خودجوش کار غسالی میکنند.
با این توضیحات، از تصمیمی میگوید که آن زمان گرفته است «همان زمان زلزله بم به جایگاه والای غسالی پی بردم و تصمیم گرفتم غسالی را یاد بگیرم. بعد از مدتی با گروه طاهرین که غسالهای مردمی هستند آشنا شدم و فرم ثبت نام پرکردم.»
«از غسالی چه میدانید؟». با پرسیدن این سؤال سراغ شرایط غسالی میرود؛ شرایطی نظیر آموختن احکام شرعی و گذراندن دورههای عملی؛ دورههایی که بهگفته او با توجه به تأکیدهایی که در جایگاه شرع وجود دارد، پشتسر گذاشتن آنها کار سختی است و همچنین مشمول آن شرایط شدن کار سادهای نیست.
«پس از آنکه قبول شدم یک روز با من تماس گرفتند و گفتند دوره عملی شروع شده است. شبی که فردایش دوره عملی داشتم خوابم نبرد. گاهی میگفتم نرو گاهی میگفتم خودم خواستم و میروم.»
قبل از بیان روایتش همه کسانی که این مطلب را میخوانند، خطاب قرار میدهد: «اگر هرکسی بگوید مرده ترس ندارد یا بگوید مگر چکار میکنند کافی است یک بار مرد و مردانه پا در غسالخانه بگذارد و خودش غسالی کند. مگر میشود انسان از دیدن هم نوع خودش که بی اختیار و بی جان بر تخت افتاده، تن و بدنش نلرزد؟ مگر میشود هر روز گریه و شیون خانوادهها و جنازههایی که گاه بر اثر تصادف صورت و جسمشان آسیب دیده را ببیند و باز هم با غرور بگوید مگر غسالها چکار میکنند؟
این جملات را بارها با گوشم شنیده ام. حالا که این جملات را گفتم یک گلایه را از جانب همه غسالها و غسالهها میگویم؛ «عزیزان هیچ وقت و برای هیچ غسال و غساله ای، غسل دادن میت عادی نمیشود. هر لحظه که وارد سالن میشویم برایمان تازه است. هر بار جوان و کودک و نوزادی میبینیم که فوت کرده است، بند دلمان پاره میشود. پس نگویید عادت دارند. لطفا، لطفا...»
با این جملات سراغ اولین روز میرود «همان طور که گفتم شبش خوابم نبرد. چندبار با خودم گفتم: سید مگر مجبورت کرده اند؟ کمی که میگذشت میگفتم مگر تو نبودی که آن همه میت و کمبود غسال در شهر بم را دیدی؟ مگر تو به خودت نگفتی اولین کاری که میکنی یاد گرفتن غسالی است؟»
با همه افکار تا صبح پلک نزدم و خوابم نبرد. صبح که شد، راهی شدم. وقتی لباس و چکمه دادند، یک بار دیگر خوره به ذهنم افتاد: برگرد، برگرد...، اما پوشیدم. داخل سالن بوی تند کافور و سدر با بخار آب چنان پیچیده بود که با هر بار نفس کشیدنم گویی سرب گداخته وارد ریه هایم میشد. ثانیهها هرکدامشان به اندازه یک عمر طولانی بود. چند ذکر خواندم و وارد سالن شدم. همه چیز بعد دیدن چهرههای غسالها و تلاششان برای ادای کامل غسل التیام یافت و شروع به کار کردم.
کم کم حس کردم من و میتی که غسلش میدهیم یک حس مشترک داریم آن هم اینکه هیچ چیز این دنیا نمیماند. حتی نام. این را حتما شنیده اید. از همان لحظهای که فوت کنیم اسممان دیگر مال خودمان نیست و میگویند «جنازه». میپرسیم همسر و خانواده تان از غسالی کردن شما خبر دارند؟ پاسخ میدهد: «همسرم از همان ماه اول در جریان قرار گرفت و حتی گفت دوست دارد غساله شود. الان که با شما صحبت میکنم خانواده خودم و خانواده همسرم و چند نفر از مسئولان اطلاع دارند. اما اقوام دور و کارکنان محل کارم خبر ندارند».
قبل از آنکه سراغ سؤال بعدی برویم با خندهای که بر صورتش نقش بسته، میخواهد ماجرایی را تعریف کند «از اقوام و آشنایان پرسیدید. یاد ماجرایی افتادم که شنیدنش بد نیست. قبل از گفتن این ماجرا این نکته را بگویم که کار تحویل میت به خانوادهها برعهده یک فرد مشخص است و او اموات را به خانوادهها تحویل میدهد، بنابراین به هیچ عنوان غسالها این کار را انجام نمیدهند.
یک روز یکی از تحویل دهندهها که شیفتش بود بیمار شده بود و نتوانست سرکار بیاید. آن روز من قبول کردم که میت را به خانواده اش تحویل دهم. روی میت را بازکردم تا خانواده ببینند. میان شیون و گریههای بلند اعضای خانواده، صدایی از میان جمعیت به گوشم رسید که؛ «آقا سید شما کجا اینجا کجا؟»
صدا مربوط به جوان قدبلند و رشید انتهای جمعیت بود که از قضا پسر یکی از آشنایان دور ما بود. خیلی خلاصه توضیح دادم. چند ساعتی گذشت و حوالی بعدازظهر همسرم زنگ زد و گفت خانواده اش ما را برای شام دعوت کرده اند. آن زمان هنوز پدر و مادر همسرم اطلاع نداشتند. شب که رفتیم متوجه نگا ههای سنگین پدر همسرم شدم. به من گفت؛ «آقاسید چکاره هستی؟ مگر نگفتی معاون فلان اداره هستی؟ اگر در اداره مشکل داشتی چرا به ما نگفتی؟ من آرزو داشتم که مدیریت هتل (..) را به تو بسپارم.»
پدر همسرم هتلدار است و قبلا نیز پیشنهاد داده بود. با این جمله متوجه شدم خبر غسالی من قبل از رسیدنم به خانه رسیده است. برای خانواده همسرم توضیح دادم. همه آن چیزی که تقریبا تا الان برای شما گفتم. حتی گفتم همسرم نیز میخواهد غساله شود. از تک تک زحماتی که غسالها میکشند برایشان گفتم. از این نیز گفتم که غسالی کردن میتواند یک انسان را بیش از گذشته برابر خانواده و مردم مقید کند.»
از او میخواهیم درباره جایگاه مسئولیتش قبل و بعد از غسالی بگوید «قطعا بیشتر از قبل حساس شدم. تمام تلاشم این است که کار مراجعه کنندهای را به فردا نیندازم، چون نمیدانم آیا زنده هستم یا نه. در خانواده نیز اکنون هرلحظه کنار خانواده بودن را قدر میدانم، همان فرصتهای اندکی را که بعد از کار دارم برای خانواده وقت میگذارم. من الان میدانم در برابر تک تک امضاهایی که میکنم مسئول هستم. این طور برایتان بگویم؛ چمدانم را بسته ام. شما چطور چمدانتان را بسته اید؟»
تعبیر و توضیحش برای چمدان بستن از این قرار است: «هرکدام از ما باید چمدانی برای آخرتمان ببندیم. نمیشود جایی برویم و فکری برای چمدان و آنچه قرار است با خودمان ببریم نداشته باشیم. من نیز چمدان آخرتم را بسته ام. داخل چمدان کفن و وصیت نامه ام را گذاشته ام. این چمدان را آماده گوشهای گذاشته ام تا بدانم هرلحظه ممکن است با این چمدان راهی شوم.»
ادامه صحبتش درباره جایگاه و منزلت غسالی کردن مسلمان است. میگوید: «سعی میکنم هر طور شده درباره جایگاه و منزلت غسالها بگویم. یک بار در حاشیه جلسه شورای اداری بود که با یکی از مسئولان درباره موضوع فرهنگ سازی و منزلت بخشیدن به برخی مشاغل صحبت میکردیم.
آنجا من گفتم: درست مثل غسال ها. من از نزدیک دیدم و میدانم چه زحمتی این انسانهای شریف میکشیدند. یکی از مسئولان استانی با تعجب پرسید: مگر غسالی میکنید؟ گفتم: بله هرکسی میتواند. شما هم میتوانید. آن مسئول گفت: من در حوزه خدمت به مردم سعی کردم ادای دین کنم».
۴۵ دقیقه از شروع گفتگو گذشته است و گذر این زمان برای او عجیب نیست «قرار بود گفتگو نیم ساعت باشد. به سرعت ۴۵ دقیقه گذشته است. این عمر ماست که میگذرد. تا فراموش نکرده ام این را از جانب افرادی بگویم که خالصانه کار میکنند و هرگز دیده نشدند. میخواهم از جانب غسالهای شریف بگویم؛ کسانی که کمتر مسئولان سراغها آنها را گرفتند.»
برای جمع بندی صحبتش نگاهش را برای لحظاتی به صفحه میزی که پشتش نشسته است، میدوزد «چه چیزی بگویم...» (دوباره مکث) با دست به میز کارش میزند و با این جمله تمام میکند «این میزها برای هیچ کس نمانده و قرار نیست برای کسی بماند پس تا زمانی که پشت میز هستیم فقط و فقط خدمت کنیم.»