هسته اصلی و معنابخش به هویتی تقریبا تعریفشده در من و بلکه نسلی که در او، نسل ما تعریف میشدیم و تاحدی هنوز تعریف میشود، نام بلند و توفانی «شریعتی» بود. او واقعا بهصورت یک توفان فرهنگی ظاهر شد و همه مرزهای عصر خود را درنوردید و نهتنها ما را با خود برد، بلکه منتقدان خود را نیز بهشدت تحتتأثیر قرار داد. همین قدر بگویم که از مهمترین و معتبرترین منتقدان او، روحانیان بودند، اما ادبیات او به درون کانونهای فقه و مرجعیت نیز نفوذ کرد؛ مثال: در کجای تاریخ عالمان شیعه، میتوان از عبارت «جنگ فقر و غنا و مستضعفان و مرفهان بیدرد و...» آنهم در زبان و بیان کسی سراغ گرفت؟ فقط در مقطع انقلاب و در ذیل توفان گفتمانی شریعتی. پس دانشجویی، چون من همچون پر کاهی در این هوا و اقیانوس، شناور شد و این ایراد او نبود؛ نقص و ضعف گفتمان فرهنگی پیشاشریعتی بود که در آن، جز چهار ترجمه چپ روسی و چینی، چیزی نبود.
در چنین شرایطی، پس از انقلاب و در بیستویکسالگی ازدواج کردم. با چه کسی؟ فرزند یکی از شاگردان استاد محمدتقی شریعتی؛ یعنی دختر حاجمحمدجواد رحیمیان که شاگرد کوشمند استاد بود و هنوز هست و از بنیانگذاران «کانون نشر حقایق دینی» است، همراه با احمدزاده، امیرپور، سرجمعی، ارتضا و بزرگانی چنین و بدین ترتیب، همراه با همسرم، طاهره رحیمیان، پای من به منزل استاد باز شد و توصیفشدنی نیست حسوحال آن دانشجوی شیفته شریعتی وقتی که دوزانو جلوی استاد نشست و خطبه عقدش را پدر شریعتی خواند و پس از آن، در بسیاری از جمعهها، با همسرم به آن اتاق پرنور از آفتاب و کتاب رفتیم و نشستیم و پرسیدیم و شنیدیم از محضر استاد محمدتقی و غرق در عطر حضور غایبِ دکتر علی که فضای سینه را پر کرده بود، تمام. باری، آن خاطرات، شریفترین لحظات زندگی مرا ساخته است و همینجا و در این حوصله، بگذارید خاطرهای بگذارم و درگذرم: گاه وقتی عصرهای جمعه به منزل استاد میرفتیم، بزرگان کانون نیز حضور داشتند. این اواخر، حال استاد مناسب نبود. خستهوکوفته بود از جبر گاه بیدادگر روزگار و نیز عمری پر از تبوتاب و فرازوفرود که بر او گذشته بود. در یکی از همان عصرها، سکوتی غریب و سنگین، اتاق کوچک استاد را پر کرده بود. استاد در سکوتی عذابآور غرق بودند و کتابها خیره بر حاضران سربهگریبانبرده، مینگریستند، فریادزنان و معترض. من دوزانو درکنار دکتر علیاکبر سرجمعی -که سایه عزیز و پرمهرش همچنان مستدام- نشسته بودم و از آن سکوت مرموز و عذابآور، رنج میبردم.
دکتر در همین حال، آرام به پهلوی من زد و سر در گوش من فرمود: «سوالی درباره امام علی (ع) بپرس!» من یکّه خوردم. در او نگریستم و همچون روبات، سریعا دستورش را اجابت کردم. ناگهان، اما کتابها خاموش و شریعتی روشن شد. آغاز به سخن کرد و هربار که نام علی (ع) را برد، روشنتر و گداختهتر شد و اوج گرفت و در پیچوتاب افتاد و جوانانه، دامان نهجالبلاغه را گرفت و رو بهسوی قله نهاد و ابرها را خستگیناپذیر درنوردید... وقتی پس از ساعتی از منزل استاد بیرون آمدیم، دکتر همچنان آرام در گوشم گفت: «هرگاه استاد را خسته و فرسوده مییابید، نام علی (ع) را درمیان آورید؛ او روشن میشود، جوان میشود، میتابد و زندگی میبخشد.»