در دل این شهر، جایی هست که دستها هم زمزمه میکنند. اینجا به واژهها نیازی نیست. چشمها بسته اند و خیس، لبها خموش اند و برهم فشرده. رازها در سکوت، از میان پنجره عبور میکنند، آن چنان که نسیمی از میان شاخ و برگ درختان بید. پنجره، محکم است، پنجره، رازدار است. حرفهای نگفته را، صبورانه از دستهای بیشماری شنیده است.
قرار را، در دل بی قرارانِ فراوانی نشانده است. ایستاده است تا ایستادن در محضرِ نور را بیاموزاند. پنجره، صبر است. صبر برای گشایش. تمام پنجرهها که قرار نیست به سمت آسمان باز شوند، در این شهر، پنجرهای هست که به سمت قطعهای از بهشت باز میشود. اینجا خورشید از آسمان طلوع نمیکند.
خورشید، پشت این پنجره است. آن کسی که نور را میخواهد، طلوع را همیشه، حتی در ظلمانی ترینِ شب ها، در پشت این پنجره نظاره میکند. طلوع، رحمت است. نور، برکت است. خورشید، جاودانه است. پشت این پنجره، تاریکی معنایی ندارد. این طلوع، هیچ گاه غروب نخواهد کرد.
اینجا قلمرو نور است. جایی که هیچ کسی در آن گم نمیشود. هفت آسمان هم، سال هاست در جست وجوی نور، پشت این پنجره اند.
صبورانه ایستاده اند و دست هایشان را به تمنا دراز کرده اند. انگار آنها هم میدانند که آسمانِ هشتم، تمامش خورشید است، نورِ جاوید است. چشمها اینجا به سرای دیگری باز میشوند. دیدن لازم نیست، با چشمهای بسته، نگاه پشت این پنجره آغاز میشود.
نگاهی که آدم هست و نیست خودش را با آن فراموش میکند. حاجت، با همین نگاه، روا میشود. جست وجوگر، گم گشته اش را همین جا پیدا میکند. هوایِ دل با نسیمی که از این پنجره میوزد تازه میشود، آدمها میآیند و میروند، اما پشت این پنجره دلها جا میمانند. درست همان گونه که شاعری روبه روی این پنجره ایستاد و زیر لب این گونه زمزمه کرد:
«پلکی به هم زد آدم و ناگاه دید هست
وقتی که در حیاط حرم میوزید هست
بعدا یقین به نور شما کرد دید نیست
با شک نگاه کرد خودش را و دید هست
پس بی خیال زردی پاییز شد و گفت:
تا انبساط سبز شما هست عید هست
هر لحظه کهنه میرود و تازه میرسد
اینجا چقدر آمد و رفت جدید هست
از سینه چاکهای شما کم نمیشود
در دشت لاله خیز همیشه شهید هست
با سنگهای فرش حرم حرف میزنم
اینجا چقدر سنگ صبور سفید هست!
دل را به دست پنجره فولاد میدهم
اینجا برای هر دل بسته کلید هست ...
من از کبوتران حرم هم شنیده ام
فرصت برای بال اگر میپرید هست.» *
*شعر: رضا جعفری
عکس: حسن توکلی