به گزارش شهرآرانیوز، حالا که غم در اعماق وجودمان رخنه کرده چه حرفی برای گفتن میماند. وقتی که کشتیهای زندگیمان اسیر طوفانهای بلا شدهاند، وقتی که بغض تنها همسایه گلوهای بیصدایمان شده، وقتی که بیکسی در تکتک نفسهایمان موج میزند مگر حرفی برای گفتن میماند.
پاهای خستهمان رمقی برای راه رفتن ندارند، اما به امید بابالحوائجی شما ایستادهاند و قدم در راهت میگذارند. خرامان خرامان خودم را به حریم حرمت میرسانم. اینجا نوای غم و صدای حزن در فضا پیچیده است. چشمهای خسته امرا بازتر میکنم تا تورا ببینم، این چشمها در حسرت دیدن گنبد و بارگاهت هستند. حسرت آرزوهایم، حسرت باز شدن گرههایم، حسرت دیدن روی مهدی فاطمهات.
به بهانهای خودم را به اینجا رساندم تا گوشه چشمی به من هم داشته باشی. رقص پرچمهای عزایت در فضا، حتی آبنمای نوستالژی دور میدان هم رنگ خون گرفته تا دیگر هیچ چیزی نتواند جلوی اشکهایم را بگیرد. به پیراهن مشکی تنم نگاه میکنم که عزادارم. عزای معشوق برای عاشق بزرگترین غمهاست. حالا جگر من هم میسوزد و در ذهنم خودم دست و پا میزنم. حضرت آقا امروز آمدم به پابوسیات، تا دل خستهام را نجات بدهید. دل خسته منم که در انتظار نجاتم.
دیگر نای گلایه و نق زدن ندارم، از همین جا سلامی میدهم و ایمان دارم جواب سلامم را میدهی. میدانم همسایه خوبی نیستم و رسم همسایگان را خوب بجا نیاوردم، اما از بچگی به ما گفتند دلهای خسته را بهتر میخرید.
دیگر قلمم یارای نوشتن ندارد و در میان روضهها و سوگوارهها به سر و سینه میزنم، حال من حال مریضی است که در انتظار ملکالموت است تا بیایی و دستم را بگیری. فقط آقا جانم من میدانم نور خورشید تمام نمیشود، مگر شما شمسالضحی نیستید، نور عاشقی را از قلبم نگیرید.