سریال «قصههای مجید» را همیشه دوست داشتم. دیدن مجید با آن لهجه شیرین اصفهانی و دردسرهای ناخواستهای که گهگاه برای خودش و بی بی خوشمزه داستان درست میکرد برایم سراسر لذت و خوشی بود، بی بیای که بی حوصلگی و غرزدن توأم با مهربانی اش، برخلاف چهره تیپیکالی که تلویزیون از مادربزرگها نشان میداد، او را خیلی واقعی کرده بود.
کمی که بزرگتر شدم، فهمیدم سریال «قصههای مجید» اقتباسی است از کتابی با همین نام. این را هم فهمیدم که کیومرث پوراحمد تنها پانزده بخش از کتاب قصههای مجید را به تصویر کشیده و تعداد قصههای خود کتاب خیلی بیشتر از این حرف هاست.
خیلی زود کتاب «قصههای مجید» را با پول توجیبی ام خریدم. اولین داستان کتاب اسمش بود «عاشق کتاب». داستان تعریف میکرد که چطور مجید، با خواندن کاغذهایی که بقال محل دور تنباکو و قند و زردچوبه و باقی خرده خریدهای بی بی پیچیده و ازقضا آن کاغذها قسمتهایی از یک کتاب داستان پرهیجان بوده، به کتاب علاقهمند شده است.
ادامه داستان تعریف میکرد که چطور مجید، به دنبال یافتن بقیه صفحات کتاب، سراغ مش اسدا... بقال میرود و پاپی او میشود و پیرمرد بیچاره را ذله میکند تا دست از سر کتاب، که بخشی از آن شرحه شرحه شده و هر صفحه اش دست یک مشتری افتاده، بردارد.
تلاش مجید برای پیداکردن ادامه داستان و موانعی که پیش پایش قرار میگرفت، علاوه براینکه به خودیِ خود شیرین و جذاب بود، باعث میشد هم ذات پنداری من با او بیش از یک مخاطب معمولی شود.
برای من آنچه برای مجید اتفاق افتاده بود آشنا بود: من هم، پیش تر، مجذوب چهار صفحه از یک رمان شده بودم که سبزی فروش محل دور سبزی خوردن مادرم پیچیده بود، با این تفاوت که رو و سماجت مجید را نداشتم و به طریقی متفاوت با مجید ناکام ماندم. این ناکامی باعث شد که آن داستان، شاید بسیار بیش از استحقاقش، در ذهن من نقش ببندد، همچنان که در ذهن مجیدِ داستان، که حالا برای خودش هوشنگی شده بود، حسرت خواندن آن کتاب ــ به گفته خودش ــ تا همیشه باقی ماند.
در روزگار ما، درباره ارزش «مانع» برای مغزْ دانشمندان علوم اعصاب زیاد سخن گفته اند، اینکه «تلاش» ارزش تکاملی برای آدمی دارد و ــ برهمین اساس ــ مانع، ازآن جهت که برداشتنش نیازمند تلاش است، پدیدهای دارای ارزش است؛ برهمین پایه، حتی لذتهای «یودایمونیک» (Eudaimonic) را، که نیازمند تلاشِ سخت است، از لذتهای «هدونیستیک» (Hedonistic)، که با کمترین تلاش قابل حصول است ــ مانند سیگارکشیدن ــ جدا کرده اند.
تکنولوژی لذتهای هدونیستی را روزبه روز برای انسان قابل دسترستر کرده است و، چون صاحبان تکنولوژی به روحیه خودآزارگر آدمی واقف اند، خیلی خوب فهمیده اند که مانع گذاشتن در مسیر لذت بردنْ برای او لذت بخشترین است، درست مثل چالشِ خودگذاشته ای، چون شنا در برف!
من و مجید، که هردو به نحوی ناکام ماندیم، براساس این نظریه ها، اگر میتوانستیم به کتاب موردنظرمان دست پیدا کنیم، لذتی فراتر از انتظار را تجربه میکردیم.
اولین نمونههای ادبیات الکترونیک که با آنها آشنا شدم بازی -داستانهایی بودند که برای خواندنشان نیاز بود تلاش کنم. به چه معنا؟ اینکه تعامل کنم، معما حل کنم، مسیریابی کنم و ....
برای من که ادبیات خوانده ام و شیفته روایت، این همه تعلیق در مسیر روایتْ کلافه کننده بود، اما به مرور فهمیدم انگار این «سخت پیمایی» ویژگی ذاتی ادبیاتِ ظاهرشده بر سکوی پیکسل هاست. باید میپذیرفتم که دیگر نمیتوانم خواننده صِرف باقی بمانم، بلکه باید خودم هم آستینها را بالا بزنم، وارد متن شوم، مسئولیت بپذیرم و داستان را بسازم و پیش ببرم.
به سراغ شعرهای الکترونیک هم که رفتم، باز با همین سخت پیمایی روبه رو شدم. خوب یادم است که نخستین شعر الکترونیکی که خواندم نامش بود «شته». کلمات به صورتی بسیار درهم فشرده بر تنه و شاخههای درختی نقش بسته بود. گروهی از کلمات هم مثل مورچهها بر این تنه رژه میرفتند. موس را که تکان میدادم و به تنه نزدیکتر میشدم، صدای شتهها رساتر به گوش میرسید، اما خواندن کلمات و حصول یک جمله از آن ها، به دلیل حرکت پیوسته شان، دشوار مینمود.
به قول اسپن آرست، نظریه پرداز برجسته ادبیات الکترونیک، در مواجهه با این نوع متون، من دیگر خواننده نبودم، کاربر سایبری بودم و ادبیاتی هم که میخواندم ادبیات معمولیِ مکتوب نبود که صرفا از تکنولوژی برای نمایشش بهره ببرد، «ادبیات ارگودیک» (Ergodic literature) بود، یعنی ادبیاتی که پیمودنش نیازمند تلاشی سخت است.
ادبیات الکترونیک به شنا در برف میمانَد. آیا شنا در برف اصلا شناست؟ آیا خواندن در ادبیات الکترونیک اصلا خواندن به شمارمی آید؟
نمیدانم، اگر مجید قرار بود ورق به ورق کتابش را از دل شهر جمع کند، آیا بازهم این چنین «عاشق کتاب» میبود؟