مارال اسم عروسکم بود، این اسم را وقتی کلاس اول بودم انتخاب کردم. دلیلش هم همان شاهکار دولت آبادی بود. مادرم یک کتاب داشت که رویش بزرگ و طلاکوب نوشته بود: «کلیدر» و من هم هی فکر میکردم کلید در چرا یک دال کم دارد؟
مادرم وسط سرخ کردن کتلت ها، وقت رنده کردن سیب زمینی و حتی موقع دیکته گفتن به من، این کتاب از دستش نمیافتاد. گاهی همان طور که مو پشت گوش میداد میدیدم که یواشکی اشک هایش را پاک میکند. قبل آن فقط وقتی پیاز خرد میکرد اشک هایش را دیده بودم. یک بار طلبکارانه و حق به جانب از او پرسیدم که چرا این کتاب گریه دار را میخوانی؟ و گفت: گذشته خاکمونه ضحی جان. برای مارال که یکی از شخصیتهای این کتابه و خیلی اذیت شده و سختی کشیده گریه میکنم؛ و بعد خندید و خیالم را تخت کرد که اتفاق بدی برایش نیفتاده.
من آن روزها نمیتوانستم مارال را برای خودم تجسم کنم، برای همین اسم محبوبترین و قشنگترین عروسکم را گذاشتم مارال، مارالی که جایش امن بود و مثل مارال کتاب داستان مامان غصه نداشت و دلش پردرد نبود. مارال من حتی دوسه بار قایمکی مدرسه هم آمد و سر کلاس به حرفهای خانم حجتی گوش داد و با عروسکهای هم کلاسی هایم رفیق شد.
کودکی ام با مارال گذشت، مادرش بودم، دخترم بود. کودکی تمرین زندگی بود برای من، مثل همه آدم ها. چه روزها که دوتایی رفتیم و از باغچه بی بی برگ خشک جمع کردیم برای درست کردن آش بلکه (آشی مخصوص در شمال خراسان)، چه روزها که موهایش را شانه زدم و لباس قشنگ هایش را که خاله نرگس برایش بافته بود تنش کردم و رفتیم عروسی کفش دوزکها و با هم مورچههای موزاییکهای کف حیاط را شمردیم.
مارال را هنوز دارم، او تنها کسی است که هیچ وقت تنهایم نگذاشته. حتی حس میکنم بعضی وقتها او مادر من است. شبها بغلش میکنم، سرم را روی پاهای کاموایی اش میگذارم، رنج و اندوه و حسرتهای روز مره ام را برایش قصه میکنم و دستش را میگذارم روی شقیقههای خاکستری ام و به خواب میروم.