اسم پاییز که میآید هرکسی توی سرش تصویری، منظرهای، عکسی یا حتی خاطرهای تجسم میشود. به گمانم این خاصیت پاییز است و رنگهایش.
پاییز برای من برگ نارنجی چنار است و نارنگی. انبوهی از هر دوی اینها. یعنی یک خروار برگ خشک شده که وقتی از مدرسه به خانه برمیگشتم دویدنهایم را خوش صدا میکرد و یک کاسه بزرگ پر از نارنگی که تنها میوه پاییز بود که کارد و چنگال نمیخواست، و دستهای کوچک یک دختربچه هفتساله میتوانست از پس پوست کندنش بربیاید و از پر پر کردنش کیف کند.
بعد به خودش بگوید: پرپر کردن فقط برای نارنگی کار میکند. برای گلها نه، برای جوانههای تازه روییده از ساقههای خیس نه، برای آدمها برای دلها نه. چون که دختر همسایهمان میگفت پاییز برایش به معنای دلتنگی است. به معنای کندن است و پرپر شدن. کسی نارنگی دلش را پرپر کرده بود و کنده بود و رفته بود و هیچ وقت برنگشته بود.
اما من تداعی عاشقی و دل سپردن هم از آدمها شنیدهام برای پاییزشان؛ که برایشان فصل وصل بوده. فصل دل سپردن و ماندن، فصل تولد و به دنیا آمدن که مهر و آبان و آذر توی دلش دارد. یا مثلا همین اخوان ثالث که پاییز، پادشاه فصلها بوده برایش و نمیدانسته که با این شاعرانگی، وقتی در باغ بیبرگی حیاط خانهاش در عشرتآباد، نشسته روی یک صندلی ارج سبز کلهغازی و با یک دست سیگار آتش میزند و با یک دست کاغذ قلمی میکند، تصویر پاییزهای مشهد را از تمام شهرهای جهان ماندنیتر میکند.
راستی شما با اسم پاییز و تماشایش چه نگاتیوی از آرشیو عکاسخانه ذهنتان رنگ میگیرد؟