به گزارش شهرآرانیوز، نخستین فیلم بلند «سلین سانگ» با نام «زندگیهای پیشین» در باب تجارب و لحظههایی از زیستنی است آمیخته با نوستالژی و معصومیت کودکی که هر کسی آن را پشت سر گذاشته است و حالا پس از مدتی که تنها لحظات خوش آن را در خاطرش مرور میکند، باز به گذشته رجعت میکند؛ به خصوص اگر عشقی هر چند کوچک، اما ملموس در میان باشد و یکی از آن دو نفر به آن احساس دوستی وفادار بماند. در آن صورت دوست و رفیق قدیمیاش را بازیابد و با همان تصور وفادارانه به احساسات پیشین به سراغش برود.
چنین نظرگاهی نسبت به گذشته و گذشتگان به طور حتم جهانی مطلق و کوچکی است که هر کسی آرزو دارد در خواب و رویا به سمت آنها برود. همین نوستالژی دیدار با گذشتگان و بازیابی احساسات گذشته شاید سوژه ساده، اما پرمخاطبی است که هر کسی رویای آن را حداقل یک بار در زندگی دارد؛ اینکه بتوانی آدمهای رفته را دوباره ببیندشان و باز آنچه در گذشته کسب کرده را از گذر زمان دریافت کند؛ همان احساس دوستی و معصومیت و عشق زلال در کودکی، در هر سن و نسبتی، در هر جنس و رنگی.
اما با مساله گذر زمان و تغییر آدمها چطور میشود کنار آمد؟ اصلا چطور پس از بیست و چهار سال میتوان کسی را یافت که تغییر نکرده است. هر چند خودش مدعی باشد همان آدم سابق است.
اساسیترین سوال فیلم همین است. اگر وفادارانه به احساسات پاک دوران کودکی، عشق، علاقه به هر کسی، زنده یا مرده باز گردیم، در آن صورت جهان ما تا چه حد تغییر خواهد کرد؟ یا چه میشد اگر پاشنه دنیا جور دیگری میچرخید و ما کسانی را بر اثر مرگ، مهاجرت و یا هر چیز دیگری از دست نمیدادیم. آیا در آن صورت خوشبختتر بودیم؟
«گرتا لی» با بازی درنقش نورا و «تئو یو» در نقش تحسین شده و بیایراد هه سونگ، تمام آن چیزی بود که توانست فیلم سلین سانگ را با ریتمی آرام، اما پربیننده «زندگیهای پیشین» را برای ما خلق کند؛ فیلمی که پاسخ بسیاری از رویاها و سوالات بیننده را در قالب کنش و واکنشهای کوتاه، اما تاثیرگذار فیلم میدهد.
طبیعتا میتوان گفت غریب به اکثریت مردم از به یاد آوردن نوستالژی و گذشته لذت میبرند و گاه در چالههایی از یادآوری لحظات خوش گذشته گیر میافتند. لحظاتی که شاید اگر اکنون و همین حالا حیوحاضر شوند، احتمالا ماهیتی دیگر دارند و وجود و اتفاق آنها به قدر یادآوری آنها چندان خوشایند نباشد و یا خلاف تصور نوستالژی ما از واقعه گذشته باشد. به عبارتی شاید بهتر است گذشته را هر طور که هست پذیرفت تا تنها شیره به یادآوردن آن برای ما خوشایند باشد.
مخاطب با ههسونگ به روابط قدیمیاش رجوع میکند. به دوستی با نوجوان دوازدهسالهای به نام نایونگ که بر اثر مهاجرت به شخصیتی دگیر و نامی دیگر «نورا» پیوند میخورد و نه تنها زندگیاش در سئول را فراموش میکند، بلکه عشق کودکی خود «هه سونگ» را از یاد میبرد.
بنابراین، چون زاویه دید و تصور ههسونگ از «نایونگ» یا نورا، همان نوجوان کم سن وسال و مهربان، تصوری سنتگرایانه و وفادانه نسبت به عشق دوران کودکی است، طبیعتا چنین نگاهی را به بیننده القا میکند، اما آنچه میتواند تلخ و یا حقیقی باشد اینکه او دیگر آن فرد گذشته نیست بلکه انسانی دیگر با شخصیتی دیگر شده است.
پذیرش تغییر در فردی بر اثر گذر زمان یا در نهایت پذیرش قطع یک ارتباط، بنا به هر دلیلی، مهاجرت، دوری، مرگ و یا هر چه که سبب پایان یک رابطه شود، همان مسالهای است که سلین سانگ میداند، میتواند از آن در نشان دادن روابط انسانی و احساسات استفاده کند.
پیش از این در سهگانه «پیش از طلوع»، «پیش از غروب» و «پیش از نیمهشب» با بازی بینقص «ایتن هاک» و «ژولی دلپی» دیدیم که رابطه میان دو نفر بنا به جبر جغرافیایی، فرهنگ یا دوری میتواند چگونه دچار تزلزل شود و شاید احتمال ناممکنی باشد از به هم رسیدن آن دو نفر که در فصل سوم «پش از نیمهشب» شاهد آن بودیم.
اما شاید احتمال ساخت چنین سهگانه عاشقانهای با دیالوگهای ممتد و به هم پیوسته میان دو نفر آنقدر برای نویسنده شیرین و زیبا بوده است، که چنین پایانی غیرواقعی و نشدنی در فصل سوم آن ساخته است. فیلمی که اگرچه بیننده را اغنا میکند، اما شاید اتفاقی حقیقی نباشد.
علاوه بر این موسیقی و فیلمبرداری با جزییاتی فراموشنشده، ساده و در عین حال ریزبینانه میتواند فضای نوستالژی را در ذهن مخاطب القا کند. صحنههایی از سکون دوربین هم همین احساس را میدهد. بنابراین تقابل بین رویا و حقیقت پاسخ تمام آن ابهاماتی است که بیننده در ذهن دارد؛ به خصوص وجود یک مثلث عشقی میان نورا، آرتور و ههسونگ و به یادآوردن هویت گذشته نورا، پیوند عمیق ههسونگ و نورا و در نهایت تلاش آرتور برای از بین نرفتن رابطه کسلکنندهاش با نورا، شاید ما را به یاد فیلم «گذشته» اصغرفرهادی بیاندازد.
در دیالوگی از فیلم «زندگیهای پیشین»، نورا پاسخ ههسونگ را که برای دیدار دوستش تا نیویورک آمده، اینطور میدهد: «نایونگی که تو به خاطر میاری، اینجا نیست، اون دختر کوچولو وجود داشت. الان اینجا مقابل تو نشسته، ولی معنیاش این نیست که واقعی نبوده است، من بیست سال قبل پیش تو جا گذاشتماش.» پاسخی کوتاه از پذیرش و بلوغ تغییر انسانهاست که پس از مهاجرت دچارش میشوند و بار پذیرش این تغییر نورا هر چند دردناک و حزن انگیز به عهده ههسونگ است.
او که نمایندهی جامعه سنتگراست و برای تجدید احساس عشقی که به نایونگ داشته است پس از این همه مدت به نیویورک سفر میکند و «نورایی» میبیند که با هویت گذشتهاش تغییر کرده است. بنابراین آدمیزاد باید تکههایی از کل منسجمی باشد که با تغییرات بسیار در هر سنی پدید آمده است زیرا ما هر تکه از خودمان را نزد کسانی جا میگذاریم و احتمالا بار تغییرات دیگرانی را در خودمان حمل میکنیم و اگر آن احساس دوستی و یا عشق از عزیزان و دوستان و آشنایان و یا حتی مردگان را در دل خود داریم، چه بسا که بهترست به آنها رجعت نکنیم، تا بتوانیم با پذیرش گذشته، زندگیهای آینده را بهتر تجربه کنیم.