به گزارش شهرآرانیوز؛ تصمیمها حرف اول را میزند. همیشه این تصمیمها بودهاند که راه زندگی افراد را از هم جدا کردهاند و مسیر پیشرویشان را ساختهاند. برخی آدمها بعد از تصمیمی که گرفتهاند، برای همیشه تغییر کردهاند؛ به اندازه صبر، تحمل، طاقت و توانشان. اصلا روزهای سخت، آدمها را جور دیگری میکند. حالا به این نکته فکر کنید که برای یک دسته از افراد، تقویمها، فصلها و ساعتها معنایی نداشته باشد.
آدمهایی که با تزریق هر روزه امید به دیگران، آنها را به زندگی روزمره برمیگردانند، آنهم در حریم دیوارهایی که نام چندان خوشایند و دلچسبی ندارد. اصلا در به زبان آوردن اسم بیمارستان، هم دردی پنهان است که حتی اهالی و آدمهای حوالی آن کوچه و خیابان هم آن را میفهمند، چه برسد به کسانی که پیشه و حرفهشان به روزها و لحظهها و ثانیههایش گره خورده است.
عجیب نیست حتی آنهایی که سالهای سال زیر سقفهای آن روزگار گذراندهاند، وقتی حرف از کار و خاطراتشان میشود، بغض میکنند و گاهی اشک امان حرف زدنشان نمیدهد. گرچه سالروز ولادت حضرت زینب (س) و روز پرستار بهانه دیدار و گپ زدن با پرستاران دو مجموعه درمانی متفاوت شد که شاید پیش از اینهم روایتهای آدمهایش را شنیده باشید، اما حرفهای آنهایی که روزهای سخت را صبورانه تحمل میکنند، هیچوقت تکراری نمیشود.
مرکز جامع روانی «ابن سینا» قرار اول ماست که حکایت کاری آدم هایش حتی با مجموعههای درمانی دیگر هم متفاوت است؛ متفاوتتر شاید تعبیر بهتری باشد و حالا من رسیده ام. هنوز پا از لبه آهنی در پیش نگذاشته ام که همه ماجراهای چند سال پیش بیمارستان حجازی، برایم زنده میشود. گزارشی قرار بود از این مجموعه روی صفحه برود، اما هربار که دستم به قلم میرفت و پای تایپ هر کلمه میماندم، نگاههای خیره و سرد، ته دلم را خالی میکرد.
رنگ لباس ها، حرفها و حتی اندازه کوچک و بزرگ مردمک چشمها که در برخی هایشان موج جنونی بود، دقیق در خاطرم است. همان زن سالمندی که چند عروسک توی بغل گرفته بود و وقت حال واحوال میگفت با من عروسی میکنی؟ و به پرستاری که ترسیدن من را حس کرده بود و میخواست او را از ما دور کند، تکرار میکرد: چقدر عاشق تو شده ام، شوهرم میشوی؟
همه آن تصاویر در فاصله زمانیای که فرد معرفی شده برای راهنمایی، ما را از نگهبانی دم در بیمارستان ابن سینا تا بخش اورژانس بیمارستان همراهی میکند، از پیش چشمم میگذرد. مسافت بین بخشها زیاد است. برخی بیماران و پرستارهایشان هوای خنک پاییزی را به بودن در حصار دیوارهای بخش ترجیح داده اند و نرمش میکنند. فرد راهنما توضیح میدهد برخی از این آدمها برای خودشان کسی بوده اند و چرخ روزگار، آنها را به اینجا رسانده است. سرش را به نشانه تأسف تکان میدهد و راه را تا رسیدن به اورژانس بیمارستان روان درمانی ادامه میدهیم.
رسیده ایم به بخش اورژانس؛ حالا فکر کنید در این بخش یک نفر بگوید «عزیزترین آدمهای زندگی ام اینجا هستند و واقعا دوستشان دارم». این حرف رضا باقرزاده است که چند سال متوالی، پرستار اورژانس بیمارستان است. لباس آستین کوتاهی به تن دارد؛ آبی پررنگ. میگوید: پرستارهای این بخش، لباسهای راحت تری دارند برای وقتهای حساس که بتوانند سرعت عمل بیشتری داشته باشند.
رضا به قول خودش، صحبتش را با عبارتهای کلیشهای شروع میکند و میگوید اینها را که تعریف میکنم، به حساب غلو و مبالغه نگذارید. به خیلیها گفته ام و شما هم یکی از آن ها. همه روزهای کودکی، روپوش سفید میپوشیدم و به همه میگفتم پرستار هستم، از بس عاشق این شغل بودم و این عشق روزبه روز بیشتر و بیشتر شد تا به اینجا رسید.
راست میگوید؛ پای عشق که به میان بیاید، اراده را محکم میکند و طاقت و حوصله را بیشتر. او کوتاه و خلاصه ادامه میدهد: طرحم را در همین مجموعه گذراندم و به کار کردن درکنار بیمارانی که با مشکلات روانی دست وپنجه نرم میکنند، علاقهمند شدم.
او میرسد به بخش معنوی کار و میگوید: استادی میگفت دعای این بیماران مستجابتر است و حالا من به این حرف، باور و ایمان پیدا کرده ام. گرچه شاید یکی از بخشهای تلخ این مجموعه درمانی این باشد که ما بیماران را در بدترین حال ممکن پذیرش میکنیم که یا آگاهی ندارند یا در سطحی از بی قراری اند و کنترل کردنشان، سخت و دشوار است. همین قدر بدانید که سه چهار سال است در این بخش هستم، اما شمارش بارهایی که از دست بیماران کتک خورده ام، از دستم خارج شده است! شاید بیشتر از صدبار و گاهی به شدت مصدوم شده ام.
رضا جوان است و سالهای ابتدایی کارش را میگذراند، اما روایتهای بی شماری دارد از ماجرای کسی که یک خیابان بزرگ شهر را بسته و همه را به هراس انداخته بود تا روایت مردی که توهم زده بود و مدام تکرار میکرد: «شاپرک توی سرم دستور میدهد کسی را بکشم و باید یک نفر را بکشم».
به اینجای کلام که میرسد، یادش از ماجرای بیمار بوکسوری میآید که به گفته خانواده اش برای آمادگی بیشتر در یک رقابت ورزشی، قرصی مصرف کرده بود و هم زمان با آن، ماده مخدر کمیکال مصرف کرده بود و توهم زدگی اش آن قدر شدید بود که کسی نمیتوانست کنترلش کند و پلیس انتقالش داده بود به مرکز ابن سینا. رضا هنوز هم که یاد آن چند ضربهای که این بیمار توی فک و صورت او خوابانده بود میافتد، درد به جانش مینشیند و میگوید: یک هفته درد امانم را بریده بود و طاقتم طاق شده بود، اما مجبور بودم تحمل کنم.
او که به گفته خودش سالها تئاتر کار میکرده است، میگوید: یکی از برنامههایی که دوست دارم اجرایی اش کنم، انتقال روایتها و ماجراهای این مجموعه درمانی است. شما فقط بدانید که بیماران اینجا غریب اند و خوشحالمان میکنید اگر به بهانههای دیگر هم به ما سر بزنید. میمانم برای همراهی و دلگرمی او چه پاسخی بدهم.
اورژانس را برای رفتن به بخشی دیگر ترک میکنم. ابن سینا بخشهای مختلفی دارد و پرستاری هر حوزه، سختیهای خودش را.
راحله راهبر، پرستار بخش زنان سالمند است. به قول خودش مظلومترین و مغمومترین بیماران. تعریف میکند غالب این افراد آلزایمر دارند؛ برخی هایشان فراموشی کامل و محض. اما بینشان کسانی هستند که اختلالات سایکوتیک دارند. دست خودشان نیست اگر شکمشان را با چاقو میبرند یا کابل برق را داخل دهانشان میگذارند. خانوادهها توان نگه داشتنشان را ندارند و حق هم دارند و سرانجام سروکارشان به اینجا میافتد.
راحله معتقد است هر انسانی نیاز به عشق ورزیدن دارد و ما برای محبت کردن بیشتر، باید همیشه آماده باشیم؛ من نمیگویم خسته نشده ام و گاهی عصبی نبوده ام و همیشه حوصله داشته ام، اما همیشه عشق ورزیدن را با خودم تمرین کرده ام. تجربه ثابت کرده است در هر شیوه از زندگی، رابطه عاطفی همیشه گره گشا بوده است.
اینکه من فرض را بر این بگذارم فردی که مقابل من روی تخت خوابیده است، جای مادر من است، جای خانواده ام و جای همه عزیزانی که دوستشان دارم و هر لحظه دلم برای دیدنشان تنگ میشود. همین مقیدم میکند هر روز حالشان را بپرسم و شریک شادیهای کوچکشان باشم و وقتی دورهم جمع میشوند و دست میزنند و گاه در همان حالت بی خبری شان از دنیای اطراف، میرقصند و پایکوبی میکنند، سعی کنم کنارشان باشم.
حالا همراه راحله دست به سینه به تماشای آنها ایستاده ایم. او یاد خاطرهای متفاوت از سالهای اول کاری اش میافتد که حالا یازده دوازده سالی از آن میگذرد. مرتب تکرار میکند: «دوست داشتم مادرش شوم»؛ موضوع به پسرک زیباروی چهارسالهای برمیگردد که مادربزرگش ساقی شیشه بود و او را هم به آن معتاد کرده بود. اعتیاد، زخمهای بی شماری را میهمان تن پسرک کرده بود و همه پرستارها بسیج شده بودند تا او را درمان کنند که زودتر حالش خوب شود. راحله میگوید: هنوز تجربه مادر شدن را نداشته ام. خیلی دوست داشتم مادر پسرک خوشگلی شوم که بعد از بهبودی به بهزیستی منتقل شد. چهره او از خاطرم نمیرود.
اکرم نوروزیان، پرستار بخش اطفال بیمارستان ابن سیناست. کار او گره خورده است با کودکانی که برای ترک اعتیاد و سم زدایی از اورژانس اجتماعی به آنها معرفی شده اند، بچههای بیش فعال، کودکان اوتیسم و آنهایی که اختلالات خلقی دارند.
او میگوید: ما گروههای متفاوتی داریم. برخی هایشان را بعد بهبود نسبی به بهزیستی تحویل میدهیم، اما بعضی هایشان خانواده دارند. شما فکر کنید حتی ملایمترین و منعطفترین آدمها هم وقتی عزیزشان حال خوبی نداشته باشد و بیمار باشد، آشفته و عصبی میشوند. این حداقلترین حالت ممکن برای وصف خانوادهای است که بچه اش را برای بهبود به دست ما سپرده است؛ کودکی با دهان کف کرده و حالتهای غیرطبیعی و...
برای یک مادر، فرزند بیمار و غیر آن ندارد. جگرگوشه اش است و حق دارد مدام سراغ حالش را بگیرد و ما باید برای آرامشش تلاش کنیم. علاوه بر مراقبت از بیمار، باید مهارتهای برخورد صحیح با اطرافیان بیمار را هم یاد بگیریم. پرستاران اینجا پذیرفته اند که قرار است بخشی از عمر و زندگی شان را کنار کسانی بگذرانند که شرایط روحی خوبی ندارند؛ افرادی که به شدت پرخاشگرند و ممکن است یک لحظه با هل دادن و کتک زدن، غافلگیرت کنند.
با خنده میگویند که «در کار ما غصه و استرس به منزله واجب کفایی است»؛ آن حس امید و امیدواری که در بیمارستانهای عادی و مربوط به مشکلات جسمی است، اینجا کم رنگتر است. بیرون از بخشهای درمان، سپیدی روز وسط پاییز، تماشایی است. با اینکه بخشهای مجموعه روان درمانی ابن سینا متعدد است و هرکدامش روایتگر تلخی و شیرینیهای دیگر است که پرستارانش به خاطر دارند، پایمان را برای رفتن به مقصدی دیگر، از در آهنی مجموعه بیرون میگذاریم.
پرستاران بیمارستانهای خصوصی اعتقاد دارند کمتر دیده شده اند، اما دیگران باور دارند نام آنها هم گره خورده به عشقی است که همه پرستاران به کارشان دارند، در هر مجموعه درمانی که باشند و در هر بخشی، فرقی نمیکند.
یکی از تابلوهای بیمارستان پاستور را هانیه هنرمند به پرستاران مجموعه هدیه کرده است؛ بیماری که شرایط حادی داشته و حالش بهتر شده است و آنها تابلو را گذاشته اند پیش چشمشان. این بده بستانهای عاطفی بین بیماران و کادر درمان، زیاد پیش میآید که آنها از هرکدامش قصهای شیرین ساخته اند و برای دیگران تعریف میکنند؛ آنهایی که قبول کرده اند در شغلی که پذیرفته اند، بهترینش باشند.
روبه روی ما بین محبوبه رحمانی و محمدرضا توکلی فر که پرستاران اتاق عمل و بخش آی سی یو هستند، وجیهه مرادی نشسته است که سالها تجربه کار پرستاری را دارد و حالا مدیر آن هاست و اعتقاد دارد سپیدپوشان اگر میخواهند نتیجه کارشان را ببینند، باید ایمانشان را وارد متن زندگی شان کنند؛ به خصوص در لحظههای بحرانی و سخت.
محمدرضا توکلی فر سال هاست مراقب حال بیماران سخت در بخش آی سی یوست و میگوید: زندگی ما دقیقا از وقتی دلچسب میشود که نمیگذاریم امید رنگ ببازد. در شرایط خاصی که حتی خانواده بیمار هم از او ناامید شده اند، ما مسئول و مکلفیم امید داشته باشیم و امید بدهیم و این حس شیرین امیدواری، خیلیها را به زندگی برگردانده است. او میگوید: خیلی پیش آمده است که برای شرح حال دادن به همراه بیمار، میمانیم، اما میدانیم که خدا همیشه به دادمان میرسد و ناامیدمان نمیکند و باید صبوری مان را حفظ کنیم و شاید باورتان نشود چقدر.
اینجا از امیدواری مان به خدا معجزهها دیده ایم؛ از اینکه نقطه اتکا و اتصالمان بریده نشده است. وقتی در شرایط همه گیری کرونا، بیماری را با حادترین علائم به مجموعه درمانی ما انتقال میدادند، نزدیکترین بستگانش هم امید به زنده ماندنش نداشتند و ما موظف بودیم تلاشمان را بکنیم و تلاش میکنیم و امید میبندیم، دارو میدهیم و امید میبندیم تا خدا برای این همه امیدواری، دل بسوزاند و بیمار برگردد؛ گاه هم برگشته است در کمال ناباوری.
وجیهه مرادی، مدیر واحد پرستاری، نمیتواند احساساتش را کنترل کند و با بغض میگوید: هنوز یاد نگرفته ایم حتی به خانوادهای که بیمارش شرایط حاد و سختی دارد، بگوییم نه، خوب نمیشود. «نه» به دهان ما نمیآید و اگر صلاح باشد، خدا به داد ما و بیمار میرسد. هیچ کدام دوست ندارند آخر قصه، تلخ تمام شود.
مرادی بریده بریده تعریف میکند: بیماری داشتیم که پرستار یکی از شهرستانهای نزدیک بود. او که جوان و باردار بود، خونریزی مغزی کرده بود. انتقالش داده بودند به بیمارستان قائم و بعد هم او را آورده بودند اینجا... همه با هم بسیج شده بودیم که مادر زنده بماند. اول گفتند با ختم بارداری باید باشد، اما نگذاشتیم به جنین هم آسیب برسد و حالا هرسال در همان ایام، تولد میگیرد و ما را هم شریک شادی هایش میکند.
محبوبه رحمانی هم که قرار است امروز از او به عنوان پرستار نمونه تجلیل شود، روایت کم ندارد. میگوید: خوشحالم رسانه سراغ ما هم آمد و دوست ندارم آخر قصه را بد تمام کنم. هرچند از روزهایی یادش میآید که به خاطر کرونا خیلیها عزیزانشان را از دست دادند و مجبور بودند ادامه دهند؛ روزهایی که خود پرستاران هم بیمار بودند، اما باید سنگر را حفظ میکردند.
گاهی از بستگان و اطرافیان برخی بیماران، توهین میشنیدند و باز هم پای کار ماندند. پوشیدن لباسهای سنگین وقت عمل جراحی را تحمل کردند، اما کارشان تعطیل نشد، تا خدا ببیند و اجرشان دهد. همه اینها برای ما که شنونده ایم، عیان است. به خاطر این همه عشق، مهربانی، تعهد و رفاقت، ارزش قائلیم و قیام میکنیم و به افتخار همه پرستاران کف می زنیم.