پایان بخش اجرایی جشنواره هجدهم موسیقی جوان رمان «جایی برای دفن مردگان نیست» در کتابفروشی‌ها مروری بر کارنامه هنری «فرهاد آییش» به مناسبت تولد هفتاد و سه سالگی‌اش استاندار خراسان رضوی: تولید فیلم سینمایی «کاکالوتی» گامی ارزشمند در مسیر تقویت فعالیت‌های هنری در استان است ادای احترام ستارگان هالیوود برای درگذشت «رابرت ردفورد» فقید هوشنگ کامکار اثری را برای احمد پژمان، آهنگساز نوگرا منتشر کرد + صوت فیلم‌های سینمایی آخر هفته (۲۷ و ۲۸ شهریور ۱۴۰۴) + زمان پخش و خلاصه داستان صفحه نخست روزنامه‌های کشور - پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۴ «دونقطه» با ویژه‌برنامه روز شعر و ادب فارسی روی آنتن شبکه دو نفیسه مرشدزاده، نویسنده و ناشر: در ایران، بیش از اندازه به الهام و نبوغ بها می‌دهیم آیین تکریم هنرمندان پیشکسوت برگزار شد آیین پایانی یازدهمین کنگره ملی شعر «از توس تا نیشابور» برگزار شد + فیلم وقتی موسیقی پیام اعتراض شد | حمایت جید ثروال از فلسطین قطعه شهدا میزبان اکران «اشک هور» می‌شود جشن امضای کتاب فاضل نظری در مشهد برگزار شد + فیلم بتمن دوباره برمی‌گردد ثمینه باغچه‌بان پیشگام در آموزش ناشنوایان درگذشت + زمان تشییع
سرخط خبرها

هجرت تلخ

  • کد خبر: ۳۰۲۰۲۲
  • ۰۵ آذر ۱۴۰۳ - ۱۰:۱۰
هجرت تلخ
حوصله سؤالات دلال کتاب را نداشت و دست‌آخر گفت «به هر قیمتی که خود می‌دانی، بردار» و بعد رفت و از روی میز کنار اتاق، بلیت پروازش را برداشت. 
مریم قاسمی
نویسنده مریم قاسمی

در خاموشی بی‌سابقه‌ای از خود، به سمت کتاب‌فروشی کوچکی در انتهای سالن یک پاساژ قدیمی، پیش می‌رفت. آدم‌هایی که پشت سرش بودند، او را آدمی غم‌زده می‌دیدند که به سمت حفره‌ای از تنهایی کشیده می‌شد.

همان‌طورکه تنش زیر نور چراغ‌های کم‌جان پاساژ می‌لغزید، سر خماند و از پله‌ها پایین رفت.

کتابخانه کوچک، اما انباشته از کتاب‌های قدیمی و دست‌دوم بود که چون ستون‌هایی چهارگوش تا سقف بالا رفته بودند.

صورت جوان اما غم‌زده مرد روی کتاب‌ها چرخید تا رسید به ردیفی از کتاب‌ها که چون دیواری فروریخته تا زیر چانه فروشنده آمده بود.

مرد جوان جلو رفت. چند کلامی بینشان ردوبدل شد، فروشنده یادداشتی نوشت و بالای سرش چسباند و به کارش مشغول شد و مرد جوان که چهره‌اش زیر نور زرد چراغ ورودی، غم‌زده‌تر به‌نظر می‌رسید، راه رفته را بازگشت و به خانه و سپس به اتاقش رفت.

مرد طوری پشت پنجره اتاق نشسته بود و سرخی غروب را تماشا می‌کرد که گویی بر ته زندگانی نشسته بود. با صدای زنگ در خانه، برگشت و به کتابخانه شخصی‌اش نگاهی انداخت. بعد تن غرق در اندوهش را که چون جنازه‌ای پس‌آمده از دریا سنگین شده بود، بلند کرد و به سمت در رفت. کتاب‌فروش را تا پای کتابخانه شخصی‌اش بدرقه کرد و نشست به تماشای او که کتاب‌ها را یک‌به‌یک در دست می‌گرفت و ورق می‌زد.

حوصله سؤالات فروشنده را نداشت و دست‌آخر گفت: «هر قیمتی که خودت می‌دانی، بردار.»

با سنگینی که در تنش مانده بود، رفت و از روی میز کنار اتاق، بلیت پروازش را برداشت و ساعت پرواز را نگاه کرد.

فروشنده که ذوق‌زده کتاب‌ها را دسته‌ می‌کرد و داخل کارتن می‌گذاشت، پرسید: «حالا کجا می‌ری به‌سلامتی؟»

مرد جوان می‌خواست پاسخ بدهد کانادا، اما در عوض گفت: «چه فرقی می‌کند؟»

فروشنده گفت: «معلومه که دلت نمیاد کتاباتو بفروشی، اما چاره چیه؟ ۲۰ کیلو همیشه ۲۰ کیلو هست.»

مرد جوان نتوانست بگوید کاش می‌توانست همه کتاب‌هایش را با خود ببرد؛ همه آن واژه‌های پرمعنا که مرهم درد تنهایی‌اش بودند، همه آن جملاتی که گاه می‌گشت و در کتابی که قبلاً خوانده بود، پیدا می‌کرد و از دوباره‌خواندن آن حظ می‌برد.

فروشنده شماره‌کارت مرد جوان را گرفت و مبلغی برایش واریز کرد. مرد جوان پیام واریزی را توی گوشی‌اش دید. خواست بگوید ارزش این کتاب‌ها خیلی بیشتر از این حرف‌هاست، اما حرفی نزد. گوشی را گذاشت روی قفسه خالی کتاب و به پنجره چشم دوخت که آسمانش رو به سیاهی می‌رفت.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->