شاید یک قبرستان خیلی قدیمی و قبرهایی که درون سینه تپهای ملایم جای گرفتهاند، سوژه دستاول پژوهشگران، خبرنگاران، مستندسازان و حتی نویسندگان نباشد، اما میتواند گزینه معقولی برای پرکردن یک پرسشنامه تحقیقاتی باشد؛ بهویژه اگر طرف تازهکار باشد و در یک برخورد اگزوتیک، برای اولین بار قبرستان قدیمی به چشمش خورده باشد، ممکن است حس کند در تاریخ شکافی ایجاد شده و او را به درون خودش کشانده و قرار است با دستی پر از قصه و روایت به سطح زمین برگردانده شود.
حتی پیرمردهایی را که در حاشیه قبرستان، روی نیمکتهای فلزی گذران عمر میکنند، ابزاری میداند که بهواسطه آنها قصهها آدمهای خفته را از دل زمین بیرون بکشد؛ ریسمانهایی برای کشیدن آب از ته چاه.
خیلیها این موقعیت را با یک احوالپرسی گرم و صمیمی شکل میدهند و انتظار دارند کهنهکاران زندگی از دیدن جوانهای پرانرژی و درسخوان و اجتماعی ذوقزده شوند و در عرض چند دقیقه همه تاریخ قبرستان و آدمهایش را از سینه بیرون بریزند.
یادم میآید سالها پیش که در چنینموقعیتی قرار گرفته بودم، همین حس را داشتم، اما الان بهخاطر آن خیلی خجالت میکشم؛ یکی از پیرمردها بعد از شنیدن سؤالم درباره قصه آن گورستان قدیمی، چشمهای آبافتادهاش را به سمتی دیگر تاباند و هیچ نگفت، جوری که فکر کردم میخواهد تیکهای بارم کند، اما ترجیح داد ضعیفکشی نکند!
کناردستیاش که پیرمردی ریزنقش بود و موهای سفید کوتاهش سیخسیخ شده بود، پرسید که دقیقاً دنبال چهچیزی میگردم؟ و من هیجانزده میخواستم قصه آن قبرستان قدیمی را برایم تعریف کنند.
او هم میخواست چیزی بگوید، اما حرفش را خورد. از پیرمرد سومی با آن هیکل درشت و لبهای کلفت تیره هم فقط آهی بلند شد و زمزمهای مبهم که از پس آن آمد.
هرچه پرسشها بیشتر میشد، واکنشها کمتر. پیرمردی که چشمهایش آب افتاده بود، وزنش را روی عصایش انداخت و بعد از آنکه به زحمت بلند شد، راهش را گرفت و رفت.
پیرمرد ریزنقش پرسید: اینها که مردهاند، به چه دردتان میخورد؟ و پیرمرد درشتاندام آهی بلندتر کشید.
پیرمردی که چشمهایش آب افتاده بود، رفت و روی نیمکت دیگری نشست. پیرمرد ریزنقش نگاهش کرد و دیگر چیزی نپرسید. پیرمرد درشتاندام آه سوم را بلندتر و کشدارتر کشید.
وقتی دیدم چیزی دستگیرم نمیشود، برگشتم. احتمالاً بعد از مدتی، سراغ یک قبرستان قدیمی دیگر رفتم و لابد با نوشتن قصه آنجا ستونی را پرکردم. اما چیزهایی که میتوانستم از آن پیرمردها بنویسم و نماندم تا با آنها درباره خودشان حرف بزنم، هنوز توی دلم مانده است.
نشستن پیرمردها مقابل قبرستان و شمردن قدمهای عزرائیل که هر روز نزدیکتر میشد، کم دراماتیک نبود؛ یک رویارویی آرام با مرگ.
شاید اگر درباره حسوحالشان درباره همه غروبهایی که روی نیمکت روبهروی قبرستان نشستهاند، میپرسیدم چیزی را در دلشان به آشوب میانداخت که آن برهه از دورانشان را از معنای تکراری و همیشگی زندگی خالی کرده بود. فلسفه نخواندهای که میتوانستند برای زندگیشان ببافند، معنایی که پس از عمری در این زندگی پر از سؤال، بالاخره رنگ میگرفت، و چه قصهها که از دل این انتظار، این لحظات کشدار زندگی، بیرون نمیآمد.
این قصه تلخ امروز همه ماست. روایتهایی که بدون آدمهایش نوشته و قصههایی که بدون آن آههای حسرتبرانگیز بازگو میشوند.
همه ما روی نیمکتی روبهروی یک قبرستان نشستهایم و زمانی میرسد که قدمهای عزرائیل را خواهیم شمرد و لحظاتی که در فکر معنای زندگی کشدار خواهند شد.