فیلم جدید اکتای براهنی رکورد زد | «پیرپسر» ۵۰ میلیاردی شد! اولین تصویر از پوستر رسمی فیلم جدید بهرام افشاری + عکس ویدئو | امیرحسین رستمی درباره علت مهاجرت نکردنش از ایران گفت حضور مجتبی جباری در مراسم رونمایی کتاب «آبی آنتیک» + عکس «کارناوال» را مخاطب جلو‌ می‌برد | هنر گفت‌وگو با مردم به سبک رامبد جوان سه کتاب تازه نشر ماهی برای علاقه‌مندان به علم نگاهی به نمایش «چه کسی جوجه‌تیغی را کشت؟» | سرگیجه‌ای خنده‌آور اما گزنده نخستین تصویر از غول مهربان سریال هری پاتر + عکس بغض عجیب یوسف تیموری | آقای بازیگر طلب حلالیت کرد + فیلم فیلم‌های سینمایی آخر هفته تلویزیون (۲۶ و ۲۷ تیر ۱۴۰۴) اختتامیه کنگره ملی شعر «توس تا نیشابور» در مشهد برگزار می‌شود همه چیز درباره سریال آلا + خلاصه داستان، بازیگران و تیزر مسابقه «شادآباد» روی آنتن تلویزیون+ زمان پخش «یعقوب صباحی» بازیگر پیشکسوت تئاتر در خاک آرام گرفت آغاز اکران بین المللی فیلم خدای جنگ معرفی چند کتاب درباره نسبت فوتبال و زندگی | فراتر از زمین بازی «دورهمی بانوی اول» با بازی بهاره رهنما در مشهد روی صحنه می‌رود انتشار فراخوان جایزه جهانی کتاب سال
سرخط خبرها

هجرت تلخ

  • کد خبر: ۳۰۲۰۲۲
  • ۰۵ آذر ۱۴۰۳ - ۱۰:۱۰
هجرت تلخ
حوصله سؤالات دلال کتاب را نداشت و دست‌آخر گفت «به هر قیمتی که خود می‌دانی، بردار» و بعد رفت و از روی میز کنار اتاق، بلیت پروازش را برداشت. 
مریم قاسمی
نویسنده مریم قاسمی

در خاموشی بی‌سابقه‌ای از خود، به سمت کتاب‌فروشی کوچکی در انتهای سالن یک پاساژ قدیمی، پیش می‌رفت. آدم‌هایی که پشت سرش بودند، او را آدمی غم‌زده می‌دیدند که به سمت حفره‌ای از تنهایی کشیده می‌شد.

همان‌طورکه تنش زیر نور چراغ‌های کم‌جان پاساژ می‌لغزید، سر خماند و از پله‌ها پایین رفت.

کتابخانه کوچک، اما انباشته از کتاب‌های قدیمی و دست‌دوم بود که چون ستون‌هایی چهارگوش تا سقف بالا رفته بودند.

صورت جوان اما غم‌زده مرد روی کتاب‌ها چرخید تا رسید به ردیفی از کتاب‌ها که چون دیواری فروریخته تا زیر چانه فروشنده آمده بود.

مرد جوان جلو رفت. چند کلامی بینشان ردوبدل شد، فروشنده یادداشتی نوشت و بالای سرش چسباند و به کارش مشغول شد و مرد جوان که چهره‌اش زیر نور زرد چراغ ورودی، غم‌زده‌تر به‌نظر می‌رسید، راه رفته را بازگشت و به خانه و سپس به اتاقش رفت.

مرد طوری پشت پنجره اتاق نشسته بود و سرخی غروب را تماشا می‌کرد که گویی بر ته زندگانی نشسته بود. با صدای زنگ در خانه، برگشت و به کتابخانه شخصی‌اش نگاهی انداخت. بعد تن غرق در اندوهش را که چون جنازه‌ای پس‌آمده از دریا سنگین شده بود، بلند کرد و به سمت در رفت. کتاب‌فروش را تا پای کتابخانه شخصی‌اش بدرقه کرد و نشست به تماشای او که کتاب‌ها را یک‌به‌یک در دست می‌گرفت و ورق می‌زد.

حوصله سؤالات فروشنده را نداشت و دست‌آخر گفت: «هر قیمتی که خودت می‌دانی، بردار.»

با سنگینی که در تنش مانده بود، رفت و از روی میز کنار اتاق، بلیت پروازش را برداشت و ساعت پرواز را نگاه کرد.

فروشنده که ذوق‌زده کتاب‌ها را دسته‌ می‌کرد و داخل کارتن می‌گذاشت، پرسید: «حالا کجا می‌ری به‌سلامتی؟»

مرد جوان می‌خواست پاسخ بدهد کانادا، اما در عوض گفت: «چه فرقی می‌کند؟»

فروشنده گفت: «معلومه که دلت نمیاد کتاباتو بفروشی، اما چاره چیه؟ ۲۰ کیلو همیشه ۲۰ کیلو هست.»

مرد جوان نتوانست بگوید کاش می‌توانست همه کتاب‌هایش را با خود ببرد؛ همه آن واژه‌های پرمعنا که مرهم درد تنهایی‌اش بودند، همه آن جملاتی که گاه می‌گشت و در کتابی که قبلاً خوانده بود، پیدا می‌کرد و از دوباره‌خواندن آن حظ می‌برد.

فروشنده شماره‌کارت مرد جوان را گرفت و مبلغی برایش واریز کرد. مرد جوان پیام واریزی را توی گوشی‌اش دید. خواست بگوید ارزش این کتاب‌ها خیلی بیشتر از این حرف‌هاست، اما حرفی نزد. گوشی را گذاشت روی قفسه خالی کتاب و به پنجره چشم دوخت که آسمانش رو به سیاهی می‌رفت.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->