همه چیز درباره فصل دوم بازی مرکب ( اسکوییدگیم ) + بازیگران و تریلر و خلاصه داستان هوش مصنوعی باید در خدمت هنر باشد | گفت‌و‌گو با علیرضا بهدانی، هنرمند برجسته خراسانی هوران؛ اولین رویداد گفت‌و‌گو محور بانوان رسانه در مشهد| حضور بیش از ۵۰ صاحب‌نظر در حوزه زنان+ویدئو نگاهی به آثاری که با شروع زمستان در سینما‌های کشور اکران می‌شوند شهر‌های مزین به کتاب | معرفی چند شهرِ کتاب در جهان که هرکدام می‌تواند الگویی برای شهرهای ما باشد معرفی اعضای کارگروه حقوقی معاونت هنری وزارت ارشاد + اسامی واکنش علی شادمان، بازیگر سینما و تلویزیون، به رفع فیلترینگ + عکس چرا فیلم علی حاتمی پوستر فجر شد؟ صفحه نخست روزنامه‌های کشور - پنجشنبه ۶ دی ۱۴۰۳ فیلم‌های آخرهفته تلویزیون (۶ و ۷ دی ۱۴۰۳) + زمان پخش و خلاصه داستان پوستر چهل و سومین جشنواره فیلم فجر را ببینید + عکس «فراهان» با نوای اصیل ایرانی در مشهد روی صحنه می‌رود گلایه‌های پوران درخشنده از بی‌توجهی‌ها استادی که فروتنانه هنرجو بود | درباره مرحوم بشیر محدثی‌فر، نقاش تصاویر شهدا پاییدن یک ذهن مالیخولیایی | نگاهی به فیلم «تعارض»، اثر محمدرضا لطفی «ناتوردشت» با بازی حجازی‌فر و مولویان در تدارک فیلم فجر فیلمساز مشهدی: تسلیم پول نشوید
سرخط خبرها

هجرت تلخ

  • کد خبر: ۳۰۲۰۲۲
  • ۰۵ آذر ۱۴۰۳ - ۱۰:۱۰
هجرت تلخ
حوصله سؤالات دلال کتاب را نداشت و دست‌آخر گفت «به هر قیمتی که خود می‌دانی، بردار» و بعد رفت و از روی میز کنار اتاق، بلیت پروازش را برداشت. 

در خاموشی بی‌سابقه‌ای از خود، به سمت کتاب‌فروشی کوچکی در انتهای سالن یک پاساژ قدیمی، پیش می‌رفت. آدم‌هایی که پشت سرش بودند، او را آدمی غم‌زده می‌دیدند که به سمت حفره‌ای از تنهایی کشیده می‌شد.

همان‌طورکه تنش زیر نور چراغ‌های کم‌جان پاساژ می‌لغزید، سر خماند و از پله‌ها پایین رفت.

کتابخانه کوچک، اما انباشته از کتاب‌های قدیمی و دست‌دوم بود که چون ستون‌هایی چهارگوش تا سقف بالا رفته بودند.

صورت جوان اما غم‌زده مرد روی کتاب‌ها چرخید تا رسید به ردیفی از کتاب‌ها که چون دیواری فروریخته تا زیر چانه فروشنده آمده بود.

مرد جوان جلو رفت. چند کلامی بینشان ردوبدل شد، فروشنده یادداشتی نوشت و بالای سرش چسباند و به کارش مشغول شد و مرد جوان که چهره‌اش زیر نور زرد چراغ ورودی، غم‌زده‌تر به‌نظر می‌رسید، راه رفته را بازگشت و به خانه و سپس به اتاقش رفت.

مرد طوری پشت پنجره اتاق نشسته بود و سرخی غروب را تماشا می‌کرد که گویی بر ته زندگانی نشسته بود. با صدای زنگ در خانه، برگشت و به کتابخانه شخصی‌اش نگاهی انداخت. بعد تن غرق در اندوهش را که چون جنازه‌ای پس‌آمده از دریا سنگین شده بود، بلند کرد و به سمت در رفت. کتاب‌فروش را تا پای کتابخانه شخصی‌اش بدرقه کرد و نشست به تماشای او که کتاب‌ها را یک‌به‌یک در دست می‌گرفت و ورق می‌زد.

حوصله سؤالات فروشنده را نداشت و دست‌آخر گفت: «هر قیمتی که خودت می‌دانی، بردار.»

با سنگینی که در تنش مانده بود، رفت و از روی میز کنار اتاق، بلیت پروازش را برداشت و ساعت پرواز را نگاه کرد.

فروشنده که ذوق‌زده کتاب‌ها را دسته‌ می‌کرد و داخل کارتن می‌گذاشت، پرسید: «حالا کجا می‌ری به‌سلامتی؟»

مرد جوان می‌خواست پاسخ بدهد کانادا، اما در عوض گفت: «چه فرقی می‌کند؟»

فروشنده گفت: «معلومه که دلت نمیاد کتاباتو بفروشی، اما چاره چیه؟ ۲۰ کیلو همیشه ۲۰ کیلو هست.»

مرد جوان نتوانست بگوید کاش می‌توانست همه کتاب‌هایش را با خود ببرد؛ همه آن واژه‌های پرمعنا که مرهم درد تنهایی‌اش بودند، همه آن جملاتی که گاه می‌گشت و در کتابی که قبلاً خوانده بود، پیدا می‌کرد و از دوباره‌خواندن آن حظ می‌برد.

فروشنده شماره‌کارت مرد جوان را گرفت و مبلغی برایش واریز کرد. مرد جوان پیام واریزی را توی گوشی‌اش دید. خواست بگوید ارزش این کتاب‌ها خیلی بیشتر از این حرف‌هاست، اما حرفی نزد. گوشی را گذاشت روی قفسه خالی کتاب و به پنجره چشم دوخت که آسمانش رو به سیاهی می‌رفت.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->