«مریم امامی» اسم یک کارتپستال بود توی خانه ما؛ کارتپستالِ تصویر دختری با چادرسفید و ناخنهای لاک زده قرمز، که سر سجاده نماز نشسته و ما هر وقت آلبوم قدیمی را ورق میزدیم، نگاهش میکردیم. بعد کارتپستال را میچرخاندیم و برای نمیدانم مرتبه چندم، جمله پشتِ آن را که یک دختر هشت ساله با خودکار آبی نوشته بود، میخواندیم: «تقدیم به برادر مهربانم که مرا از زیر آوار نجات داد. مریم امامی کلاس دوم دبستان، مدرسه...»
بابایم، وقتی این کارتپستال را از مریم امامی هدیه گرفته بود، هنوز اسم من توی شناسنامهاش نبود. خرمشهر روزهای اشغال را پشت سر میگذاشت و اخبار دو شبکه ملی ایران، بوی باروت و خمپاره و گلوله میداد. بابا ولی همه چیزش با آنچه در زشتیِ آن روزها حل شده بود، فرق داشت؛ هنوز جوان بود، پاهایش نمیلنگید و خسخس سینه نفسش را نمیبرید، از همه مهمتر اینکه زورش میرسید، امتدادِ کوچههای پر از دود و بمبارانِ خرمشهر را زیر بارانِ تیرها و ترکشها، بدود و دست ببرد توی آوار یک خانه خشت و گلی، آجر به آجر و ستون به ستونِ شکسته چوبیاش را کنار بزند و شانه لاغرِ مریم امامی را بگیرد و بالا بکشد، بعد آن حجمِ کوچک ترسیده را مثل پرندهای که باید از طوفان گذر دهد، بردارد و برگردد سمت بیمارستان.
میگفت: «سه روز بعدی، هر ساعت که جنگ میخوابید، پاهایم بیاختیار سمتِ اتاق او میرفت.»
بعد مینشسته بالای سرش، به حرفهایش گوش میداده و دستهایش، جای دستهای پدری که دیگر زیرِ آوار جان نداشت، نوازشش میکرده. کنارِ گریههایش، اشک ریخته و ساعت قرص و شربتش را از بر بوده.
راستش بچه که بودم وقتی به کارتپستال مریم امامی نگاه میکردم، حسودیام میشد. دوست نداشتم کسی غیر از من دختر یکی یکدانه بابایم باشد. حالا که بزرگتر شدهام، اما از مریم امامی ممنونم. او باعث شده بود بابا، پیش از آنکه من یاد بگیرم، بابا صدایش بزنم، پدری کردن برای دختر بچهها را بلد بشود.