پنجشنبهها تنها وقت تعطیل من است. بیشتر از روزهای دیگر میتوانم بخوابم و بعد هم بیفتم به جان خانه. از مرتب کردن کفشهای دم در بگیر تا چیدن رختخوابهای بههم ریخته توی کمد دیواری. نوبت شستن ظرفهای سینک که میرسد وسواس بیشتری به خرج میدهم. جلا و برقشان حالم را خوب میکند. بعد همینطور میپلکم گوشهوکنار خانه و اتاقها. دلم میخواهد همه چیز برق بزند.
کار همان کارهای قبلی است. عادت که بشود چشم بسته هم انجامش میدهی. حالا دستمالبهدست رسیدهام کنار قاب عکس تو. انگار که زندهای، نفس میکشی و نگاهم میکنی و بعد هم صدایم. یادت هست. همیشه منتظر این روز بودی، پنجشنبهها و تعطیلی من.
ماههای آخر زندگی تقریبا هر روز هفته زنگ میزدی میگفتی معصومه بابا مگر امروز پنجشنبه نیست؟ بریده بریده حرف میزدی. گاه حسابکتاب زمان هم از دستت بیرون میرفت. همه چیز را فراموش میکردی. سکته کرده بودی و چقدر من وقت حرف زدنت بغض میکردم و یواشکی گریه. فکر کردم به خاطر توسل و دعاهای شب و روز من بود که حالت خوب شده بود؛ خوب خوب. زبانت لکنت همیشه را نداشت. روانتر حرف میزدی یکشنبه بود. زنگ زدی و با هم حرف زدیم.
گفتی بابا این پنجشنبه با هم برویم بیرون،، اما تو عصر همان روز سرد و برفی دیماه چمدانت را برداشتی و برای همیشه رفتی. مردانه نبود که زیر قولت بزنی.
دنیای هیچ دختری بعد از پدر قشنگ نبوده است بابا، من از این روزگار عجیب میترسم و واهمه دارم. نمیدانم دنیا چه بازیای برایم در نظر گرفته است. فقط میدانم یک روزنه نور، یک نشانه حیات در قلبم زنده است تا به آن چنگ بزنم و اگر یکی بیهوا هم هلم بدهد، دستم به یکی از ریسمانهای خدا وصل میشود و نمیافتد. آن روزنه، نور دعای توست بابا که همیشه برایت صلوات هدیه میکنم. پنجشنبهها بیشتر ... اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل و فرجهم.