به گزارش شهرآرانیوز؛ ببین چطور یک همسایگی بیاراده با یک مرد سوزندوز، سرنوشت محمود پسرانقصابان را عوض کرد. شاید اگر مانده بود قوچان، از جایی به بعد، میشد یک آهنگر بیحوصله یا یک گلهدار پرمشغله یا اصلا به ذات لطیف و هنرمندانهاش میشد یک نوازنده بخشی که دوتارش را دست میگرفت و همچنانکه میخواند و مینواخت، کرورکرور هنرجوی مشتاق گرد هنرش حلقه میزدند.
اما چرخ زمانه چرخید و چرخید و محمود هشتساله به جبر روزگار همراه خانوادهاش کوچ کرد توی شلوغیهای تمامنشدنی تهران. تهران، قرابتی با روح شکننده و تن نحیف محمود خردسال نداشت. اما به صیقل اتفاقات ناگزیر، آرامآرام خود را سپرد به جریان حوادث. بیآنکه کودکی کند، بیآنکه نوجوانی پرماجرایی داشته باشد، ناگهان از نقطه همسایگی با مرد سوزندوز، افتاد در دل بزرگسالی؛ با دستهای ترد و چشمان تیزبینی که به خیال خود تا ابد همین اندازه جوان و سرحال باقی میماند.
محمود قصابان، اصلا نفهمید چطور شد ته هرکوچهای که قدم میگذاشت، میرسید به سرشاخهای از هنرهای اصیل ایرانی. خدابیامرز محمد تجویدی اولین کسی بود که نقاشی و رنگآمیزی را یاد محمود داد. روزهایی که محمود سر درس استاد تجویدی مینشست، از سر گذران تعطیلات تابستانی نبود. او توی آن سنوسال، داشت بنای هنری را در خود استوار میکرد که ریزهکاریهای بسیار داشت.
نخ و سوزن و پارچه کفایت نمیکرد. باید یاد میگرفت نقش اولیه طرحهایش را خودش با دستهای خودش روی پارچه پیاده کند. تهران اگر برای محمود چیزی نداشت، همین معاشرت و تلمذ از محضر بهترینهای هنر نقاشی برایش بس بود. از جایی به بعد، طرح گلهای درشت و نقوش بیظرافت، او را سیراب نمیکرد. او غرق در دنیای سوزندوزی و ریزهکاریهایش شده بود. میخواست رد نخ روی پارچه، از ظریفترین قلم نقاشهای زبردست، باریکتر باشد. با خودش در رقابت بود.
نقشی میانداخت روی پارچه و بعد مثل مینیاتوریستهای حرفهای، چندقدمی از اثر فاصله میگرفت و گاه خودش به شک میافتاد که این راستیراستی نقش نخ روی پارچه است یا رد قلم روی بوم نقاشی؟ این اندازه ظرافت را مدیون کسی نبود، جز استاد فراهانی که دورههای پیشرفته سوزندوزی مینیاتوری را یاد محمود قصابان داد. استاد تمامعیاری که هنرش خاطرخواه زیادی داشت.
مشتریها از نقاط دور و نزدیک دنیا میآمدند ایران، تا از نزدیک هنرش را ببینند و دستبهجیب، دلارها را تقدیم او کنند. محمود اینها را میدید و در خیال دوردست خود، به روزگار فراهانیشدن فکر میکرد. به روزی که نتیجه دوختنها و شکافتنهایش را در محبوبیت و مقبولیت جهانی آثارش بیابد. جوان بود و پرآرزو. دستانش توان داشت و سرش، سرریز رؤیا بود.
همیشه همهچیز آنطورکه میخواهی، پیش نمیرود. محمود قصابان از آب و گِلِ هنرش درآمده بود. زیروبم کار دستش بود. آنقدر کوک به تن پارچهها بسته بود که دیگر خبری از شکافتن نبود. داشت بهسرعت روی ریل خلق و شکوفایی قدم برمیداشت که دوباره مثل بچگیهاش، افتاد در دل یک سلسلهاتفاقات ناخواسته که مسیر پرشتاب رشدش را به دستاندازهای بیرحمانهای انداخت.
از آن روزی که پدر و مادرش از دنیا رفتند و خواهرش ماند با شوهری که سر یک تصادف دلخراش، جفت پاهایش را از دست داد، آن ابر خیالانگیز بالای سرش مثل یک مه غلیظ، دود شد رفت هوا. زندگی و مخارج و مشکلات، مجالی به خیالپردازیهای محمود قصابان نمیداد. او درست در زمانهای، به حراج آثارش تسلیم شد که ارزش حقیقی هر اثر میتوانست زندگیاش را زیرورو کند.
اما وقتی برای آمدن آن خریدار دستبهجیبِ دستودلبازِ هنرشناس نبود. شکم گرسنه خواهرزادههای محمود نمیتوانست بیش از این درانتظار آن مرد خوشپوش ثروتمند بماند که از راه برسد و کلاه از سر بردارد و چرخی بزند و دست بگذارد روی تابلویی و بگوید این را هشتادمیلیون میخرم! او ناچار بود آن تابلو هشتادمیلیونی را به ششصدهزارتومان بدهد برود تا فقط ماه را از سر بگذراند و معیشت زندگیاش به خطر نیفتد.
ارقامی که برای تابلوهایش پیشنهاد میشد، نانجیبانه ناچیز بود. آن توریستهایی هم که در خیالاتش قرار بود روزی از مرزهای ایران بگذرند و برای تماشا و خرید آثارش به مشهد برسند، در بحبوحه جنگ توی خانههایشان ماندند و محمود ماند با انبوه آثاری که داشت در بیرحمانهترین شکل ممکن، چوب حراج میخورد. همهچیز تلخ و فرساینده پیش میرفت تا آن روزی که مجموعه آستان قدس رضوی برای اولینبار دست گذاشت روی یکی از تابلوهای محمود پسرانقصابان و زندگی کمی، تنها کمی، روی خوش خود را نشان سوزندوز قریب خراسان داد.
زندگی محمود پسرانقصابان شاید به قبل و بعد همکاری با آستان قدس رضوی تقسیم میشد. او حالا در کسوت یک هنرمند حرفهای در مجموعه مرکز آفرینشهای هنری آستان قدس، میتوانست کمی آسودهخاطر، مشغول کار شود. نخ و پارچه از آستان میرسید و کار با محمود بود. حالا میشد بار دیگر خود را در قامت یک هنرمند اصیل ایرانی به یاد بیاورد و بیدغدغه فروش و سروکلهزدن با خریدارها، بنشیند توی خانه و خودِ روزگار جوانیاش را به یاد بیاورد.
اما لذت همکاری با یک ارگان فرهنگیمذهبی زمانی زیر زبانش به تلخی زد که خبری از بیمه و مزایای اولیه نبود. فکر اجاره خانه و هزینههای درمان دخترش، بار دیگر آن ابر خیال را از بالای سرش کنار زد و با هر کوکی که به پارچهها میزد، گرهی از گرههای کور زندگی را با خود مرور میکرد. به خودش آمده بود و جوانیاش را در کشاکش مشغلههای تمامنشدنی داده بود دست باد و حالا مانده بود با سقفی عاریهای و دستهایی که قوت جوانی را نداشت و حتی تمجیدهای استادفرشچیان از آثار «عصر عاشورا» و «ضامن آهو»ی او، دلش را نمیلرزاند.
گفته بودند جناب فرشچیان با رؤیت آثار او، کلاه از سر برداشته و گفته: «من با رنگ نمیتوانم اثر را این گونه با ظرافت در بیاورم، اما ببینید این آقای قصابان با نخ چه کرده است. ایشان از من هنرمندتر است. من به کسی که چنین اثری را خلق کرده سجده میکنم.»، اما لطف محمود فرشچیان، زخم حسرتهای عمیق محمود قصابان را التیام نمیداد. او داشت پا به ایام کهنسالی میگذاشت و هنوز یک اثر از آثار خود را روی دیوار خانه اجارهایاش نداشت و در مقام یک پیشکسوت هنر سوزندوزی مینیاتوری، فرصت نکرده بود چند اثر باب دل خودش کوک بزند. میشد تا آن سن بارها نمایشگاههای انفرادی برگزار کند، هنرجوهای متعدد بگیرد و اصلا دوختودوز را بسپارد دست جوانها.
اما تمام عمر، سر خم کرده بود روی پارچههای دولایه تترون چهارهزار و آرزوهایش را گره زده بود به نقشهای جورواجور. آخرین روزهای بهمن سال۱۴۰۱ بود که محمود پسرانقصابان درحالی میان خاک سرد قطعه هنرمندان بهشت رضای مشهد آرام گرفت که هنوز رد هنر دستانش روی دیوار موزه آستان قدس و خانه ملک جلوهگر بود و نامش روی کاشی ماندگار سردر خانهاش به لطف اداره کل میراث فرهنگی خراسان رضوی، محکم و پابرجا به چشم میخورد، آنچنان که یادش در سیطره هنرهای اصیل ایرانی باقی است.