آقای بنیاسدی از روزنامهنگاران باسابقه مشهد است. او مردی فرزانه است که افتخار همکاری با وی را داریم. وی هفته پیش پس از خواندن ستون سردفتر که درباره دعوا بر سر جای پارک بود من را در سالن دید و در حالی که میخندید گفت: «جریان چیست؟ چرا اینقدر همسایههایتان با هم دعوا میکنند؟»
وقتی برایش توضیح دادم که هدفمان از مطرح کردن این موارد فرهنگسازی در حوزه آپارتماننشینی است با سر حرفم را تأیید کرد و گفت: «اتفاقا خوب است، ادامه بدهید.»
وقتی به پشت میز تحریرم برگشتم با خودم فکر کردم آنقدرها هم اوضاع بد نیست. انگار فقط نیمه خالی لیوان را دیدهام. روز اولی را به خاطر آوردم که در حال اسبابکشی به ساختمان گلها بودیم. شیر آشپزخانه قطع بود و هوا گرم. عرق از سر و روی کارگرها میریخت. تازه وسایل بزرگ را به داخل خانه آورده بودیم که زنگ در به صدا درآمد. با خودم فکر کردم لابد یکی از اطرافیانمان بیرون مانده است و کلید ندارد. در را که باز کردم آقای سعیدی با سینی بزرگی مقابلم ایستاده بود. سینی را به طرفم گرفت و با خوشرویی حضورمان در ساختمان گلها را تبریک گفت. یک پارچ شربت آلبالو و یک بشقاب کلوچه خانگی در سینی خودنمایی میکرد. محتویات سینی به سرعت خالی شد هنوز خنکی آن شربت و طعم آن کلوچههای تازه را به یاد دارم. آقای سعیدی یک سالی میشود از ساختمانمان رفته است، اما هنوز او را با آن سینی در دست و لبخندی روی لب به خاطر دارم. او مرد میانسالی بود که از همسر نابینا و پسر معلولش نگهداری میکرد. وقتی موضوع را فهمیدم به منزلشان رفتم و با او مصاحبه کردم. گزارش که چاپ شد همان شب وقت شام، سمانه خانم همسایه طبقه بالا به تلفن همراهم زنگ زد. او در حالی که سعی میکرد خودش را کنترل کند از اینکه آقای سعیدی اینقدر زندگی سختی داشته است ابراز تأسف میکرد. آخر هم نتوانست خودش را کنترل کند و با صدای بلند زد زیر گریه.
بین خاطرات خوب ساختمان گلها، آقای معلم ساکن طبقه اول را به خاطر آوردم. یک روز وقتی به محل کارم رفته بودم، متوجه شدم تلفن همراهم را در خانه جا گذاشتهام از سر چهارراه دور زدم و برگشتم. وقتی قصد داشتم مقابل آپارتمان خودرویم را پارک کنم خودروی دیگری جایم را گرفت. عجله داشتم و میخواستم فوری برگردم از طرفی آقای همسایه را تا آن روز در ساختمان ندیده بودم. وقتی از خودرویش پیاده شد با عصبانیت گفتم «چرا مقابل ساختمان خودتان پارک نمیکنید؟ اهالی ساختمان جا برای پارک خودرویشان ندارند آن وقت شما جای پارک ما را اشغال میکنید.» آقای همسایه لبخندی زد و به جای عصبانی شدن آرام گفت: «سلام همسایه. من هم ساکن ساختمان گلها هستم. متوجه نشدم شما قصد داشتید خودرویتان را پارک کنید عذرخواهم.»
آنقدر رفتار آقای همسایه که بعد فهمیدم معلم آموزش و پرورش است مؤدبانه و خوب بود که از خودم به دلیل این قضاوت عجولانه شرمنده شدم. از او عذرخواهی کردم و آقای حسینی با این رفتارش برای همیشه در ذهنم ماندگار شد.
با خودم فکر میکنم ما آدمها قرار نیست برای همیشه با هم همسایه، همکار، دوست و ... باشیم پس چرا کاری نکنیم که با خوبی ما را به خاطر بیاورند؟