امیرو مکانیک خوانده بود، اولش هنرستان و بعدش هم یک فوق دیپلم. یک مدتی سرویسکار آسانسور بود و یک مدتی هم موتورخانه یک بیمارستان در کرمان دستش بود. امیرو عاشق شد، عاشق راضیه. میمرد برایش.
بله را که از راضیه گرفت بالای خانه پدرش را یک سقف ایرانیت روی چهارتا دیوار بالا رفته انداخت. یک سوئیت شصت متری که عبارت بود از دوتا اتاق، یک آشپزخانه، سرویس و حمام ساخته و زندگیشان در کمال سادگی شروع شد.
سیگار خط قرمز راضیه بود و امیرو قول داده بود که بله را که بگیرد ترک میکند. ولی هر سیگاریای میداند سیگار استراحت دارد و ترک تقریبا محال است. امیرو سیگار غلافی میکشید. پاکت را کنار گذاشته بود و نخی میخرید. بعد میرفت آن طرف شهر همان یک سیگارش را روشن میکرد، قدمزنان میآمد سمت خانه و توی راه هم چندتا نارنگی و لیموشیرین و آدامس میخورد که بوی سیگار بپرد و برسد به خانه.
تا آن روز که سیزدهبهدر بود. امیرو بعدا خودش تعریف کرد که رفته بودیم سمت کوههای سیرچ. رفته بودیم جوجهای بخوریم و برگردیم. نسخی اذیت کرد، به هوای دستشویی فاصله گرفتم و یال موجاموج دوتا تپه را بالا پایین شدم که باد بوی سیگار را نبرد، میگفت یک چوب دستی هم داشتم، نشستم روی تخته سنگی که از روی حلاوت سیگارم را بگیرانم و نیکوتین بخزد به جانم گیج و گولم کند.
میگفت کفشم گلی شده بود از باران صبح باریده و با چوب دست داشتم کف کفشم را میتراشیدم و بعد خواستم چوب دستم را تمیز کنم که کشیدمش روی قلوه سنگی، قلوه سنگ آبی بود، گل رویش کنار رفته بود و آبی دلبرش توجهم را جلب کرد. امیرو قلوه سنگ را برداشته توی یک چالهی آبگیر سنگ را شسته بود و گذاشته بود توی جیب بادگیرش و انداخته بود توی ماشین ... رسید کرمان قلوه سنگ را شست و گذاشتش به عنوان دکوری روی اپن همان سوئیت شصت متری سقف ایرانیتی.
دوسال بعد یکی از همخدمتیهای امیرو که مهندس معدن سرچشمه بود آمده بود خانهشان. مهندس از همخدمتیهای امیرو بود، سنگ را روی اپن دیده بود و گفته بود این سنگ از کجا؟ امیرو گفته بود از بیابان و همخدمتی پرسیده بود کدام بیابان؟ امیرو گفته بود اطراف سیرچ و همخدمتی دقیقتر شده بود.
سر تخمه شکستنها امیرو دیده بود همخدمتی پنهانی از سنگ عکس گرفته بود و شستش خبردار شده بود که خبری هست. امیرو کار را ول کرد، کنکور داد و رفت زمینشناسی خواند. امیرو عجیب شده بود، سمندش را فروخت یک پاترول آفرودی خرید با قرض و قوله، پاترول همیشه همیشه پر از گل بود.
چهل سالگی دانشجو شدن کمی عجیب مینمود، تا اینکه یک شب زنگ زد دعوتمان کرد برای خانه نویی ... امیرو خانه خریده بود. پاترولش پرادو شده بود و سبک زندگیاش تغییر کرده بود. امیرو زمینشناسی خوانده بود، افتاده بود پی کشف معدن، یک معدن از یک کانی خاص در بیابانهای کرمان کشف کرده بود، بعد ثبتش کرده بود و بعد به همخدمتیاش زنگ زده بود که خیلی تابلو بودی ... امیرو شسته و رفته آن معدن را تقریبا ۱۰ سال پیش ۴۰ میلیارد تومان فروخت. به همین راحتی.
رحمت سنگ را پیدا کرده، شری جون فهمیده آسمانیسنگ است، ارسطو کیفور است، هنوز نقی نفهمیده ولی بهتاش خبر دارد. مازنی مردها کلثوم اکبری را صدا کردهاند که قیمت بدهد. هم مست بوی دلارند و دنبال سهمخواهی ... من که دستی در قصهنویسی دارم تقریبا مطمئنم از نمد این آسمانیسنگ هم کلاهی برای این خانواده دوستداشتنی و معمولی بافته نمیشود.
توی دیوار، شیپور و سایر سکوهای فروش و توی اینستاگرام هم که الیماشاءا... تا دلت بخواهد سنگ و اجرام آسمانی ریخته است. قیمتهای عجیب و غریب و ادعاهای عجیب و غریبتر، نمیدانم چرا شخصی باید سنگی را بفروشد که باعث فراوانی رزق و روزی و بستن دهان دشمنان و قدرت فراوان در کلام میشود و بعد بزند معاوضه با ماشین یا خانه در کرج یا تهران؟ همه دوست داریم سوار آسانسور، نه سوار جت بشویم و پلههای رشد و کمال و موفقیت و ثروت را طی کنیم. همه دنبال یک آسمانیسنگ هستیم که آبش کنیم و دلار بسلفیم و با عکس و استوری و پست چشم دنیا را کور کنیم که ما خیلی داریم ...
امیرو را چند وقت بعد دیدمش، گفت آن روزهایی که تنها توی بیابان بنزین تمام کردم و از تشنگی آب رادیاتور خوردم و از گشنگی و ترس به خودم میپیچیدم را هیچکس دوست ندارد تجربه کند. لاستیک ترکاندن و غلتاندنش تا لب جاده در نصفه شب را هیچکس نمیخواهد حتی برایش تعریف کنم.
همه فقط ۴۰ میلیارد را میبینند. من چهارسال درسش را خواندم، وجب به وجب بیابانهای کرمان را گشتم و راضیه توی خانه گشنگی کشید و تنهایی، تا شد. امیرو اول برای پدر و مادرش یک آپارتمان آبرومند خرید. بعد یک ماشین درست و درمان خرید و یک خانه به انتخاب راضیه ...
امیرو به شوخی میگوید یک نخ سیگار من را معدندار کرد، اما راضیه این شوخی را دوست ندارد و همیشه بغض میکند.