گامهایش بیشتاب در پی شتاب بودند. دیگر مثل جوانیهایش جان ندارد صدمتر را در دوازده ثانیه بدود. جان ندارد ماراتنوار خودش را به پادشاه روم قلبش برساند و خبر پیروزی در جنگ با درونش را بدهد. عصا در دستان پیرمرد نحیف میلرزد و او را بشارت به مرگ میدهد. عرض خیابان را طی میکند و با هر ضربه عصا به زمین توی سرش مرگ را جستوجو میکند؛ اینجا، اینجا یا اینجا!
صدای بوق ماشینها گوش فلک را کَر کرده است. پیرمرد سمعک ندارد و بیاعتنا به ناسزای جوانکهای بیاعصاب پشت اُتولهای رنگارنگ، وارد پیادهرو میشود. پاهایش دیگر توان راه رفتن ندارد. توان جنگیدن. جنگ درونش یک ساعت پیش آغاز شده است. وقتی تلفن خانهاش به صدا درآمد و پسرش آن طرف خط، خبر تلخی را برایش مخابره کرد. خبر آنقدر تلخ بود که نه پسرش نای آمدن پیش پیرمرد را داشت و نه پیرمرد پای ماندن.
میخواست هر طور شده خودش را برساند. توی راه هرگز گریه نکرد، نه به خبر فوت نوهاش در پی تصادف و نه به روزگار خودش که در صدسالگی باید به جای فوت کردن، شمع کیک تولدش را فوت میکرد. باید سیاهی فوت نوه هجدهسالهاش را میپوشید و بالای مجلس ختم مینشست. حتی از فکر کردن به آن هم قدمهایش کُند و پایش سست میشد. نفسهایش به شماره افتاده بود. نفهمید کی شب شد! پیرمرد با همان عصای پیر در دستش همچنان طول و عرض خیابانها را بیهدف طی میکرد. گویی در پی سرنوشت تلخ میچرخید. این تلخترین ماراتن دنیا برای مردی بود که روزی قهرمان ماراتن بود.
پیرمردی با عصای پیر در دستانش، با کلاه بافت خاکستریرنگ بر سرش، با شلوار گشاد وارفتهای که هیچ نشانی از تمیزی نداشت، با پالتو بافتی که از زیر کت رنگورو رفتهاش بیرون زده بود، با عینک تهاستکانی که روی چشم داشت و کفشهایی که توی پاهایش گشاد میزد.
او حالا قهرمان ماراتن زندگی نبود. بازندهای بود که هنوز قلبش میزد، چشمهایش اندکی سو داشت و گوشهایش با سمعک میشنید. او پیرمردی بود که خبر مرگ نوه جوانش را شنیده بود و حالا هیچ ایدهای برای مراسم جشن تولد صدسالگی که پسر و عروسش برای فردا شب به او وعده کرده بودند، نداشت.
خیابانها یکی پس از دیگری از کنار پیرمرد عبور میکردند و او با چشمهای پُر از اشکش که دیگر خشکیده بود بدون هیچ احساسی به «هیچ» خیره بود و میچرخید. توی خیابان به مغازهای رسید که پشت ویترینش «زمان» را میفروختند. ساعتهای کوچک و بزرگی که صدای تیکتاکشان مغز پیرمرد را برداشته بود؛ تیک... تاک... تیک... تاک...! پیرمرد برای اولینبار از ۳ ساعت و ۲۳ دقیقه قبل که خانهاش را ترک کرده بود، ایستاد.
نه برای پاهای خسته و آبله زدهاش. ایستاد و به ویترین مغازه خیره شد. ساعتها چشمش را گرفته و صدایشان گوشش را پُر کرده بود. همهشان کار میکردند جز یکی! جز همانی که گوشه ویترین بود. همان ساعت دیجیتالی که روی صفر ایستاده بود: «۰۰:۰۰»! درست شبیه قلب پیرمرد که حالا ایستاده بود.