الهام مهدیزاده/ شهرآرانیوز - با دستانی لرزان و صدایی آرام میگوید: آن شب تا صبح خوابم نبرد. به دلم برات شده بود که اتفاقی افتاده است. چندبار تا داخل حیاط رفتم و برگشتم، اما فایده نداشت. انگار هزار نفر میگفتند: «میخواهی بخوابی؟ آنهم الان که بچهات توی خون خودش غلتیده؟» با خودم میگفتم: «چیزی نشده. کسی که چیزی نگفته و خبری از هادی نیاورده، اما چرا من امشب اینطوری هستم؟ شاید اتفاقی افتاده که این همه دلشوره دارم.» صبح که شد، از بسیج مسجد جوادالائمه (ع) خبر آوردند که «هادی شهید شده است.»
آرام داخل تابوت خوابیده بود. وقتی دیدمش، گفتم: «مادرجان، شهادتت مبارک!»
حیاط بزرگ خانه مادربزرگ را نوه کوچک آبوجارو کرده و دم در منتظر ایستاده بود: «مادربزرگ چندسالی است که رمق راه رفتن ندارد. این چند سال پوکی استخوان بیشتر آزارش میدهد و دیگر مثل قبل نمیتواند راه برود، فقط در حد اینکه داخل خانه چند قدمی بردارد.» با این صحبتها وارد اتاق مادر شهید چوپان میشویم. دورتادور به دیوار، پشتی تکیه دادهاند تا با تکیهگاهی راحت، مهمان این خانه باشیم. مادر شهید، گیره روسری بزرگی را که به سر دارد، کمی جابهجا میکند و چادر رنگیاش را جلو میکشد: «خوش آمدی مادرجان! خوش آمدی عزیز دل!» با اشاره دستش میخواهد که کنار او بنشینیم: «مادرجان! گوشهام سنگینه. صدات رو نمیشنوم. بیا نزدیک بشین.»
یک دل سیر بچهام را ندیدم
مادر شهید هادی چوپان، روایت فرزند شهیدش را از شلوغیهای دوران انقلاب شروع میکند: «هادی من بچه بود که انقلاب شد. ۱۳، ۱۴ سال بیشتر نداشت و مدرسه میرفت. اما در همین سنوسال با بچههای مسجد جوادالائمه (ع) محله مشهدقلی و توس، کار انقلابی میکرد. به هادی میگفتم «مادرجان! تو سنی نداری. این کارها را بگذار بزرگترها انجام دهند.»، اما قبول نمیکرد. آن زمان با امامجماعت مسجد جوادالائمه (ع) و بچه هیئتیهای محله مشهدقلی و توس، دورهم جمع میشدند و با ماشین به میدان شهدا میرفتند تا در تظاهرات شرکت کنند. شبها هم برای اینکه کارهایشان را هماهنگ کنند، جلسات هفتگی دعای کمیل و زیارت عاشورا برگزار میکردند.» ادامه میدهد:، چون خانه ما دوطبقه بود، هادی اغلب بچههای هیئت محله را به خانه میآورد. آن زمان خودمان طبقه پایین مینشستیم و طبقه بالا خالی بود. هادی دعای کمیل بچههای مسجد را طبقه بالا دایر میکرد و همانجا کارهای انقلابی خودشان را هماهنگ میکردند. اینجا (محدوده توس ۷۵ تا ۹۵) زمین کشاورزی بود و مثل الان، این همه خانه نبود. اول انقلاب اوضاع، خیلی خوب نبود و خیلیها دست به غارت و دزدی میزدند. اوضاع پاسگاهها هم خوب نبود. هادی و بچههای محل تصمیم گرفتند خودشان سر هر کوچه پاسبانی بدهند تا کسی گندمها و مال مردم را غارت نکند. گاهی به هادی میگفتم: «مادرجان! من نباید یک دل سیر تو را ببینم؟» میگفت: «من اگر کنارت باشم، چه کسی از محله دفاع کند؟ ما انقلاب کردیم که اوضاع خوب شود و اگر الان خودمان را کنار بکشیم، هرکسی ممکن است به زمینها و مال مردم دستدرازی کند.»
از هادی دل بکن!
از انقلاب آنقدر نگذشته است که جنگ میشود و دوباره هادی را نمیشود در خانه دید. سال ۶۱ است و هادی تازه هفدهسالش شده است. دوباره دوستان مسجدی و همکلاسیها دورهم جمع شدهاند تا راهی جبهههای جنگ شوند. هادی، چون سنش کم است، باید از پدر اجازه بگیرد: «شوهر خدابیامرزم اینبار راضی به رفتن نبود. هرقدر هادی اصرار کرد، اجازه نداد. چندبار آمد پیش من و خواست تا پدرش را راضی کنم. به هادی گفتم: «اینبار حرف پدرت را گوش کن.»، اما او گوشش بدهکار این حرفها نبود. به من میگفت: «مادر! پنج تا پسر داری. یکی از بچههایت فدای پنجتن آلعبا. اجازه بده بروم.»، ولی مادر حتی اگر چند بچه داشته باشد، مگر میتواند دل از یکی بکند؟ هرگلی بویی دارد و هر بچهای برای پدر و مادر، یک جور عزیز است.»
کهولت سن مادر شهید، توان پشتسرهم حرف زدن را از او گرفته است. با اشاره دست از نوهاش میخواهد که برایش آب بیاورد. بعد چند دقیقه استراحت و تازه کردن گلو، میرسد به روزی که فرزندش برای همیشه رفت: «تابستان بود و باید گندمهایی را که در زمینهای کشاورزی کاشته بودیم، درو میکردیم. پدر هادی برای اینکه او را از رفتن منصرف کند، شرطی جلوی پایش گذاشت و گفت: «اگر همه گندمهای زمینها را درو کنی، اجازه میدهم به جبهه بروی.» زمینهای زیر کشت گندم آن قدر زیاد بود که یک نفر بهتنهایی نمیتوانست کار دروشان را انجام دهد. باور نمیکردیم هادی بتواند در مدتی کوتاه تمام گندمهای زمینها را فقط به شوق رفتن به جبهه جمع کند. وقتی جمع کرد، خدابیامرز شوهرم دوباره اجازه نداد. اینبار هادی، امامجماعت محله را آورد تا پدرش را راضی کند. یک روز شوهر خدابیامرزم وقتی به خانه برگشت، رو به من گفت: «هادیات هم رفت. دیگر از این بچه دل بکن!» گفتم یعنی چی؟ گفت امروز فرم اعزامش به جبهه را امضا کردم.»
هادی میره به جبهه، برمیگرده با جعبه
صدای مادر شهید لرزانتر از قبل میشود: «هادی قرار شد بهعنوان امدادگر به جبهه برود. چند شب قبل از آنکه برود، عروسی پسرعمویش بود. آن شب هادی بهخاطر گرفتن رضایتی که از شوهر خدابیامرزم گرفته بود، عجیب خوشحال بود. شعر عجیبی را میخواند. وسط مجلس بلندبلند با خنده و شادی میگفت: «هادی میره به جبهه، برمیگرده با جعبه.» گفتم: این چه شعری است که میخوانی؟ گفت: «مگه بد میگم؟ پسرت به جبهه میره و با جعبه تابوت برمیگرده.» به هادی گفتم: «با این حرفهایت، خون به دلم نکن.» دوباره همان حرف همیشگیاش را تکرار کرد: «پنج تا پسر داری، یکیاش فدای پنجتن.» شب اعزام، تنها شبی بود که چند ساعت کنار من بود. آن شب بالاخره یک دل سیر هادی را دیدم. فردای آن شب، صبح زود رفتیم آبکوه تا از آنجا هادی را با دستههای دیگر راهی جبهه کنیم. هادی یک لباس قرمز داشت که هیچوقت تنش نکرده بود. روزی که اعزام شد، قبل از رفتن دیدم داخل قطار لباسش را عوض کرد و لباس قرمز را تنش کرد. بعد از آنکه لباسش را پوشید، با دست خداحافظی کرد. آن روز به دخترم گفتم: «دیدی هادیام رفت؟ دیگر نمیبینمش. این لباس قرمزی که تنش کرده بود، یعنی رنگ قرمز خون و شهادت.» دخترم آن روز به من گفت: «مادر! تو از بس هادی را دوست داری، اینطور فکر میکنی. اما چند ماه نگذشت که حدسم برای شهادت هادی، درست درآمد.»
روایت شب شهادت و مادری که ۴۰ سال از داغ جوانش گذشته است، اما اشک دیدهاش هنوز برای آن شب جاری است، از این قرار است: «آن شب تا صبح خوابم نبرد. به دلم برات شده بود که اتفاقی افتاده است. چندبار تا داخل حیاط رفتم و برگشتم، اما فایده نداشت. انگار هزارنفر میگفتند: «میخواهی بخوابی، آنهم الان که بچهات توی خون خودش غلتیده؟» با خودم میگفتم: «چیزی نشده. کسی که چیزی نگفته و خبری از هادی نیاورده، اما چرا من امشب اینطوری هستم؟ شاید اتفاقی افتاده که این همه دلشوره دارم.»
به تسبیح سبزرنگ زیر روسریاش اشاره میکند و میگوید: آن شب وضو گرفتم و نماز شب خواندم و تا صبح با همین تسبیح، ذکر گفتم تا قلبم آرام شود. آفتاب صبح که زد، در خانهمان را کوبیدند. بلند گفتم: «از هادی خبر آوردهاند.» رفتم دم در و دیدم از مسجد محله آمدهاند. هنوز حرف نزده بودند، گفتم: «از هادی خبر آوردهاید؟» سکوت کردند. به آنها گفتم: «من دیشب خودم فهمیدم که هادی من شهید شده است.»
پسرم، شهادتت مبارک!
اشکها روی چینوچروک صورتش جاری میشود و با گوشه روسری آنها را پاک میکند تا ماجرای آخرین دیدار با فرزند شهیدش را روایت کند: «به ما گفتند پیکر شهدا را به بیمارستان قائم (عج) بردهاند. با امامجماعت محله راهی بیمارستان قائم (عج) شدیم. وارد بیمارستان که شدم، چند تابوت از شهدا گذاشته بودند. قبل از آنکه سر تابوت هادی برسم، همان شعر قبل رفتنش یادم افتاد: «هادی میره به جبهه، برمیگرده با جعبه.» هادی با همان جعبهای که خودش گفته بود، برگشت. پارچه سفیدی را که رویش انداخته بودند، کنار زدم. انگار خوابیده بود. صورتش عجیب سفید بود. آرام به صورتش دست کشیدم و گفتم: «تو به همان جایی رفتی که از همان اول آرزویش را داشتی. مامان جان، شهادتت مبارک! سلام مادرت را به حضرت زهرا (س) برسان!»
دلتنگ در آغوش گرفتن مزار فرزند
مادر شهید چوپان دستی به زانوهایش میکشد و میگوید: همیشه سر مزار هادی میرفتم. اما دو سالی است که بهخاطر زانودرد و پادرد نتوانستهام به مزار هادی بروم. از همینجا و با همین تسبیح برای هادی و شوهرم نماز میخوانم و برایشان صلوات میفرستم. چهکار کنم مادرجان؟ آدم که پیر شد، تابوتوان راه رفتن ندارد، حتی اگر دلش بخواهد و دلتنگ باشد. برای این دلتنگی از خداوند عالم میخواهم که به من صبر بدهد.