موضوع با «آیتا... حاجملاعلیکنی» فقیه پرنفوذ تهران مطرح میشود و او به شاه میگوید: «هرگاه کشفِ حجاب را در دربار خودت جاری ساختی و همسرت را مکشفه و بیحجاب بیرون آوردی، در کشور هم همین کار را بکن.» مرحوم کنی با طرح این سخن درواقع اجرای کشف حجاب در کشور را «تعلیق به محال» میکند، زیرا همسر ناصرالدین شاه و سوگلی حرم او «انیسالدوله» بانویی نجیب و فرهیخته بوده که حکم اسلام و شرع را بر فرمان ملوکانه ترجیح میداده است.
این امر را میتوان در جریان نهضت تحریم تنباکو بهخوبی مشاهده کرد. همچنین در تاریخ آمده است که او در سفر نخست شاه صاحبقران به فرنگ، همراه شویِ تاجدار خود بوده، ولی تا حدود روسیه پیشتر نرفته است، زیرا میرزاحسنخان سپهسالار از او خواسته بود برای شرکت در ضیافتهای رسمی در روسیه و اروپا، حجاب از سر بردارد و او نپذیرفته بود. درواقع اصرار زنان به داشتن حجاب است که سبب میشود کشف حجاب در دوران سلاطین قجر رخ ندهد.
پس از سرنگونی قاجار و روی کار آمدن پهلوی دوباره زمزمههای کشفحجاب قوت میگیرد، آنچنان که نشریه عالم نسوان در سال ۱۳۱۰، فراخوانی با موضوع کشف حجاب، چاپ و منتشر میکند. این مهم در ۱۷ دی ۱۳۱۴ با دستور مستقیم رضاشاه به شکل یک قانون تصویب و پس از آن، روزگار سیاه حجابداران شروع میشود. در حافظه تاریخی موسپیدکردههای شهر، پیوسته این جملات تکرار شده است: «هر جا زنی با چادر دیده میشد، کتک میخورد. حق سوار شدن بر وسایل نقلیه عمومی و حتی دیده شدن در کوچه و خیابان را نداشت.» بهدنبال این اتفاق، بسیاری از زنان تا سالها خانهنشین شدند و پا از چهارچوب در بیرون نگذاشتند.
بهعنوان مثال در یکی از نامههای محرمانه اداره شهربانی چنین آمده است: «وزارت داخله ایالت خراسان. حکومت سبزوار. ۵/۹/۱۳۱۶. محرمانه. به گزارش اداره شهربانی سبزوار. اغلب دیده میشود بیشتر بانوان سبزوار در موقع رفتوآمد در شهر، یقه پالتو یا روپوش خود را طوری بیتناسب بلند کردهاند که به واسطه آن میخواهند خود را محفوظ در حجاب داشته باشند. چون مشاهده این منظره در معابر، بدنما و مخالف وضعیت امروز میباشد، لازم است در حدود دستورات از این قبیل بانوان که به این طریق لباس بیرون میآیند، جلوگیری و ممانعت به عمل آید.» تعداد این دست نامههای باقیمانده آنچنان زیاد است که بهخوبی میتوان فهمید طرح کشفحجاب یک طرح از ابتدا شکستخورده بوده است.
درواقع مردمی که حاضر به پوشیدن کلاه فرنگی نیستند، قطعا در برابر بیحجابی نیز بیتفاوت باقی نمیمانند. بهگواهی تاریخ، مشهدیها پیش از تصویب قانون کشف حجاب در زمستان ۱۳۱۴، در برابر بر تن کردن لباس فرنگی که پیشتر و در تیر همان سال لازمالاجرا میشود، هم سکوت نکرده، فریاد اعتراضشان را بلند میکنند، آنطور که واقعه خونین مسجد گوهرشاد رقم میخورد.
در شیراز هم مرا گرفتند و آزاد شدم. بالاخره به گناباد وطن اصلی خود رسیدم و در آنجا خبر شدم که رئیس شهربانی گناباد دو ماه است که مامور گرفتن من شده و منتظر آمدنم است. به همین خاطر یک شب ماندم و صبح زود فرار کردم و به شهر فردوس که شهربانی نداشت، رفتم و در آنجا به منبر رفتن مشغول شدم، اما برای رئیس امنیه آنجا هم از مشهد نامه آمده بود که مرا دستگیر کنند و به مشهد بفرستند.
زن آقا به من گفت: آقا برای دیدن شاه و منصرف کردن از رفع حجاب و نشر کلاه به اختیار خود به تهران رفتهاند، ولی شاه به آقا وقت ملاقات نداده و آقا در یک باغ تحت مراقبت قرار گرفتهاند. به شهربانی مشهد هم دستور دادهاند که طرفداران مهم آقا را بگیرند و آقای شیخغلامرضا طبسی واعظ مشهور مشهد را با جمعی از وعاظ بزرگ گرفتهاند و تو را هم میخواهند بگیرند. باخبر خود باش و احتیاط را از دست نده.»
بدون مخالفت حرکت کردم که با او بروم، اما چند مشهدی که آن پلیس را میشناختند، پیش آمدند و از او پرسیدند که: «شیخ را کجا میبرید؟» پاسخ داد: «شهربانی خواسته.»
صبح شنبه خودم به شهربانی حاضر میشوم، اما پلیس قبول نکرد و در بردن بنده اصرار ورزید. مردم هم پس از تماشای این رفتار، در منع جدیتر شدند. دقایقی بعد برای هر دو طرف کمک رسید. نزدیک بود جنگ برپا شود که چند نفر از خدام حرم، میانجی شدند تا بنده به شهربانی نروم و در حجره یکی از صحنها تحت مراقبت پلیس بمانم تا رئیس شهربانی بیاید.
این شد که مرا در یک حجره جادادند و چهار پلیس در حجره نشستند. فکر کردم که اگر مردم مرا گم کنند، دیگر نجات برایم ممکن نیست و مرا به تهران میبرند و ممکن است اعدام یا حبس دوام شوم.
بعد از صحبتهای آن مامور فورا در شیشهای را باز کرده، رو به مردمی که جمع بودند، فریاد زدم: «راست میگوید، بروید. بنده زندانی شدهام. شما که زندانی نیستید.»
آن روز (۱۹ تیر ۱۳۱۴) شخصی با لباس پهلوی و کلاهشاپو داخل حجره شد. پلیس خواست که او را منع کند، اما اعتنا نکرد. به حجره درآمد و رو به من گفت: «شما را چرا اینجا آوردهاند؟» من خیال کردم که او از اعضای شهربانی است و برای بازجویی پیش من آمده. با ملایمت گفتم: «من نمیدانم. من از گناباد به زیارت آمدم، اما مرا گرفتند و به اینجا آوردند.» فوقالعاده غمگین شد و گفت: «آخ! کار به اینجا رسیده که مثل شما اشخاص را بگیرند؟»
بنده فهمیدم این شخص طرفدار علماست، لذا گفتم: «گرفتن من آنقدر مهم نیست. غم بزرگ، گرفتاری آقای قمی است که مرا نگران میکند.» پرسید: «مگر آقا را گرفتهاند؟» گفتم: «بله، آقا و پسرهای بزرگشان در تهران تحت مراقبت هستند.»
ناگفته نماند که دولتیها آن شب معترض ما نشدند، زیرا تلگراف به تهران زده و منتظر جواب بودند. تلگرافی که به تهران زده بودند، این بود: «بهلولنامی در مسجد گوهرشاد برعلیه حکومت قیام کرده، تکلیف چیست؟» پاسخ داده بودند که: «بهلول کیست؟ مسجد چیست؟ آتشبار.»
وقت اذان صبح روز جمعه صدای شیپوری از مرکز عسکر شنیده شد و بعضی از اهل مسجد که در نظام خدمت کرده بودند، به من گفتند: «این شیپور آمادهباش است و سربازها را برای جنگ آماده میکنند و ممکن است به ما حمله کنند.» هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که فلکه را نظامیها اشغال کردند، ولی هدف آنها حمله بر ما نبود، بلکه میخواستند مردم خارج بست را از ورود به بست و صحن مسجد منع کنند تا به ما نپیوندند.
بنده و همراهانم بعد از طلوع آفتاب به مسجد برگشتیم و مسجد را مرکز خود کردیم. سپس به خواندن دعای ندبه مشغول شدیم. در این حین یک نفر داخل مسجد شد و به ما گفت: «آقایان! من از طرف استاندار آمدهام به شما بگویم متفرق شوید و اگر درخواستهایی از دولت دارید، استاندار، پیشِ بستِ بالا ایستاده است، بیایید و عرض کنید.» به او گفتم: «ما جمع نشدهایم که به حرف استاندار متفرق شویم. زود از اینجا برو که نمیخواهیم به تو صدمه برسد و اگر نرفتی، به سرنوشت رئیس اطلاعات شهربانی گرفتار خواهی شد.»
آن مرد رفت. دقایقی بعد بین سربازها و کسانی که میخواستند از اطراف به صحن و حرم و مسجد بیایند، جنگ جاری شد. سربازها با سرنیزه و قنداق تفنگ و مردم با هر چیزی که در دست داشتند، به جنگ پرداختند. جمعی از درشکهچیهای شهر به یاری ما برخاستند. آنها درشکهها را از صحرا پر از سنگ کرده، به فلکه میآوردند و مردم آن سنگها را گرفته و بر سر نظامیان میکوبیدند.
در این هنگام به سربازها دستور استعمال تفنگ دادند، ولی در همان لحظه اول که امر شلیک صادر شد، یک نظامی برای اینکه نمیخواست با ما بجنگد، خود را به ضرب گلوله کشت و یک افسر دیگر هم به دستِ یک سرباز کشته شد. کار که به اینجا رسید، فرمانده لشکر از خوف انقلابِ نظامی، دست از جنگ برداشت و فرمان داد که سربازها به مرکز خود برگردند و مردم را واگذارند. سربازها برگشتند و راه مردم به مسجد و صحنها باز شد و به ما پیوستند.
١٠دقیقه بعد بنده به محلی رفتم که آن هشت نفر نشسته بودند. چهار نفر معمم و چهار نفر کلاهی. چهار کلاهی، یکی اسدی متولی آستانه بود. دوم پاکروان، استاندار خراسان. سوم سرهنگ نوایی، رئیس شهربانی مشهد و نفر چهارم فرمانده لشکر مشهد بود که اسمش را نمیدانم و شخصیتش را هم نمیشناختم.
بعد از ورود بنده یکی از آنان به من گفت: «آخوند احمق! این چه فسادی است راه انداختی؟ تو میخواستی به اسلام خدمت کنی، به کفر خدمت کردی. اگر کوچکترین ضعف و اغتشاش در قوای دولتی پیدا شود، ۵۰هزار سرباز روس و انگلیس از مرز سرخس و زاهدان به ایران میتازند و ایران را میگیرند. الحمدا... شاه ما مسلمان است و هیچ کاری برخلاف شرع نکرده و نمیکند. رفع حجاب و بعضی کارهای خلافِ شرع دیگری که پیدا شده، به امر شاه نبوده، بلکه وزرا و وکلای خائن، آنها را تصویب و اجرا کردهاند و اکنون که شاه باخبر شده، تمام آن خائنان را بازداشت کرده و قسم خورده که هیچ کاری برخلاف شرع و بدون اذن مراجع تقلید نکند.
حضرت آقای قمی هم برخلاف آنچه به شما خبر رسیده، زندان نیستند و روز یکشنبه به مشهد وارد میشوند. شما بسیار بد فهمیده، ندانسته و بدون اجازه مراجع بزرگ این جنگ و خونریزی را راه انداختهاید. در این روز تا حالا چند نفر کشته و زخمی شدهاند؟ خون همه آنها به گردن توست. تو روز قیامت جواب خدا را چه خواهی داد؟ حالا هم هرچه شده، دیگر شده. باید این جنگ و خونریزی تمام شود. شاه قول داده که اعلان عفو عمومی کند و هیچکس را برای آنچه از دیروز تا حالا واقع شده، مجازات نکند. شخص شما هم درامان بوده و در تبلیغات مذهبی، آزاد مطلق خواهید بود. ولی باید فورا این جمعیت را متفرق کنید و آن اسلحههایی را که از سربازها گرفتهاید، به ماموران دولت تسلیم کنید.» اینها را که میگفت، باقی به تصدیق، مدام سر تکان میدادند.
بنده گفتم: «اما پس دادن اسلحه و متفرق کردن مردم غیرممکن است و ما تا آقای قمی به مشهد حاضر نشوند، جنگ را ختم نمیکنیم. ما از امر شما رویگردان نبوده و حاضر هستیم از این ساعت تا صبح یکشنبه دست به جنگ و خونریزی نزده و به حال سکوت و آرامش باقی بمانیم. اگر روز یکشنبه آقای قمی آمدند و حرف شما راست بود، اختیار به خود ایشان واگذار خواهد شد و هر کار که بخواهند، خواهند کرد و اگر نیامدند، جنگ ازسر گرفته خواهد شد.».
چون مقصود دولتیها از این ملاقات همین مهلت گرفتن بود تا بتوانند خود را مرتب کنند و با تجهیزات بهتری بر ما بتازند، با گفتار بنده موافقت کردند و قرار شد که از این ساعت تا صبح یکشنبه، مسجد و اطراف آن در تصرف ما باشد و دولتیها بیاذن ما داخل نشوند و ما هم به شهر کاری نداشته باشیم. همچنین مقرر شد در هیچجای شهر کسی را به جرم طرفداری از ما نگیرند و اطرافیان ما برای کارهای شخصی خود در هرجای شهر آزاد باشند، اما مسلح در شهر نگردند و به داخل ادارات دولتی نروند. دفن کشتههای جنگ و پرستاری زخمها را هم خودمان بهعهده گرفتیم و بقیه رفتند و بنده به جای خود آمدم.
در این وقت ظهر شده بود. نماز ظهروعصر روز جمعه را خواندم، ولی من پیشنماز نشدم و پیشنمازهای مسجد مثل سابق هرکدام به جای خود نماز خواندند. بنده هم برای اینکه کسی جمعیت ما را متفرق نسازد، دستور دادم که بیاجازه من کسی حق موعظه در مسجد، صحنها و حرم را ندارد.
بعد از نماز ظهر، اول کاری که بنده انجام دادم، دفن کشتهها و رسیدگی به زخمیهای جنگ بود. جنگ روز جمعه (۲۰ تیر) ۲۲کشته و ۶۷ زخمی به جا گذاشته بود. ۱۴نفر از کشتهها طرفدار بنده و ۸تن دیگر نظامی بودند. دفن کشتهها بهصورت دفن مسلمان عادی اجرا شد، یعنی به کشتههای هر دو طرف حکم شهید ندادیم که آنها را بیغسل و با لباس دفن کنیم و همه به یک شکل دفن شدند.
درمیان کشتهها هر کس که اقارب داشت، جنازهاش را اقاربش بردند و کسی که نداشت، به دست مردم دفن شد. اکثر زخمیها را هم اقاربش بردند و ۱۳نفر در شفاخانه حضرتی بستری شدند.
بنده به محض رسیدن این خبر، مردم را جمع کردم و بالای منبر رفتم و گفتم: «برادران! آن قرآن را که عمروعاص در مقابل لشکر حضرت علی (ع) بر سر نیزه کرد، ممکن است امشب از طرف اسدی در برابر ما برده شود. اگر شما هم مثل لشکر حضرت علی (ع) خواهید گفت: «ما در برابر قرآن و سید نمیجنگیم، لازم نیست تا صبح صبر کنید و همین حالا هرجا میخواهید، بروید. من هم خودم را به شهربانی تسلیم میکنم و این واقعه قطع میشود، ولی اگر ثبات قدمی در همراهی من دارید، اظهار کنید و مرا اطمینان دهید.»
در این حال یک نفر جوان سیساله که یک تفنگچه در دست داشت، از بین مردم بیرون آمد، در برابرم ایستاد و گفت: «اسم من حسن اردکانینژاد است و یک برادرم در جنگ دیروز کشته شده و خودم هم هرآن آماده شهادت هستم. من از طرف خود و دوستانم به شما اطمینان میدهم که شما را در این راه وانمیگذاریم.»
تقریباً ۱۰هزار تومان پول نقد در همان ساعت در جیبم بود. بسیاری از زنها گوشواره و دستبند طلا و زیورآلات زنانه به من هدیه کرده بودند که برای مایحتاج مردم مصرف شود. من بعد از دادن پولهای گمشده برای اینکه حوادث کیسهبری تکرار نشود، به منبر رفتم و این جملات را گفتم: «ای دزدهای مشهد و جیببرهای حرم! به حرف من گوش دهید. سالهاست که شما در این حرم کیسهبری کرده و خواهید کرد. این حرم از دست شما گرفته نخواهد شد. انصاف نیست در این حالت که ما در بین دشمن محاصره و در شرف مرگ هستیم، شما اسباب زحمت ما را فراهم کنید. برای خدا در این چند روز اگر در انقلاب ما را یاری نمیکنید، از اذیت کردن ما بگذرید. دزدی که در این چند روز دست از دزدی بردارد، از خدا میخواهم که به او ثواب آن شهیدانی را بدهد که در روز جمعه کشته شدند و گناهان گذشتهاش را بیامرزد و اموراتش را غریق رحمت کند و او را در آینده از رسوا شدن و حبس و انواع بلاها حفظ کند.»
از آن به بعد بود که دیگر اطلاعی از کیسهبری و گم شدن پول نرسید. شنیدم که بعضی دوستان کیفبرهای مشهد، رفقای خود را تهدید کرده بودند که اگر قبل از ختم انقلاب، جیببری کنید، شما را بیمرگ نخواهیم گذاشت. خودمان هم به مردم پیوسته، سفارش میکردیم که با هیچکس مخاصمت نکنند، مگر با آن پلیس و سربازی که به آنها حمله کند.
عصر روز شنبه چند دسته از مردم دهات اطراف مشهد با بیل، چوب، داس، قمه و شمشیر به یاری ما آمدند و چند نفر از آنها تفنگچه و فشنگ هم داشتند. اینها به بنده خبر دادند که فردا اول طلوع آفتاب دستههای بزرگ مسلح و مجهز از دهات دورتر به یاری ما خواهند آمد و هم خبر رسید که در قوچان و تربتحیدریه و نیشابور مردم برای یاری ما مسلح و مجهز میشوند. دولتیها از این اخبار سخت هراسان شدند و تصمیم گرفتند زودتر به این نهضت خاتمه دهند. شب یکشنبه رسید و تا نصفشب بهآرامی گذشت.
ساعت ۱۲شب یکشنبه خبر رسید که دولتیها برای یک جنگ بزرگ کاملاً آماده شدهاند. تمام سربازان شیعه و متدین را از صحنه جنگ بیرون کردهاند و سربازان سنی، یهودی، زرتشتی و شیعههای بیعلاقه به مذهب را آماده جنگ ساختهاند و دورتادور شهر مشهد را برای جلوگیری از آمدن مردم جنگی، از بیرون سنگربندی کردهاند و طیارههای جنگی را در فرودگاه مجهز کرده، برای پرواز و بمباران آماده ساختهاند و توپها و مسلسلها را در نقاطی که بر حرم و مسجد مسلط است، تمرکز دادهاند و قصد دارند نزدیک صبح به مسجد حمله کنند.
چون از آمادگی مردم اطراف مشهد برای یاری خودمان خبر داشتم، تصمیم گرفتم که جا خالی نکنم و تا طلوع آفتاب به هر قیمتی شده، مقاومت کنم و مسجد را از دست ندهم. به این جهت به فراهم کردن مقدمات دفاع مشغول شدم و در هر دری از درهای مسجد یک دسته از اطرافیان خود را فرستادم که بیدار و آماده باشند. همچنین سه تفنگ و تفنگچه و چند قطار فشنگ در اختیار هر دسته گذاشتم و برای هر دسته، فرماندهی از کسانی که بر آنها اعتماد بیشتری داشتم، انتخاب کردم.
بنده میدانستم که این ترکیبات در مقابل قوای دولتی به قدر پر کاهی اهمیت ندارد، ولی غیر این چارهای نداشتم و نمیتوانستم تسلیم شوم؛ چون در آن صورت، حکومت پهلوی بعد از گرفتن و کشتنمان اعلام میکرد که جمعی از روی اشتباه و غفلت بر علیه دولت شوریده و بعد به خطای خود پی برده، خود را به قوای دولتی تسلیم کردند، ولی این مقاومت بنده اگرچه زود درهم میشکست، آبروی بزرگی را برای شیعه و اسلام بهجا میگذاشت.
حمله بزرگ دولتیها چنین که پیشبینی شده بود، نیم ساعت قبل از اذان صبح اتفاق افتاد. صدای تفنگ، توپ و مسلسلها شروع شد و طرفداران ما با اسلحههای ناقص خود مقاومتی را که در تاریخ دنیا سابقه ندارد، از خود نشان دادند. آنها در هر دروازه مسجد و صحن و حجرهها با فریادهای ا... اکبر، یاعلی (ع)، یاحسین (ع)، یا ثامنالحجج (ع) و یا صاحبالزمان (عج) به محاربه پرداختند و حتی دیده شده بعضی از آنها با دندان و مشت و سنگ و خشت به نظامیان مسلح حمله میکردند، ولی با این همه، دشمن توانست وارد مسجد شود و قتلعام بزرگی را که تاریخ گواه آن است، رقم بزند.
منابع: کتاب کشف حجاب از کشف حجاب، مجموعه مقالات گردآوری شده درباره کشف حجاب رضاخانی، مجموعه مقالات قیام گوهرشاد به کوشش غلامحسین نوعی و غلامرضا آذری خاکستر، قیام گوهر شاد از سینا واحدی، خاطرات سیاسی بهلول به روایت خودش، مجموعه اسناد قیام گوهرشاد و ....