شکیبا افخمی راد/شهرآرانیوز - «تابستان داغ» اولینبار در سیوپنجمین دوره جشنواره فیلم فجر به نمایش درآمد و توانست با جلب نظر هیئت داوران با نامزدی در ۱۳ رشته، حائز رکورد بیشترین تعداد نامزدی در آن دوره از جشنواره شود و درنهایت نیز با دو سیمرغ بهترین فیلمبرداری و تدوین به کار خود پایان دهد.
البته خود ایرجزاد باور دارد اگر عدالت برقرار و تصمیمات برپایه اصول سینما بود، میشد موفقیتهای «تابستان داغ» در جشنواره فیلم فجر بیشتر باشد. اما درهرحال او درمجموع این فیلم را به عنوان اولین تجربه ساخت فیلم بلند، قدم محکمی میداند که انتظاراتش را برای حرکت به سمت قدم دوم برآورده کردهاست. قدم دوم را این سینماگر مشهدی سال گذشته برداشت. آن هم با فیلمی با موضوع حساس که به قتلهای زنجیرهای دهه ۷۰ در مشهد و ماجرای سعید حنایی میپرداخت. اثری با بازی محسن تنابنده و ساره بیات و به نویسندگی اکتای براهنی با نام «عنکبوت» که بسیاری منتظر اکران آن در سیوهشتمین دوره جشنواره فیلم فجر بودند، اما این اتفاق رخ نداد. اتفاقی که ایرجزاد دلیل آن را سینمایی نمیداند.
اکنون با شیوع بیماری کرونا زمان اکران عمومی این فیلم همچنان مشخص نیست اما این سینماگر مشهدی امیدوار است با بهبود اوضاع بتواند اثر دومش را در شهریور امسال در سینماها اکران کند. در ادامه گفت و گوی ما با ابراهیم ایرج زاد را که درباره کودکی ، نوجوانی و جوانی اوست میخوانید.
ابتدا از تجربیاتتان در مشهد بگویید. چه شد که به سینما علاقهمند شدید؟
پنج ساله بودم که به همراه عمویم برای اولینبار به سینما رفتم. خوب به یاد دارم لحظهای را که وارد سالن سینما شدم، خیلی خیلی بزرگ بود با جمعیت بسیار زیادی روبهرو شدم که مقابل پردهای بزرگ نشسته بودند. پر از سؤال و تعجب بودم و نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد و اصلا همه اینها برای چیست. چند روز قبل از آن، برادرم که از من سه سال بزرگتر است از تجربه دیدن فیلم روی دیوار بزرگ در جایی که اسمش سینما بود با هیجان حرف زده بود و من که حسابی کنجکاو شده بودم او و عموی کوچکم را که باهم به سینما رفتهبودند، تهدید کردم اگر من را با خودشان به اینجایی که میگویند نبرند ماجرا را به پدرم میگویم.
آخر فهمیده بودم که عمویم برادرم را بدون اجازه پدرم به سینما برده بود... اما آن روز که به سینما رفتم ناگهان سالن بزرگ در تاریکی کامل فرو رفت و برای لحظاتی بسیار کوتاه فقط تاریکی بود و همهمه کم زور جمعیت که آن نیز رو به خاموشی می رفت تا اینکه یکباره نور باریکی از دل تاریکی و درست از بالای سر من -که در میانه سالن بین برادر و عمویم نشسته بودم- به روی پرده بسیار بزرگ نقرهای افتاد و تصویر شکل گرفت. جادوی تصویر روی پرده نقرهای همانجا و در همان فریمهای ابتدایی من را شیفته خودش کرد. این علاقه ادامه پیدا کرد تا زمانی که من هفت ساله شدم و برادرم ده ساله. تابستان بود عمویم، کسی که ما را به سینما میبرد دیگر نبود. به سربازی رفته بود. پس من برادرم را راضی کردم که بدون آنکه کسی خبردار شود با همدیگر به سینما برویم.
آن زمان سینما آزادی، آفریقا و هویزه مشهد میرفتیم. به یاددارم برادرم طرفدار فیلمهای ابوالفضل پورعرب و فیلمهای خانوادگی بود و من طرفدار فیلمهای اکشن و جمشید هاشمپور که به زینالبندری معروف بود. در آن زمان خانوادهها زیاد به سینما نمیرفتند و بیشتر سینماها پاتوق جوانها بود. به دلیل همین وقتی من و برادرم از سینما برمیگشتیم، همه خواهرهایم گرد من و برادرم مینشستند تا برادرم قصه فیلم را برایشان تعریف کند. غیر آنها که با هیجان گوش میکردند. من هم سرا پا گوش بودم انگار اصلا داخل سینما نبودم. یک بار خواستم به جای برادرم من قصه فیلم را تعریف کنم اما بعد از گفتن چند صحنه رشته کلام از دستم در رفت و خواهرهایم به چیزهای بی ربطی که میگفتم اعتراض کردند و برادرم از ابتدا شروع کرد داستان فیلم را گفتن. عصبانی بودم که چرا نمیتوانم داستان فیلم را به یاد بیاورم به همین دلیل تصمیم گرفتم دیگر در حین دیدن فیلم در سینما چیزی نخورم و تمام حواسم باشد تا همه قصه کامل در ذهنم بماند که بتوانم فیلم را به درستی برای خواهرانم تعریف کنم .
کسی هم در اطرافیانتان بود که تحتتاثیر او به سینما علاقهمند شده باشید؟
غیر از عمویم که وقتی مجرد بود تفریحی سینما میرفت کسی نبود. نه در اقوام و نه آشناها کسی اهل سینما نبود که بخواهد الگو یا مشاور من باشد یک حسی بود که درون خود من وجود داشت. با همین حس بزرگ شدم تا وقتی به دبیرستان رسیدم و میخواستم انتخاب رشته کنم پرسوجو کردم و دیدم برای رشته سینما فقط باید تهران رفت آن هم برای دانشگاه و من با دانشگاه ۴ سال فاصله داشتم.
از آنجایی که به هیچ رشته دیگری علاقه نداشتم، به یک بیهدفی و گمراهی دچار شدم. به یاد دارم در سال اول دبیرستان ۱۴ واحد برداشتم که ۹ واحدش را افتادم. پدرم از این بابت خیلی شاکی بود و یک روز به من گفت تو باید برای ارتش ثبتنام کنی و وارد دانشکده افسری شوی. آن زمان داشتند از همان مقطع سیکل نیرو میگرفتند. من هم، چون ایدهای نداشتم، رفتم مصاحبهها را انجام دادم. چند روز بعد رفتم برای جواب مصاحبه استخدامی، پذیرفته شده بودم و باید چند روز بعد در ترمینال میبودم که اتوبوس مشخص شده، من و دیگر منتخبان را به پادگان هوانیروز اصفهان ببرد.
نمیدانستم چه اتفاقی دارد میافتد گیج بودم، این چیزی نبود که میخواستم، اما برای رسیدن به خواستهام چیزی در اختیارم نبود. با اینکه مسیر طولانی بود شروع کردم به پیاده رفتن به سمت خانه از چهارراه لشگر تا میدان تقیآباد و باخودم فکر میکردم، چشمم افتاد به آن سمت میدان که ساختمان هنرستان فنی حرفهای شهید بهشتی بود دو نفر داشتند یک پلاکارد زرد رنگی نصب میکردند.
روی آن چیزی نوشته شده بود که نگذاشت سرنوشت مرا به سمتی ببرد که اصلا دلم نمیخواست: «برای اولین بار در استان خراسان رشته کارگردانی سینما در هنرستان غیرانتفاعی سوره مشهد افتتاح گردید.» به همراه آدرس شماره تماسی هم نوشته شده بود. همان لحظه ساکم را گذاشتم و رفتم جلوتر و از نزدیک ۱۰ بار نوشته را خواندم چنین معجزهایی باورم نمیشد. با شمارهای که آنجا بود تماس گرفتم و اطلاعات لازم برای ثبتنام را گرفتم. همان لحظه با پدرم تماس گرفتم و گفتم من میخواهم کارگردان سینما بشوم ولاغیر.
الان هم دارم میآیم خانه که باهم برویم تا در هنرستان سوره ثبتنام کنیم. پدرم شوکه شده بود. اما من منتظر جواب نماندم. بلیت و مدارک دانشکده افسری را پاره کردم و به سمت خانه رفتم. خوشبختانه پدرم که اشتیاقم را دید خیلی زود راضی شد. به این ترتیب قصه ورود من در راه فیلمساز شدنم در شانزده سالگی کلید خورد.
اولین باری که به سراغ ساخت فیلم رفتید چه زمانی بود؟
این روند را زمانی که در رشته کارگردانی دانشگاه سوره اصفهان هم قبول شدید، ادامه دادید؟
من وقتی وارد دانشگاه سوره اصفهان شدم طبق قولی که به خودم داده بودم خیلی سریع تلاش کردم با دانشجویانی که دانششان از من بیشتر بود ارتباط برقرار کنم و وارد حرفه سینما شوم تا با کسب تجربه عملی بتوانم اولین فیلم کوتاهم را بسازم.
برای همین کسب تجربه بیشتر بود که در ابتدای مسیر کاریتان به سراغ صدابرداری رفتید؟
در سالهای اولیه دوران دانشگاه محمد شیروانی داشت فیلم بلند اولش به نام «ناف» را کار میکرد. آن زمان من با هومن بهمنش دوست شده بودم که دستیار اول کارگردان و برنامهریز آن کار بود. از هومن خواستم اگر نیاز به یک نفر در تیم بود خبر دهد تا من هم به گروه ملحق شوم که این اتفاق رخ داد و من برای انجام کارهای تولید و تدارکات به فیلم سینمایی «ناف» اضافه شدم. چندماهی برای این فیلم در تهران کار کردیم. تا اینکه در روزهای پایانی یکی از دوستان دیگرم نقی نعمتی میخواست برای همکاری با رهبر قنبری در فیلم دومش به نام «او» به عنوان مدیر تولید و دستیار اول کارگردان به اردبیل برود. من آن زمان به او گفتم اگر در گروه کارگردانی نیرو لازم دارند حتما به من فکر کند. بالأخره با من تماس گرفت و گفت نمیتوانی در گروه کارگردانی باشی چون زبان ترکی نمیدانی ولی به عنوان «بوم من» کسی را لازم دارند من هم قبول کردم و رفتم اردبیل. آنجا روحا... جعفربگلو صدابردار فیلم با اینکه متوجه شد تجربه کار حرفهایی ندارم، به من اعتماد کرد و چیزهایی که نیاز بود را به من آموزش داد.
همزمان در این کار با تورج اصلانی دوست شدم که فیلمبردار آقای قنبری بود. دوستی ما نیز باعث شد که پشت سر هم در چند پروژه سینمایی به عنوان بوممن حضور داشته باشم. از جمله کار عبدالرضا کاهانی، علیرضا امینی و وحید موساییان. تا اینکه پیشنهاد کار در فیلم ناصر تقوایی به من داده شد. فیلمی که «چای تلخ» نام داشت و قرار بود در آبادان جلوی دوربین برود. آن زمان من سرکاری در کردستان بودم از خوشحالی شنیدن اسم ناصر تقوایی گفتم که حاضرم تا آبادان سینهخیز بروم.
در واقع استاد اصلی من در فیلمسازی آقای تقوایی بود. چون من اصولا سینمای آقای تقوایی و مهرجویی را به دلیل قصهگو بودن سینمایشان بیشتر از دیگران دوست داشتم. سه ماه در این پروژه کار کردیم و من سعی کردم از همه ثانیههایش استفاده کنم که متأسفانه به دلایل غیرسینمایی بعد از سه ماه آن کار تعطیل شد و به سرانجام نرسید. اما من آنجا تمرینات آقای تقوایی با بازیگرها، مدیریت عوامل، اهمیتی که به عناصر صحنه میداد و اینکه متن فیلمنامه را چطور به تصویر تبدیل میکرد را از نزدیک دیدم. تجربه منحصربهفردی بود که خیلی چیزها به من یاد داد.
چه زمانی به این نتیجه رسیدید که آمادگی ساخت فیلم کوتاه را دارید؟
با شروع مسیر فیلمسازی، صدابرداری را کنار گذاشتید؟
چه شد که بالأخره بعد از ساخت ۶ فیلم کوتاه تصمیم گرفتید فیلم بلندتان را بسازید؟
«تابستان داغ» به عنوان تجربه اولتان در جشنواره فیلم فجر خوش درخشید و نظرات بسیاری را جلب کرد. مهمترین دلیل موفقیت تابستان داغ را چه میدانید؟
مهمترین مسئله برای انجام هرکاری این است که شما خودتان و کاری که میخواهید انجام دهید را باور داشته باشید و در واقع تکلیفتان با خودتان مشخص باشد.
طی کردن این مسیر، یعنی ساخت فیلم کوتاه و بعد از آن روی آوردن به فیلم بلند را برای هر فیلمسازی ضروری میدانید؟
میان فیلم اولتان «تابستان داغ» و فیلم دومتان «عنکبوت» یک فاصله سه ساله افتاد دلیل آن چیست؟
بعد از ساخت این دو فیلم بلند آیا ممکن است دوباره به سراغ ساخت فیلم کوتاه بروید؟
فکر نمیکنم مگر اینکه شرایط خاصی به وجود بیاید. یعنی ساخت فیلم کوتاه جزو اهدافم نیست. در واقع فیلم کوتاه برای من پلهها و قدمهایی بود که برای سینمای بلند برمیداشتم. من درحال تجربه کردن برای قصه گفتن بودم و هیچ کدام از فیلمهای من به لحاظ ساخت تکرار فیلم قبلی نیست. من فیلمهایی در فضاهای مختلف و کاراکترها و قصههای متفاوت کار میکردم برای اینکه بتوانم خودم را برای ورود به سینمای بلند پختهتر کنم.
در مجموع مهاجرت به اصفهان و تهران چقدر در مسیر موفقیتتان تأثیر داشت؟
آنزمان با اینکه کار فیلمسازی در تهران متمرکز بود (طوری که همچنان نیز اینگونه است) با این حال اصفهان به دلیل اینکه فاصله زیادی با تهران نداشت و آن زمان نیز به دلیل حضور مرحوم زاون قوکاسیان، مدیرگروه سینمای دانشگاه سوره اصفهان، ما شانس بهره بردن از حضور استادهای مطرحی را داشتیم که بسیار مفید بود. من هم خیلی زود توانستم وارد کار در بدنه سینما شوم در راه اصفهان و تهران دررفت و آمد بودم. میتوانم بگویم این مهاجرت، بسیار مفید بود.
فکر میکنید اگر در مشهد میماندید به جایگاهی که الان دارید میرسیدید؟
خیر. هیچ اتفاقی برای من در مشهد نمیافتاد به دلیل اینکه در مشهد کاری به آن معنا انجام نمیشد. کارهای حرفهای در تهران بود یا گروههایی حرفهای برای انجام پروژهها از تهران به شهرهای دیگر میرفتند. در واقع بازهم پروژهها از تهران مدیریت میشد. چون سینما و تئاتر مرکزیتش تهران است.
آیا ممکن است روزی در مشهد فیلم بسازید و فکر میکنید این شهر ظرفیت فیلمسازی را دارد؟
چون نه. جغرافیای مشهد برای کار کردن جذاب است. من هم از اولین فیلمنامهای که بشود به واسطه آن به شهر مشهد بیایم استقبال میکنم. خیلی هم برای این اتفاق مشتاق هستم. ولی قصه باید به صورتی باشد که بتوانم در آن از ظرفیتهایی که در مشهد میشناسم استفاده کنم.
در آخر از مسیری که رفتید راضی هستید؟
این بهترین مسیری بود که برای من اتفاق افتاد. شانس هم با من همراه شد اما من همیشه میگویم شانس به کسانی که ایمان دارند بیشتر روی میآورد.
آرزوی حرفهایتان در آستانه سیونه سالگی را هم برای ما بگویید.
آرزوی من این است که تا آخرین سالهای عمرم فیلم بسازم. مثل کلینت ایستوود، وودی آلن و مارتین اسکورسیزی. کسانی که توانستند طراوت ذهنشان را با مراقبت از جسم و فکرشان و سینمایشان تا این سن نگه دارند. خیلی الگوی جذاب و ایدهآلی هستند و این اتفاق اگر برای من بیفتد فوقالعاده است.