کربلا یک قطعه جغرافیایی نیست در یک گوشه زمین. حقیقتی است که همه زمان و زمین را در برمیگیرد. خط سرخش را سیدالشهدا (ع) و ۷۲ یارش به خون نوشتند تا خاک به این باور برسد که حقیقت در زایش است. حق ایستاده است علیه ظلم حتی اگر هر پارهاش هزار زخم بردارد. ا... اکبر از عاشورا. ا... اکبر از کربلا که راز کبیر ایمان شد؛ و ا... اکبر که صفحه دوم کربلا هم در شکوهی همانند آن در کاروان اسرا، خط به خط نوشته شد.
هریک از کاروان اسرا، سرالاسراری بودند که باید میشکفتند تا حق شکوفا بماند. کاروان را حضرت سجاد (ع) سالار بود و حضرت زینب (س) پرچمدار، اما در سایه آن سالار و در کنار این پرچمدار، بزرگ بانویی بود سه، چهارساله به نام عظمای رقیه که سلام خدا بر او باد. نقش او، چون علیاصغر (ع) شهید، به ظاهر کوتاه بود، اما ماندگار. حق را یک جلوه کافی است تا سهم خود را در روشناییبخشی ایفا کند. اینگونه است که کربلا و عاشورا بدون علیاصغر (ع)، یک فصل بلند کم دارد.
با خوانش این باب است که باب معرفت گشوده میشود. تا جایی که برخی مستشرقان میگویند که اگر لشکر یزید در کربلا هیچ جنایتی نکرده بود جز تیر زدن به حنجره علیاصغر (ع)، همین کافی بود تا به بطلانش حکم کنیم. این خط معرفتی را در خرابه شام، حضرت رقیه (س)، حرفبهحرف در دل تاریخ مینشاند.
او نه شمشیری دارد و نه نیزهای، اما ضربهای که به حاکمیت طاغوت میزند از هر دو ویرانگرتر است. او با هقهق گریهاش، با اشکهای معصومانهاش، با پدر پدر گفتنش از خصم پدر درمیآورد. من وقتی ماجرای طبق سر پوشیده و سر سیدالشهدا (ع) و آغوش سهساله را میخوانم با خود میگویم، یزید، به دست خود نقاب از چهره گرفت. باطل خود را بیآنکه بخواهد آشکار کرد. بیبی رقیه (س) نیز نقش خود را به تمامی بر صحیفه تاریخ رقم زد.
مرگ مظلومانه او نوعی شهادت است که سرخ نیست، اما برای سیاه کردن روی باطل طاغوت، معجزه میکند. معجزهای که هنوز هم روضه میشود. روضه دخترکی که وقتی بهانه بابا گرفت، با سر بریده پدر جوابش دادند. او هم شکایتشان را به خدا برد. ویرانه شاهد است که ویران شدن بنای اقتدار یزید از همان دم شتاب گرفت.