ارائه روزانه خدمات درمانی به بیش از ۳ هزار زائر در درمانگاه امام‌رضا(ع) نجف اشرف + فیلم رویداد هنری "روضه هنری عاشورا" با رویکرد بین‌المللی در حرم مطهر رضوی برگزار شد موج بازگشت زائران اربعین از امروز آغاز شد (۱۸ مرداد ۱۴۰۴) بیش از یک میلیون زائر اربعین از مرز مهران عبور کردند (۱۸ مرداد ۱۴۰۴) + فیلم ویژه برنامه «دچار» روایتی متفاوت از اربعین حسینی تصویر کم‌نظیر از استاد فرشچیان در لباس خادمی امام رضا(ع) + عکس ساخت بیش از ۳۸هزار دست‌سازه حسینی و اهدای آن به زائران کودک در پیاده‌روی اربعین ۱۷ مهمانسرای آستان مقدس امام علی(ع) میزبان زائران اربعین حسینی راهپیمایی اربعین به روایت حدادعادل لزوم تقویت سه حوزه هنر، رسانه و کتاب توسط کانون مساجد آمادگی کامل مشهد برای میزبانی از جاماندگان اربعین حسینی ۱۴۰۴ به یاد شهید مهدی صابری، رزمنده تیپ فاطمیون | نوری بود در تاریکی جهان چند روایت درباره شهدای مدافع حرم در روزی که به نامشان است | میراثشان شجاعت بود، بدهی ما ادامه دادن است برپایی بیش از ۱۷۰ موکب در اطراف حرم امام‌رضا(ع) برای خدمت به زائران دهه آخر صفر ۱۴۰۴ + فیلم توصیه‌های پزشکی برای پیاده‌روی اربعین + فیلم خنثی‌سازی توطئه داعش برای هدف قرار دادن زائران اربعین تردد یک‌میلیون و ۳۴۱ هزار نفر از مرز مهران (۱۷ مرداد ۱۴۰۴) یازده سال خدمت مشهدی‌ها به زائران در کربلا | موکب امام رضا(ع) روزانه میزبان ۵ هزار زائر اربعین حسینی است + فیلم ثبت‌نام ۲ میلیون و ۸۵۰ هزار نفر در سامانه سماح (۱۶ مرداد ۱۴۰۴) نرخ و ساعت حرکت اتوبوس‌ها از کربلا به شهر‌های زیارتی دیگر عراق + جزئیات و عکس (۱۶ مرداد ۱۴۰۴)
سرخط خبرها

چند روایت درباره شهدای مدافع حرم در روزی که به نامشان است | میراثشان شجاعت بود، بدهی ما ادامه دادن است

  • کد خبر: ۳۵۰۴۲۰
  • ۱۸ مرداد ۱۴۰۴ - ۰۸:۵۲
چند روایت درباره شهدای مدافع حرم در روزی که به نامشان است | میراثشان شجاعت بود، بدهی ما ادامه دادن است
خرده روایت‌هایی از عاشقانه‌های شهدای مدافع حرم به بهانه روزی که به نامشان است.

معصومه فرمانی کیا | شهرآرانیوز، در روزگاری که عشق، کالایی کمیاب شده است و دل‌ها در ازدحام روزمرگی‌ها سرگردانند، هنوز هم هستند زنانی که چشم‌انتظارند؛ نه برای بازگشت که برای مرور خاطراتی که هیچ‌گاه نرفته است. زنانی که عشق را در غیاب نیز معنا کرده‌اند و دلشان لک زده است برای روزمرگی‌ها، برای یک زندگی مشترک و دونفره زیر یک سقف و آرزو می‌کنند برای یک‌بار هم که شده، زمان به گذشته برگردد و صبح تا عصری طول بکشد، آن‌قدر که روز کاری و سخت همسرشان تمام شود و دستی، زنگ خانه را به صدا دربیاورد و یار پشت در ایستاده باشد. به تصویر کشیدنش هم، حتی اگر به بهانه یک گفت‌و‌گو باشد، حالشان را خوب می‌کند. اینکه از اداواطوار‌ها تعریف کنند؛ لباس‌اتوکردن‌ها و واکس زدن کفش‌ها و آب‌وشانه‌کردن مو‌ها و حتی بستن بند پوتین به وقت وداع آخر و آخرین کاسه آبی که پشت‌سرشان ریخته می‌شد و حالا تک‌تک آنها اعتراف می‌کنند که زیبایی مرگ همسرشان، به قشنگی زندگی کردن با آنهاست. رسیدن مناسبت‌ها بهانه قشنگی است برای تکرارها، به‌یادآمدن‌ها و حرف‌زدن‌ها؛ اینکه یکی‌شان بگوید محمدرضا بیست‌وپنج‌ساله بود و آن یکی از سیدباقر تعریف کند که سی سال را تمام کرده بود و... بعد برسند به این اصل که هر فصلی که می‌گذرد، زخمی توی دلشان تازه می‌شود و دلتنگی، زخم عمیق و ناسوری است که خدا نکند سر باز کند. یکی‌شان می‌گوید: «تب‌ولرزی که روز دیدن پیکر همسرم کردم، هنوز با من است و اگر عشق و تعهد به بچه‌ها نبود، نمی‌توانستم زنده بمانم». دیگری ایمان دارد که همسرش هیچ‌وقت از کنارش دور نبوده و بارهاوبار‌ها به خوابش آمده و قدم‌های خاموشش را شمرده است: «از تراس تا آشپزخانه، از آشپزخانه تا اتاق‌خواب بچه‌ها، کنار رختخوابشان و...». این حرف‌ها حاصل سه دیدار است با همسر سه شهید مدافع حرم، خیلی‌خیلی مفصل‌تر از برش‌هایی که در ادامه می‌آید و بهانه‌اش یک روز از تقویم است؛ سالروز بزرگداشت شهدای مدافع حرم.

عشق ماند، او رفت

معصومه حسن زاده، همسر شهید محمدرضا زاهدی است و کمتر از «آقا» به محمدرضا نگفته است. از همان سال که خطبه عقدشان را خواندند و فکرش را  نمی‌کرد مهر یک پسر غریبه این قدر دلش را زیرورو کند، تا ۱۰ سال بعد که برای رفتن به سوریه مصمم شده بود. اماواگر و شایدی هم در کارش نبود.

تعریف می‌کند: «اگر یک بار در زندگی شانس آورده باشم، همان دفعه‌ای است که مادر آقامحمدرضا برای کار خیر آمده بود خانه مان. آقامحمدرضا دانشجو بود؛ سال اول و من هم یک دختر دبیرستانی. گفته بود من دختر همسایه را  می‌خواهم. عمر مفید من از زمانی شروع شد که با آقامحمدرضا رفتیم زیر یک سقف و منِ دختر محصل را شیفته خودش کرد. در همان دوران کوتاه زندگی، روزی نبود که به خاطرش نیاورم: «برای اینکه خانه‌ای خانه باشد، فقط تو باید باشی محمدرضا»؛ خیلی وقت‌ها خودم را لوس می‌کردم و  می‌گفتم: «ظرف‌های توی سینک را به خاطر تو می‌شویم، لباس‌ها را به خاطر تو پهن می‌کنم و به خاطر توست که صبح می‌شود و شب می‌آید و من زنده‌ام». نمی‌دانید، من خیلی خیلی بیشتر از این حرف‌هایی که  می‌زنم، آقامحمدرضا را دوست داشتم.

حرف سوریه را خیلی می‌زد و حرم و بی بی حضرت زینب (س). این جمله که به زبانش می‌آمد، دلم ریش می‌شد: «معصومه! من شهادت را خیلی دوست دارم». من هم جوابش را عین خودش می‌دادم: «تا من نخواهم، شهید نمی‌شوی؛ می‌فهمی؟ و اصلا دوست ندارم تو را از دست بدهم». البته اصلا اعتقادی به حرفی که  می‌زدم، نداشتم و او وعده بعد، سر سفره ناهار و شام، دوباره جمله اش را تکرار می‌کرد: «من عاشق شهادتم، معصومه!». سربه سرش می‌گذاشتم و حرف توی حرف می‌آوردم: «راستش را بگو، چه پیشنهادی داده‌اند؟ پول، ماشین، خانه و...». فورا تیر خلاص را  می‌زدم: «یعنی حاضری اینها را با بودن کنار من عوض کنی؟». سکوت می‌کرد و کوتاه پاسخ می‌داد: «خودت می‌دانی؛ دنیا را اصلا دوست ندارم، ولی تو را خیلی»؛ و از موضعی که داشت، کوتاه نمی‌آمد و  می‌گفت: «ببین، اگر در کربلا نتوانستیم لبیک بگوییم، الان وقتش است». این حرف را که  می‌زد، حجت تمام بود و حرفی برای گفتن نمی‌ماند.

به قول خودش، همسر آقامحمدرضا خوش صحبت است و بدون مکث ادامه می‌دهد: «انگار خدا نشسته بود تا ببیند او چه می‌گوید و اجابت کند. عاشق دختر بود و دختربچه خیلی دوست داشت. می‌گفت دختر‌ها بابایی هستند. خدا دو دختر هدیه اش کرد. الهه که به دنیا آمد، کلی ذوق کرده بود. به قول خودش چشم می‌کشید تا کارش تمام شود و برسد خانه و با دخترش بازی کند. کلی باهم رفیق بودند. آقامحمدرضا خم می‌شد و الهه روی پشتش می‌نشست. الناز شانس کمتری داشت؛ دو سال داشت و چند روز، کمتر یا بیشتر. یکباره غافلگیرمان کرد و گفت باید بروم. باورم نمی‌شد. ظهر بود و سفره پهن، بعد از ناهار بلند شد و با بچه‌ها خداحافظی نکرد. گفت: «حتی می‌ترسم نگاهشان کنم و نتوانم بگذرم و بروم». همیشه این حرف را  می‌زد: «شهادت، جان کندن نیست؛ دل کندن است». او دل از این دنیا کنده بود. خداحافظی اش هم کوتاه و خلاصه بود. اصلا آقامحمدرضا آدم کم حرفی بود و گفت: «تو را به ابالفضل العباس و حضرت زینب (س) می‌سپارم».

معصومه خانم به اینجای کلام که  می‌رسد، گریه می‌کند؛ بلندبلند و ادامه می‌دهد: «اگر این حرف او نبود، این همه دوری را طاقت نمی‌آوردم. فقط خدا می‌داند گاه چقدر دلم برای دیدنش تنگ می‌شود، این قدر که به خدا التماس می‌کنم فقط یک بار فرصت دیدار مهیا شود؛ کوتاه و خلاصه. راستش، هنوز هم باورم نمی‌شود مردی که یک روز با تمام وجود به او تکیه کرده بودم، رفته باشد. همه اینها یک طرف، بهانه گیری بچه‌ها برای پدرشان یک طرف. نمی‌دانم پاسخ الناز را چه بدهم وقتی می‌گوید: «مامان، چرا بچه‌های دیگر بابایشان شهید نشده؟»؛ می‌مانم و همیشه به آقامحمدرضا متوسل می‌شوم و حرف می‌زنم؛ درست مثل آن روز‌ها و آخرش می‌رسم به این جمله که: «داشتیم پسر؟».

صحبتش را این طور ادامه می‌دهد: «خاطرم هست از شهادتش چیزی نگذشته بود. الناز مریض شد. کلافه شده بودم ازبس گریه می‌کرد. از این دکتر به آن دکتر، نسخه پشت نسخه. فایده نداشت. شب گذاشته بودمش وسط هال. بچه خوابش برده بود و من خسته و کلافه، پتوی آقامحمدرضا را آورده بودم و کشیدم روی سرم و ریزریز حرف زدم. گفتم آخر این رسمش بود من را با دو تا بچه کوچک تنها بگذاری و بروی؟ که آن دنیا بخواهی برایم جبران کنی؟ نه، این قرار ما نبود. محمدرضا! من همین طوری بله را نگفتم و هزار امید و آرزو داشتم و حالا خسته‌ام؛ خیلی خسته. صدای گریه‌ام هیچ وقت آن قدر بلند نشده بود. نفهمیدم کی خوابم برده بود. بیدار که شدم، نگران دخترم بودم. الناز داشت توی خواب می‌خندید و شک ندارم پدرش آمده بود».

حرف‌های معصومه خانم تمامی ندارد. خوب و روان و سلیس هم حرف می‌زند و آدم را برای شنیدن مشتاق می‌کند: «در سال‌های زندگی مشترکمان با آقامحمدرضا، اندازه همه سال‌های عمرم چیز یاد گرفتم. یادم هست او  می‌گفت آدم تا رنج نباشد، آدم نمی‌شود. رنج این تنهایی بزرگ و عمیق و خلائی که از نبودش روحم را  می‌خراشد، هیچ وقت تمام نمی‌شود. اینها همه جدا از زخم زبان‌هایی است که از گوشه وکنار می‌شنویم و مجبوریم بخندیم و بگذریم و رد بشویم. اما حالا، هم به شما می‌گویم و هم به همه کسانی که این حرف‌ها را  می‌خوانند، اینها را صبوری می‌کنیم و آرام می‌مانیم به این امید که حضرت زینب (س) برایمان آن دنیا جبران کنند، والا من هیچ وقت با این دل زخم خورده نمی‌توانم کنار بیایم».

هم سفری با روح پاک

رحیمه سادات موسوی، همسر شهید سیدباقر موسوی است. او روایتش را این طور تعریف می‌کند: «بیست وشش ساله بودم که صحبت از خواستگاری سیدباقر از من مطرح شد. مادرم همیشه آرزو داشت زن کسی شوم که روح پاکیزه داشته باشد و باایمان باشد. اما من توی رؤیاهایم دوست داشتم زن یک آدم جنگجو و شجاع شوم. وصف سید را شنیده بودم، اما انتظار نداشتم من را انتخاب کرده باشد. سیدباقر جنگ افغانستان را دیده بود و در جنگ‌های کشورمان با خمپاره و راکت و آرپی جی آشنا بود؛ یک جنگجو به معنای تمام. پاسخ خواستگاری را خیلی زود و قاطع دادم. با تمام وجود بله. دوره آشنایی مان خیلی کوتاه بود، اما از حرف هایش فهمیدم که زندگی متفاوتی پیش رو دارم. زندگی مان ساده شروع شد. او در کار خریدوفروش گلیم بود. به قول معروف، دستمان به دهانمان می‌رسید. شیرینی آن روز‌ها نمی‌گذاشت به موضوع دیگری فکر کنم. اما توی گپ وگفت‌ها و حرف‌های دونفره مان، گاه دلهره و هراس می‌افتاد به جان لحظه هایم، وقتی می‌گفت ما افغانستانی‌ها همیشه باید آماده هجرت باشیم و جنگ. به جمله «من هم باید بروم، رحیمه» که  می‌رسید، ترسی مویرگی می‌آمد به سراغم و بعد مثل خوره روی فکرم راه می‌رفت. سعی می‌کردم خیلی فکر نکنم. یحیی را باردار شدم و بعد هم محمد را. اسم هایشان را خودش انتخاب کرد. خیلی همراه بود، خیلی. گاه حتی زمانی هم که بیرون بود و محل کار، دلم برایش تنگ می‌شد و بعد بین این همه وابستگی، او حرف رفتن، دوری و جنگ را  می‌زد. دلم آشوب می‌شد. تصور می‌کردم فکر و خیال است که  نمی‌گذارد از زندگی لذت ببرم. خیلی وقت‌ها پیش خودم هم به زبان می‌آوردم اگر اتفاقی برایش بیفتد، چطور می‌توانم ادامه بدهم».

صحبتش را این طور ادامه می‌دهد: «باقر خیلی برایم حرف می‌زد. این قدر حال معنوی قشنگی داشت که خواسته وناخواسته جذب حرف هایش می‌شدم. از مقاومت و جنگ در سوریه و حرم بی بی زینب (س) و از قاسم سلیمانی‌هایی که شهید شدند و از مقاومت‌ها و مقاومت‌ها می‌گفت. می‌گفت که سوریه میدان بصیرت است و اگر این میدان خدشه دار شود، تقصیر کاهلی ماست. نه اینکه فکر کنی ما برای محافظت از حضرت زینب (س) می‌رویم، او خودش محافظ همه ماست. آن روز‌ها نمی‌دانستم شرایط جنگ در سوریه آن قدر بحرانی و سخت است، حتی روزی که بند پوتین‌ها را بست و محکم کرد و سفارش پشت سفارش که مراقب یحیی و محمد باشم، تصور نمی‌کردم زندگی من و باقر این قدر کوتاه باشد. از اینکه می‌رفت سربلند بودم، اما از این می‌ترسیدم که دیگر باقر کنارم نباشد. این دلهره به جانم افتاده بود. او رفت حلب. آخر مسیر زندگی او معلوم بود؛ امروز شهید نشود، فردا می‌شود. خبر پشت خبر از رشادت‌های سید می‌آمد. بعد‌ها بود که فهمیدم همسر من یک اعجوبه اطلاعاتی بوده است و حالا من می‌توانستم مدت‌ها برای بچه‌ها از قهرمانی‌های پدرشان حرف بزنم. بار اول زخمی برگشت. با جان و دل پرستاری اش را  کردم و تاب درد کشیدنش را نداشتم. گفتم بس است دیگر، وظیفه ات را انجام دادی. باز تکرار همان حرف‌ها بود برای قانع کردن من و اهمیت جنگ در سوریه. می‌گفت اگر نباشیم، امنیت اینجا به خطر می‌افتد. امنیت من، بچه ها، محمد و. آن روز‌ها خیلی متوجه حرف هایش نبودم، حتی بعد از شهادتش. تااینکه جنگ دوازده روزه پیش آمد و آنجا بود که حرف‌های سیدباقر به یادم آمد. باقر اسیر شد و بعد شهید و حالا باید من خودم را به او ثابت کنم و رستم را از زانوهایم بگیرم و یاعلی بگویم و بلند شوم. حالا یاد حرف مادرم می‌افتم که  می‌گفت: "مرد باید روحش پاکیزه باشد". هم سفر من، هم روحش پاکیزه بود و هم جسمش».

محسن به کمال رسید

مرضیه حسینی، همسر شهید محسن حسینی است. زندگی عاشقانه آنها هنوز هم زبانزد فامیل و دوست و آشناست. می‌گوید: «روز اول خواستگاری که با هم صحبت کردیم، هر دو می‌خواستیم به سمت کامل شدن برویم و این وجه اشتراک ما دو نفر بود و قرار بود در این مسیر به همدیگر کمک کنیم؛ رفتن به سمت تعالی. شاید خیلی‌ها این حرف را گفته باشند و برایتان تکراری شده باشد، اما من به خاطر ایمان، محسن را انتخاب کردم. خیلی این موضوع برایم مهم بود و ملاک‌های خیلی ریزی داشتم، اما اصلش این بود و حلقه اتصال من و او... ولع عجیبی برای باهم بودن داشتیم و تقریبا این موضوع را همه می‌دانستند. حرف محسن برای من وحی منزل بود و  نمی‌شد روی کلامش نه بیاورم. اما وقتی گفت می‌خواهم بروم سوریه برای دفاع از حرم حضرت زینب (س)، قاطع گفتم نه. فاطمه کوثر را حامله بودم. از همان ماه اول نه گفتم تا ماه آخر بارداری و او هم چیزی نمی‌گفت تااینکه حرف اول خواستگاری را به یادم آورد: «ما برای به کمال رسیدن کنار هم هستیم و به هم کمک می‌کنیم». پس از این یادآوری حرفی نماند. فقط گفتم: قول بده سایه ات همیشه روی سر من و بچه‌ها باشد. قول داد و رفت. فاطمه کوثر دو هفته بعد از رفتن پدرش به سوریه به دنیا آمد؛ دخترمان دو‌ماهه بود که سید محسن به شهادت رسید، در واقع به کمال رسید. راست می‌گفت قولش را به هم داده بودیم».

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->