باران مثل دم اسب وحشی بر شیشههای مهگرفته کافه میکوبید. هوای بیرون سرد بود و بوی خاک نمخورده از درز درها به داخل میخزید. بوی توتون نمناک و تنباکوی خیسیده در آب هوا را سنگین کرده بود، صدای چکیدن آب از ناودان مثل تیکتاک ساعتی سنگین در گوشم میپیچید. مشتریها بیحوصله، در سکوت، پشت میزها خم شده بودند. بعضی غرق صدای قل قل قلیان و بعضی گوش به رادیوچسبانده بودند، همه سرگرم و عدهای بیحرکت به فنجان خالی خود خیره بودند. هیچکس سرش را بالا نمیگرفت. اما من چیزی میدیدم که دیگران نمیدیدند.
هر بار که در نیمهزنگزده کافه باز میشد، موجودی وارد میشد که برای چشم بیشتر آدمها نامرئی بود، پرندهای شبحگونه، سبک و نامعلوم. پرندهها بیصدا روی صندلیها مینشستند، کنار صاحبانشان. گاهی پرندهای نقرهای و آرام، مثل تکهای از ماه، کنار جوانی با کتاب باز مینشست. پشت سر سیفا... املاکی، کلاغی سیاه پرپر میزد. پشت سر طغرل بیحوصله، جغدی خاموش روی چراغ دیوار نشسته بود و چشمهای زردش برق میزد. هر پرنده نشانی از درون صاحبش داشت و پشت سر جواد یک یاکریم.
مدتی خیال میکردم توهم است. اما پرندهها با محیط تعامل داشتند، وزنشان صندلیها را میلرزاند، بالزدنشان بخار قهوه را پراکنده میکرد و گاهی نوکشان به لبهی فنجانی میخورد و صدایی ظریف میساخت. هیچکس واکنشی نشان نمیداد، گویی تنها من توان دیدن این حقیقت نیمهپنهان را داشتم. این پرندهها روح آدمها هستند؟ یا انعکاس چیزی که جرئت دیدنش را نداریم؟
همهچیز عادی پیش میرفت تا اینکه مرد وارد کافه شد. میانسال با صورتی استخوانی و سرما برده و لبهایی عنابی که زخمی گوشه لب پایینش نشسته بود. پالتویی خاکستری به تن داشت و قدمهایش سنگین بود. چیزی مرا لرزاند، هیچ پرندهای همراه او نبود. تنها نشست، قهوه سفارش داد و دستهایش را روی میز گذاشت. یک سکوتی عجیب در وجودم نشست؛ بیپرنده بودن او مثل خالی بودن سایه بود.
ناگهان نگاهش با من گره خورد. چشمهایش پر از خستگی و نوعی آگاهی بود. لبهایش لرزید و گفت: تو هم میبینی، نه؟
نفس در سینهام حبس شد. تنها توانستم سر تکان بدهم. در همان لحظه، پرندههای دیگر نیمهشفاف شدند، انگار واکنش مرا انتظار میکشیدند. مرد آهی کشید: سالهاست پرندهام رو گم کردهام. از اون روز دنیا سرد و بیرنگ شده. همهچیز ادامه پیدا کرده، ولی بیمعنا. پرسیدم: پرندهها چی هستن؟
لبخند تلخی بر لبش نشست: همون چیزایی که آدم فراموش میکنه. امیدها، رؤیاها یا حتی دلیلی که صبح از خواب بیدار میشیم. من یادم رفت. یا شاید خودم ولش کردم.
گفتم: شاید پرندهها هم ما رو انتخاب کنن. اگه پشت کنیم، اونا هم پر میزنن و میرن.
او سر تکان داد؛ و اگه پرندهای نداشته باشیم، چی میشیم؟ فقط پوستهای خالی. شاید خود زندگی هم پرندهای بزرگه که روزی ما رو ترک میکنه.
باران همچنان میبارید، اما صدایش مثل بالهایی بود که بر بام جهان میکوبند. در همین لحظه، از پشت شیشه بخارگرفته پرندهای کوچک و آبیرنگ وارد شد. شفاف و درخشان بود، انگار از تکهای آسمان بریده شده باشد. مستقیم آمد و روی میز مرد نشست. چشمهایش باز شد و نجوا کرد: این… مال منه؟ یا مال تو؟
پرنده آبی سرش را کج کرد و با نگاهی دوگانه هم به او و هم به من خیره شد. بعد بالهایش را گشود. با هر ضربه، سکوت عمیقتر شد. قهوهها در هوا بیحرکت ماندند، بخار ایستاد، باران نریخت. آدمها، چون مجسمه شدند. تنها ما سه موجود زنده بودیم؛ من، مرد و پرنده. مرد گفت: من سالها دنبالش بودم. اما چرا الان؟ چرا وقتی تو اینجایی؟
میخواستم چیزی بگویم، اما زبانم سنگین بود. پرنده پر زد و روی شانهام نشست. پرهایش خنک بود، مثل لمس آب در خواب نیمروزی. مرد ناباورانه نگاه کرد: پس یعنی… تو صاحبشی؟ یا از اول مال هر دوی ما بوده؟ گفتم: شاید پرندهها نه مال من باشن، نه مال تو. شاید اونا حقیقت باشن که فقط گاهی خودشونو نشون میدن.
او آرام زمزمه کرد: حقیقت… یا سرنوشت؟
پرنده بالای سرمان چرخی زد. با هر بار بالزدن، دیوارهای کافه رنگ میباخت، میزها محو میشدند، و واقعیت مثل پردهای کنار میرفت. پلک زدم، ناگهان خودم را بیرون دیدم. خیابانی نبود، بارانی نبود، نشانی از کافه و آدمهایش هم نبود. فقط فضایی سفید و بیانتها. مرد دیگر کنارم نبود. تنها پرنده آبی بالای سرم پرواز میکرد. من یوسف بودم، پسر کنیزرضا از شهرستان گرمه، اعزامی از گردان مسلمبنعقیل و آخرین بار یادم است بین دوتا خاکریز گیر افتادم و گلولهای داغ روی جیب چپم درست بالای عکس امام خورد سوخت و من دیگر هیچی نفهمیدم.
صدایی درونم طنین انداخت، نه از پرنده و نه از مرد، بلکه از جایی عمیقتر: انتخاب کن. میخوای به دنیای معمولی برگردی، با همان عادتها و تکرارها… یا میخوای حقیقت رو ببینی؟ به یاد حرف مرد افتادم: بیپرنده، ما فقط پوستهای خالی هستیم. شاید این انتخاب لحظه تولد دوباره بود.
من پرنده شدم ... مادرم کنیزرضا حواسش هست او مرا میبیند و هر روز برای همه پرندههای گرمه دانه میریزد، مادرم در گودی حروف اسمم روی سنگ قبرم دانه میریزد. من میآیم سنگدانم را پر میکنم و برمیگردم آسمان. بَل احیاء عندَربهم یُرزقون.