طیبه رسولی (نورا) | شهرآرانیوز، حوالی ساعت ۹:۳۰ صبح روز چهارشنبه ۱۳ مرداد ۹۸ بود. با دلهره در را پشت سرم بستم و در حالی که چشمم به پنجره بود که مبادا مهسا کوچولو مثل همیشه مرا بپاید، به سمت مسجد جامع هرات راه افتادم. دنیای بیرون با داخل خانه زمین تا آسمان فرق داشت، فرقی که شاید تنها زنان افغانستانی آن را درک کنند.
بلور بلور، چهار کنج چهار کنج، این تمام آن چیزی بود که من میتوانستم از پشت آن پوشیه مشبک ببینم. نامش «برقع» است، چادری که از جلو تا شکم پوشش دارد و باید گوشههای پایینش را با دست بگیری. معمولا زیر آن پیراهن شلوار گل دار میپوشند. من هم پیراهن آبی رنگی که گلهای طلایی رنگ روی آن کار شده بود و پارسال تابستان بچه عموی مادرم برایم از هرات سوغات آورده بود پوشیده بودم. دوربین عکاسی ام را به صورت اریب بر شانه انداختم که جایش امن باشد. حتی نمیدانستم میتوانم از آن استفاده کنم و چند فریم عکس خوب بگیرم یا خیر. با این حال، دوست داشتم همراهم باشد. تسلی خاطرم بود و احساس میکردم کسی مراقبم است.
کمی اضطراب داشتم. این اولین باری بود که تنها از خانه بیرون میرفتم. آن روزها خبرهای زیادی از دزدی و مزاحمت به گوشم رسیده بود، زیرا فقر در میان مردم افغانستان بیداد میکرد. پول که نداشته باشی شکم زن و بچه ات را سیر کنی، دیگر ذهنت درست کار نمیکند، در ست و غلط را از هم تشخیص نمیدهی. با این کلامم نمیخواهم به دزدها حق بدهم، که اگر حق میدادم بدون شک با اولین برخورد با یکی از آن ها، دوربینم را قبل از هر اقدامی تقدیمشان میکردم، اما سفت زیر برقع چسبیده بودمش که این تنها دار و ندارم از زندگی بود.
سعی کردم به چیزهای منفی فکر نکنم و ذهنم را خالی کنم. قدم هایم را محکم بر میداشتم تا دیگران متوجه نگرانی ام نشوند. از محل اقامتم در هرات تا مسجد جامع حدود یک ساعت پیاده راه بود که با این پوشش و زیر آفتاب سرخ هرات سختتر میشد.
برای رفتن به آنجا میتوانستم ۲۰ افغانی بپردازم و سوار «ریکشا» (نوعی موتور سه چرخ که بخش زیادی از حملونقل عمومی را در هرات به دوش میکشد) بشوم. ریکشا سه چرخهایی بود که معمولا از هند وارد میشد و مردم به جای تاکسی از آنها استفاده میکردند. بیشترشان نقاشی و با زنگولههای رنگی تزیین شده بودند و اغلب به رنگهای گرم مانند سرخ، صورتی و نارنجی بودند و طرح یک زن با خال هندی روی آن نقاشی شده بود. اما ترجیح میدادم وقتی تنها هستم سوارشان نشوم. پس پیاده راه افتادم.
میخواستم تصور کنم در آن مسیر با وجود تنهایی همه چیز امن و امان است، اما با اینکه خودم را زیر برقع پنهان کرده بودم، باز هم راه رفتنم مرا به دیگران لو میداد. انگار آنها فهمیده بودند که من یک غریبه هستم. غریبی تنها احساسی بود که از ابتدای کودکی ام داشتم. این احساس را هم در ایران تجربه کرده بودم و هم در اینجا که میگفتند سرزمین من است. با اینکه حس غربت حس خوبی نبود و نیست، این احساس هیچ وقت مرا از کشف آن کسی که هستم بازنداشت.
چپ و راستم پر بود از دکان و مغازههایی کوچک. مغازه دارها اغلب دم در نشسته بودند و با هم به زبان پشتو گپ میزدند یا مردمی را که از سر سرک (جاده) رد میشدند تماشا میکردند. آن مکان مرا یاد «شلوغ بازار» گلشهر مشهد میانداخت، ولی شلوغ بازار گلشهر در برابر اینجا بسیار خلوت بود. گاهی پیش چشمم را درست نمیتوانستم ببینم و پایم به چیزی گیر میکرد و حس افتادن داشتم.
مسجد جامع هرات یکی از مهمترین مساجد تاریخی خراسان بزرگ است. این مسجد چهارایوان است و اکنون ۲۱ مناره و در ضلع شرقی اش سراچه (حیاط) و سردر عظیمی دارد. اولین نشانههای پایه گذاری مسجد جامع از زمان «شمس الدین مسعود هروی» وزیر خوارزمشاهی دیده میشود.
جواد، بچه «کاکا جمعه»، قبلا آدرس آن را برایم کروکی کشیده بود که مبادا گم بشوم و گفته بود هرجا به کمک احتیاج داشتم فورا با او تماس بگیرم تا خودش را برساند. جواد فقط ۲۲ سالش بود. از پانزده سالگی شاگردی مغازه موبایل فروشی را میکرد و الان که برای خودش مردی شده است، مغازه کوچک خودش را در یک پاساژ در چوک (میدان) «گل ها» اداره میکند. جوانی است با رؤیاهای بزرگ و از خیلی جهات شبیه به من است. برای همین، یکی از کسانی که به شدت مورد اعتمادم است و سرش قسم میخورم.
به «دروازه ملک» رسیدم. میدانی بود که وسط آن المانی به شکل قلم طراحی شده بود. همهمه رفت وآمد ریکشا، تاکسی و اتوبوسها و ترافیک هرات را میتوانستی در این مکان کاملا احساس کنی. با این حال، خیلی کم پیش میآمد کسی تصادف کند. معمولا همه دست فرمانهایی عالی دارند و با آن شلوغی عجین شده اند.
من، اما این طور نبودم. ناخواسته فریاد کشیدم و به سمت راست خودم پناه گرفتم. قلبم تند میزد و صدای فریاد مردی سوار بر ریکشا را شنیدم که گفت «وسط سرک ایستاد نشو سیاه سر»!
من هم عصبانی شدم و از کوره دررفتم و شروع کردم به داد زدن.
- مگه کوری؟
او، اما راهش را به سرعت گرفت و رفت. حتی پیش از آنکه بفهمد به او چه گفته ام.
متوجه شدم که همه مغازه دارهای اطراف توجهشان به سمت من جلب شد. خودم خودم را لو داده بودم. شاید هم از این تعجب زده بودند که تا به حال ندیده بودند سیاه سری این گونه جرئت فریاد کشیدن داشته باشد.
«سیاه سر» کلمهای است مانند «ضعیفه» که در افغانستان زیاد به کار میرود، گاه برای تحقیر و گاه هم از سر ناآگاهی عجین شده به عادت. در آن ۴ روزی که هرات بودم، بارها این کلمه را از اشخاص متفاوت، حتی کاکاجمعه و مریم جان شنیده بودم.
سریع خودم را جمع و جور کردم و به راهم ادامه دادم. پیاده خودم را به چوک «شهرنو» رساندم. از آنجا باید به میدان بعدی چوک گلها میرفتم. از دور هم میتوانستم ببینمش. میدانی بود به شکل چند تا گل در وسط چمن هایش. جواد گفته بود که دست راست چوک گلها را مستقیم به جلو بروم تا به انتهای آن مسجد جامع برسم. کم کم دا شتم به نگاه مبهم از پشت پوشیه عادت میکردم. شاید تمام زنان اینجا این گونه به برقع خو گرفته اند و بخشی از پوست و خونشان شده است. صدای لرزش خفیفی را از کیف دوربینم احساس کردم. موبایلم داشت زنگ میخورد. مریم جان بود. نگران شدم نکند متوجه شده باشد امروز جواد با من نیامده و من تنها به کوچه و خیابان زده ام. حالا چه کار کنم؟ چند زنگ دیگر و سپس قطع شد.
سریع شماره جواد را گرفتم. مغازه اش در چوک گلها بود و من هم به او نزدیک شده بودم همین، خیالم را تا حدی راحت میکرد. تلفنش مشغول بود. شاید مریم داشت با او صحبت میکرد. خدا کند جواد چیزی به او نگوید وگرنه خودش هم توی دردسر میافتد. اگر کاکاجمعه میفهمید که من تنها از خانه بیرون رفته ام، آن هم در آن روزهای آشفته، حتما پوست جواد را زنده زنده میکند.
کاکاجمعه عموی واقعی ام نبود. او پسرعموی پدرم بود که از پدرم کودکی، او و ۳ بردارش را بزرگ کرده بود. ما به او میگفتیم کاکاجمعه، مردی چهل وپنج ساله، کوتاه قد با ریشی مشکی. موهایش کم بود و چشمانی درشت و مهربان داشت. مرا نورا شوخک نام گذاشته بود، چون من همیشه اهل خنده و شوخی بودم.
دوباره تلفن جواد را گرفتم. بوق، بوق، و بالأخره جواب داد.
- الو؟ سلام جواد. خوبی؟
- سلام نورا. ایشتونی؟ (چطوری)
-من خوبم. مادرت زنگ زد و من جواب ندادم. به تو هم زنگ زد؟ تو که بهش چیزی نگفتی؟
- تو را به خدا؟
- نگران شدم. نکنه فهمیده من تنهام.
- فکر نکنم. از کجا ماسته (می خواسته) بفهمه؟ حالا تو تشویش (نگران) نکو. مه به او زنگ میزنم.
- نه نه، اینجوری حتما شک میکنه. ولی اگر بهت زنگ زد، بگو نورا داره عکاسی میکنه و نمیتونه حرف بزنه.
- خو خیره. چیزی کار نداری (چیزی لازم نداری)؟
- نه، ممنون. نزدیک مسجد جامعم.
- خدا به همراتو.
تا تلفن قطع شد، متوجه شدم رسیده ام به بستنی فروشی چهارفصل. این بستنی فروشی معروف را نشانه گذاری کرده بودم که گم نشوم.
۲ شب پیش بود که خیلی از خانه ماندن دلم گرفته بود. جواد با موتورش مرا به اینجا آورد. یکی از معروفترین «شیریخ» فروشیهای هرات بود. شیریخ نوعی بستنی سنتی افغانستانی است که با سرشیر مخلوط شده است. وقتی آن را امتحان کردم، متوجه شدم از آن چیزهایی است که حتما معتادش میشوم. طعم سرشیر زیر دندان هایم هنوز در خاطرم مانده است. از آنجا رد شدم و در انتهای جاده، منارههای زیبای مسجد جامع مشخص بود.
از سمت راست صدایی به صورت مکرر و یکنواخت از یک دستگاه کوچک پخش میشد که میگفت: «۲ روپیه، ۲ روپیه، ۲ روپیه، ۲ روپیه .... سرم را برگرداندم تا کنجکاوی ام را رفع کنم. یک دکه بدلیجات سیار بود که قیمت هرکدام از محصولاتش فقط ۲ روپیه بود، از گردن بند گرفته تا انگشترهای طلایی رنگ و حناهای هندی.
دکان دار وقتی متوجه نگاه من شد، مرا صدا کرد و گفت: «دخترخاله، چیزی به کار نداری»؟
من هم در جوابش گفتم: «نه، تشکر حاجی کاکا».
این تنها چیزی بود که خوب یاد گرفته بودم، یعنی ممنون عموجان. در افغانستان به هر کس بگویی حاجی، قند توی دلش آب میشود و حس میکند بنده بخشوده خداست.
۵۰ متر بیشتر به مسجد نمانده بود، مسجد زیبای هرات. زیباتر از آنی بود که در عکسها دیده بودم. آجرهای کوچک گلی و عطر سادگی آن آدمیزاد را دیوانه میکرد. گمان میکردم که باید مانند حرم امام رضا (ع) ورودی آقایان و خانمها جدا از هم باشد، اما این طور نبود. زنها و مردها همه از یک در وارد میشدند. به محض ورود به مسجد باید از یک راهرو زیبای دالان مانند با درهای چوبی عبور میکردم. حاشیه دیوارها کاشی کاریهای رنگی زیبایی به کار رفته بود و کف پوش مسجد با سنگ مرمرهای بزرگی فرش شده بود. همه آرام بودند. کفش هایشان را برای احترام درآورده و در دستانشان گرفته بودند.
وارد حیاط بزرگی شدم که از هر ۴ طرف کاشی کاریهای رنگی شده بود که نگاه کردن به آنها زنده ام میکرد. آسمان پر از ابرهای پراکنده بود و این زیباییها کنار هم دلپذیر و وصف نشدنی بود.
مسجد جامع به هیچ وجه به شکل یک مسجد معمولی نبود. آن قدر گسترده، زیبا و آرام بود که خاطره حرم امام رضا (ع) را برایم تداعی میکرد. تنها چیزی که چشیدن تمام آن لذتها را از من گرفته بود توری مشبکی پیش چشمانم بود که اجازه نمیداد همه جا را شفاف ببینم. نگاهی به چپ و راست خودم انداختم. کسی حواسش به من نبود. اثری از هیچ نگهبانی هم نبود. سمت راست من پیرمردی بر زمین چهارزانو نشسته بود. از قوم «هزاره» بود. چیزی مانند تسبیح در دستانش گرفته بود. ریشش بلند و جوگندمی و هیچ مویی در سر نداشت. سرش به سمت زمین و چشمانش را بسته بود. به گمانم داشت ذکر میگفت، چون تسبیح آرام آرام در دستش میچرخید. کت قدیمی بر تن داشت که بور شده بود و شانه راستش کمی پاره بود.
قاب او را کاملا در ذهنم بستم. با پس زمینه کاشی کاریهای گنبدی شکل و آسمان پر از ابرهای درهم تنیده میتوانست به یکی از زیباترین قابهای من بدل شود. تصمیم گرفتم روبند برقع را بالا دهم. تازه داشتم آن همه زیبایی را به گونهای دیگر میدیدم. نفس عمیقی کشیدم و خدا را به خاطر داشتن چشمهای سالم شکر کردم.
سریع دوربین را از کیف درآوردم و سعی کردم قبل از آنکه آن صوفی چشم هایش را باز کند او را قاب بگیرم. خم شدم و نور را تنظیم کردم، اما به محض زدن دکمه شاتر صدای کسی با لهجه هراتی از پشت سرم مرا ترساند. گفت: «توریست استی»؟
ترسیدم. کسی مچم را گرفته بود. نمیدانستم به عقب برگردم یا نه. اصلا نمیدانستم با من است. با خودم فکر کردم دوربینم را پنهان کنم یا نه. هیچ مجوزی برای عکاسی از مسجد نداشتم. اگر او نگهبان مسجد باشد و دوربینم را بگیرد چه؟
ذهنم را قانع کردم. به هر حال، هر کسی باشد بی شک مرا در حال گرفتن عکس دیده. پس بهتر است با خون سردی برگردم و جوابش را بدهم. صورتم را برگرداندم. پیرمردی با یک ریش موج دار که مندیل مشکی با راه راههای سفید بر سرش گذاشته بود در چندمتری من ایستاده بود و با نگاه خنثی به من خیره شده بود. با آن چشمان آبی روشنش جوری نگاه میکرد که نفسم در سینه حبس شده بود. چینهای روی پیشانی اش چیزی مانند اخم در چشم هایش ایجاد کرده بود که مرا نگران میکرد. پلک نمیزد و من هم نمیتوانستم تکان بخورم و حتی جوابش را بدهم. چشم هایش خیلی برایم آشنا بود. بی آنکه بخواهم، سریع دوربین را به سمت چشم هایش نشانه رفتم. یقین داشتم با این کار دارم فاتحهای برای دوربینم میخوانم. عکسی بی اجازه، آن هم از کسی که میخواست مرا بازجویی کند که چه کسی هستم. وقتی دوربین را پایین آوردم، لبخندی غیرمنتظره بر لبش نشسته بود. نزدیک آمد و گفت: «به خواجه صاحب رفتی»؟
جواب ندادم. نمیدانستم منظورش کجاست. گفت: «خدا به تو زبان داده کاکاجان»؟
لبخند زد و دوباره گفت «به خواجه صاحب برو.» و بی آنکه بفهمم از پیش چشمانم عبور کرد و رفت. به خودم که آمدم، برقع کاملا از سرم به روی زمین افتاده بود و تنها چیزی که از او برایم ماند عکسی بود در میان باقی عکس هایم و آدرسی که پر از رمز و راز بود. خواجه صاحب! این بار که به هرات رفتم، باید حتما نشانش را بپرسم.