حسین نخعی شریف | شهرآرانیوز؛ داستان زندگی فوتبالیها تا اوایل دهه ۷۰ یعنی روزگاری که سیاسیون و شهرتطلبها کاری به فوتبال نداشتند و البته فوتبالیها هم نیازی به آنها نداشتند، سالم و دور از هیاهوهای کاذب بود و عدهای آدم عاشق و خودساخته و به معنی واقعی مرد که لای چرخ و دنده زندگی خودشان دستوپا میزدند، چرخ فوتبال را بیادعا میچرخاندند و منتی بر کسی نداشتند! بهسختی میشود از آنها عکس و مطلبی پیدا کرد و مثل بعضی تازهبهدورانرسیدهها نبودند که کلی از خودشان متشکر باشند و بهخاطر جایگاهی که از فوتبال به دست آوردند، به جایی که دستبوس مردم باشند، توقع دارند مردم دستبوس آنها باشند! جدا چقدر دیدن این پرتوقعها برای نسل ما سخت است.
نیمقرن پیش علاوه بر وفور زمینهای خاکی در محدوده جغرافیایی شهر مشهد که همیشه هم از بزرگ و کوچک و قدونیمقد داخلش فوتبال بازی میکردند، رقابتهای محلی هم بازارش به لطف همین آدمهای عاشق داغ بود؛ بهویژه بعد از انقلاب که بهنوعی ورزش و در رأس آن فوتبال دچار سردرگمی شده بود و مسئولان نه تنها توجهی به آن نداشتند، بلکه چندان موافقش هم نبودند! بعد از آن هم که تا پایان جنگ تحمیلی مجال چندانی برای ورود جدی به این عرصه نبود. در این دوران خاص که شرحش رفت، عاشق و بیقرار در ورزش و فوتبال این دیار زیاد بوده است، آدمهایی که نگذاشتند چراغ فوتبال و ورزش خاموش شود. زندهیاد حسن شادلو، یکی از همین آدمهاست که با مناعتطبع زندگی کرد و بیشتر از توان مادی و حتی معنویاش برای فوتبال گذاشت. او بهخاطر فیزیک صورت و سیهچردگیاش در بین فوتبالیها و اهل محل به همین لقب شهره بود، ولی دلش، چون آبی دریا روشن و زلال بود و البته یک آبی دوآتیشه ورزشی.
یک کارگر ساده که با پاچالداری در یک نانوایی بربری در محل تولدش در خیابان طبرسی روزگار میگذراند؛ محدودهای که مهد فوتبال و فوتبالیست بود و زمانی ۳ تیم در لیگ دستهاول باشگاههای مشهد داشت. عشق و علاقهاش به فوتبال، وصفناشدنی بود. سواد چندانی نداشت، ولی مردمدار بود. اوایل درآمد اندکش، کمکخرج فوتبالیستهای محله بود که همهشان را هم بهخاطر خرید نان از نانوایی خوب میشناخت. بعضی وقتها هم واسطه میشد و با پدر یا برادر بزرگتر آنها صحبت میکرد تا اجازه بدهند فوتبال را جدیتر دنبال کنند، آخر بزرگترها آن زمان میگفتند «فوتبال نونوآب نمیشه و بچه باید درس بخونه یا بره سرکار».
کمکم به صرافت برگزاری مسابقه بین تیمهای محلی افتاد و زمین بروج (در مجاورت محل شستوشوی لوکوموتیوهای راهآهن) پاتوق تیمهای محلی و رقابتهای داغ و باکیفیت شد؛ بهطوریکه بازیکنان و داوران مطرح هم یک پای ثابتش شدند. رقم اندکی از تیمها گرفته میشد و با برکت همان و البته نیت پاک، همهچیز خوب پیش میرفت. یک کار ارزشمند که بسیاری از جوانها را از انحراف و علافی دور میکرد و یک دنیا شادی و نشاط را برای اوقاتفراغت بههمراه داشت.
اسمش مسئول برگزاری مسابقات بود، ولی در حد یک تدارکات کار میکرد؛ از آمادهسازی زمین و خطکشی و آبپاشی بگیر تا چینش داوران و برنامه مسابقات و...، البته دوستان بامعرفتی هم داشت که او را تنها نمیگذاشتند. پایهگذار استقلال طبرسی بود با بضاعت اندک مالیاش. یک تیم خوب و سختجان که نفس تیمهای مقابل را درمیآورد و مفت امتیاز نمیداد. بعدها در تیم اختلاف و انشقاق افتاد! که تقریبا مقارن شد با زمانی که از بس غرق فوتبال شده بود، استادکارش محترمانه عذرش را خواست و بعد از آن بهت و حیرت و یأس به سراغش آمده بود.
حالا بهترین فرصتی بود که عقلای قوم نصیحتش کنند که «بابا ول کن دیگه این کوفتی رو»! دست تقدیر او را به یک منطقه تازهتأسیس و محروم کشاند. طالقانی طلاب که بعد اسمش شد ابوذر. یک مغازه نقلی بقالی و شروع یک زندگی جدید، زندگی بدون فوتبال؛ اما نه، زندگی بیعشق که زندگی نیست، هست؟ میشود آدم به چیزی نظر داشته باشد و بعد بگویند نیست؟ آنهم وقتی در محیطی باشی که فقر و محرومیت بچهها را ببینی که سهچهارنفری میآیند مغازهات و پول توجیبیهایشان را هم میگذارند تا یک توپ پلاستیکی بخرند. این طوری شد که چند تا تیم محلی در سنین پایه در همان محدوده پا گرفت و با کمکهای او جان گرفت؛ تیمهایی که تا رده اول باشگاههای مشهد هم آمدند و باز هم نوع فوتبالشان درگیرانه و فیزیکی بود، درست مثل خود حسنآقا که سخت و درگیرانه با مشکلات جنگیده بود و حتی مرگ دخترش در جوانی هم او را از فوتبال دور نکرد و پای عشقش ایستاد تاجاییکه دیگر خودش نای ایستادن نداشت.