تاریخ و ساعت بازی معوقه پرسپولیس و گل گهر سیرجان از هفته چهارم | سرخ‌پوشان به دنبال جبران مافات گاریدو ۳ بازیکن اصلی خود را از لیست پرسپولیس خط زد! پخش زنده بازی النصر و الریاض در لیگ عربستان (۱۸ آبان ۱۴۰۳) + تماشای آنلاین پخش زنده بازی الهلال و الاتفاق در لیگ عربستان (۱۸ آبان ۱۴۰۳) + تماشای آنلاین موسیمانه: با یک برد از بحران خارج می‌شویم | مشکل بدنی داریم اخطار جدی موسیمانه به رمضانی و بلانکو VAR در لیگ برتر پولی شد | تقسیم ناعادلانه دستور آماده‌باش موسیمانه به چشمی | روزبه در خط دفاع بازی می‌کند؟ کار سخت فوتبالیست‌های جوان ایران برای قهرمانی در آسیا پخش زنده بازی منچستریونایتد و پائوک (۱۷ آبان ۱۴۰۳) + تماشای آنلاین دعوت دروازه بان پرسپولیس به تیم ملی + عکس امباپه علیه تاج و تخت وینیسیوس جونیور ربیعی استعفا داد، امضا نداد! مجتبی جباری مدیر ورزشی استقلال می‌شود؟ دعوای ساکت الهامی با بازیکنان نساجی در تمرین تاج: هیچ مماشاتی با بیرانوند صورت نگرفت دعوت ۶ بازیکن آکادمی استقلال به تمرینات بزرگ‌سالان یک ایرانی سرمربی اینتر شد + عکس یک استقلالی بازی با پرسپولیس را از دست داد مسابقات رنکینگ اسنوکر کشوری بانوان در مشهد آغاز شد ویدیو خلاصه بازی آرسنال و اینترمیلان در لیگ قهرمانان اروپا پخش زنده بازی اشتوتگارت و آتالانتا (۱۶ آبان ۱۴۰۳) + تماشای آنلاین
سرخط خبرها
رضا قوچان نژاد بعد از ۲۰سال در سفری مختصر و مفید شهرش را دوباره دید

۱۶ ساعت گشت و گذار با آقای شماره۱۶

  • کد خبر: ۴۰۲۹
  • ۰۱ فروردين ۱۳۹۸ - ۱۴:۰۵
۱۶ ساعت گشت و گذار با آقای شماره۱۶
ته چهره شماره۱۶ محبوب ایرانیها در عکسهایش، یک مظلومیت خاصی است؛ انگار که از هیاهوی همه چیز دور بوده، انگار که دوزوکلک را بلد نیست، عکسهایش می گفت هنوز غرور را یاد نگرفته است.

پویا غازی - شهرآرانیوز، اما همه اینها را «عکس»هایش می گفت؛ برای همین دیدن خودش لطف دیگری داشت. «رضا قوچان نژاد» وقتی به مشهد آمد که با آن گل استثنایی تیم ملی را فرستاده بود جام جهانی؛ بنابراین همه منتظر بودند شمایل دیگری از عکسش را رو کند؛ یک آدم مغرور که کل ایران را در نودمین روز بهار۹۲ فرستاده روی هوا، اما...

 

بازگشت به خانه

۱۲اسفندماه۹۷، بعد از بیست واندی سال، گوچی قرار شد یک روز صبح به مشهد بیاید و همان شب برگردد تا با تیم ملی به اردوی آفریقای جنوبی برود. صبح که گوچی پایش را توی فرودگاه هاشمی نژاد گذاشت، فلاشهای دوربین در گرگ ومیش هوای مشهد روشن شد. کسی زیاد از پدیده «سلفی» هم باخبر نبود، دوبه دو کنار رضا می ایستادند و عکس می‌گرفتند.

رضا اما عجله داشت؛ به همه جا حواسش بود، جز لنز دوربین های مردم. به قول خارجی ها «هنگ» کرده بود، حق هم داشت؛ بعد از ۲۰سال برگشتن به جایی که مال همانجا بود، اما نزدیکش نبود. دوست داشت از آن فضا خارج شود و رنگ وروی خیابان را هم ببیند. از شلوغی ها فرار کرد. نشست صندلی عقب ماشین عمو جبار تا بزند به دل شهر؛ اما...

 

همین که بفهمید چی میگم، بسه!

مردم دور ماشین را خالی نمی کردند. حالا به این رضایت داده بودند که خودشان توی عکس نباشند و فقط گوچی را با قاب موبایلشان شکار کنند. اشک توی چشمهای جبار هم جمع شده بود؛ برادرزاده اش شده بود افتخار قوچان نژادها، هم مردم دوستش داشتند و هم جبار، هم همه خانواده شان که بزرگ شده ورزش هستند، می دانند که نعمتی از این دوست داشتن «مردم» بالاتر نیست.

جبار پدال گاز را فشار داد و زد به دل شهر. دنده که از یک به دو رفت و از دو به سه، نطق رضا باز شد؛ «اسم این بولوار چیه؟» لهجه اش بانمک بود، نه مشهدی اصیل، نه تند و روان تهرانی و نه هلندی. خودش هم توضیحش را میداد که «همین که بفهمید چی میگم بسه!» عمو برایش توضیح داد که «اسم این بولوار، بولوار فرودگاهه، چون...» گوچی حرفش را تکمیل کرد که «چون نزدیک فرودگاهه!»

سر چهارراه مقدم نخریسی، گوچی سرش را چسبانده بود به شیشه عقب و داشت فکر می‌کرد. همه ساکت بودند. کسی حتی جرئت نداشت (شاید هم دلش نمیآمد) آن وسط سوالی بکند؛ حتی سوال های معمولی که از یک فرنگ برگشته می شود، حتی در همین حد که «اونجا هوا چطوره؟» اما می شد حدس زد که رضا دارد فکر می کند که مشهد هنوز صمیمیت و صفای آن موقع را دارد یا نه؟ توی همین فکرها داشت خوابش می برد، اما...

 

خاله با سینی اسپند آمد

توی یکی از خیابان های بولوار سازمان آب، جبار زد روی ترمز. رضا از خواب پرید؛ «اینجا کجاست؟» شاید اگر خواب نبود، یادش می ماند کجا بود. یکی توی ماشین خندید: «حالا دیگه خونه خاله تو بلد نیستی؟» رضا داشت فکر می کرد که خاله با سینی اسپند جلو آمد، همسایه ها هم به هرحال بیخبر نبودند که کوچه نشین یک خاندان ورزشی‎اند، حتما همانقدر که سروصدای قوچان نژادها موقع بازیهای تیم ملی آنها را اذیت کرده بود، آنها هم با گلهای گوچی پریده اند روی هوا. پس برای همین، آنها هم جمع شده بودند تا از آقایی استقبال کنند که در ۹بازی ملی تا آن موقع، هشت گل زده بود.

یخ رضا باز شده بود. گرمتر از فرودگاه با همه سلام وعلیک کرد. به سر و روی بچه ها دست میکشید؛ بدون اینکه بچه ها بدانند دارند با کسی سلام و علیک می کنند که حتما تاریخ فوتبال ایران، او را در حافظه اش نگه میدارد. صدای صلوات بلند شد. رضا هم بلد بود. زیر لب زمزمه می کرد؛ «اللهم صل علی محمد و آل محمد».

قصاب، گوسفند را زمین زد. خونش پاشید روی زمین. رضا نگاه می کرد؛ رفته بود توی نخ گوسفند بیچاره. از همان اول که از ماشین پیاده شد، دستش توی دست جبار بود؛ عمو یک دفعه دستش را کشید تا هم به خودش بیاید، هم برای صبحانه داخل خانه شود. رضا بیشتر دوست داشت توی خیابان ها بگردد تا خانه، اما...

 

برای آرژانتین با لهجه مشهدی!

قرار بود رضا با خبرنگاران صحبت کند. به عمو گفته بود که «من مصاحبه دوست ندارم، اینها چون همشهری اند، چشم!» دست به دست جبار وارد حیاط اداره کل ورزش و جوانان شدند؛ بدون اغراق شاید گوچی برای خبرنگاران جذاب ترین چهره خبری سالیان اخیر بود که به مشهد آمده بود. مدیرکل با آن دبدبه و کبکبهاش از پشت میزش آمد و استقبالش کرد. نگهبان های اداره کل هم خیره شده بودند ببینند تفاوت گوچی با پیراهن سورمه ای با گوچی سفیدپوش شماره۱۶ چیست؟!

رضا حالا با همه راحت تر بود. لبخند میزد. دست میداد. میخندید و با طمانینه نگاه می‌کرد. نشست توی اتاق مدیرکل، کلی به عمو جبارش نان قرض داد؛ اینکه چقدر دوستش دارد و حالا به خاطر او اینجاست، عمو هم باد در غبغبش انداخته بود، هرچه نبود، او عموی قوچان نژادی بود که حالا آوازهاش از همه قوچان نژادهای ورزشی بیشتر بود.

رضا از فضای سنگین اتاق مدیرکل خسته شد. نشست پشت میز تا نشستِ خبری اش را شروع کند. اولش با همان مظلومیت مثال زدنی خواهش کرد که «سوالاتی بپرسید که به خودم مربوط باشد، نه کیروش نه مسی و نه هاشم بیگزاده!» چقدر هم خبرنگاران رعایت کردند، یکی دو سوال را که جواب داد، یک دفعه همه زدند زیر خنده، جبار هم خنده اش گرفت؛ چون رضا وقتی می خواست بگوید: «چرا نتوانیم آرژانتین را ببریم؟» کلمه دومش را با لهجه غلیظ مشهدی گفت و خودش هم نفهمید. وقتی برایش توضیح دادند که چه شده، خودش هم ذوق زده شد. نشست خبری تمام شد، اما...

 

قراری که دیر نشد

خبرنگارها جمع شدند دور رضا برای عکس یادگاری. عمو جبار می خندید و شوخی می‌کرد؛ «یک عمر ما کنارتونیم، یک بار با ما عکس نگرفتین؛ حالا این بچه یه روز اومده، همه عکاس شدین؟!» توی همین شلوغی ها صدای زنگ موبایل بلند شد. موبایلی که روی میز پذیرایی ردیف جلوی تالار اجتماعات اداره کل، جا مانده بود. رضا بلند گفت: «لطفا گوشی منو بدین، داره زنگ میزنه» یکی از خبرنگاران گوشی را برداشت، روی زمینه موبایلش عکس حرم امام رضا(ع) بود. از آن عکسهای اینترنتی، نه تولیدی. عکسهایی که مشخص بود از اینترنت گرفته تا توی هلند و انگلیس و هیچ جا یادش نرود بچه محله امام رضا(ع)ست.

جبار، گویا خیلی دقیق برایش برنامه ریزی کرده بود که کجا باشد و کجا برود. برنامه بعدی حرم بود. این را توی حرفهای رضا هم میشد فهمید؛ «عمو بریم که قرارمون دیر نشه!» با صمیمیت از همه خداحافظی کرد و آخر سر هم رک وراست توی روی خبرنگارها نگاه کرد و گفت: «همشهریها دروغ ننویسیدها، من درباره کیروش نظری ندادم؛ نه مثبت نه منفی!»

گوچی و همراهان نشستند توی ماشین. به همان مقصدی که میخواست، دلش هوایی شده بود. ماشین دوربرگردان میدان جانباز را دور زد به سمت چهارراه خیام، میدان فردوسی و چهارراه میدان بار. رضا همش سرک می کشید؛ یک چیزهایی ته ذهنش بود که از چند خیابان می شود حرم را دید. ماشین از حاشیه میدان توحید که رد شد، گلدسته ها زد توی چشم رضا و ناخودآگاه صدایش درآمد؛ «اِ... حرم امام رضا علیه السلام» گوچی تا همین «م» آخرش را هم با ذوق و شوق گفت و راننده انداخت که از پشت شهرداری و جلوی «شهرآرا»ی خودمان برود سمت حرم. جبار که حالا، عقب، پیش رضا نشسته بود، برایش توضیح داد که «این دفتر یکی از روزنامه های شهر ماست.» اما رضا دلش پیش حرم بود. ماشین پیچید توی خیابان شیرازی تا اینکه رفت بالای بست. رضا از ماشین پیاده شد. حالتش عادی نبود. خم شد، سلام داد و زیر لب زمزمه کرد. یکی دونفر شناختندش، آمدند جلو برای عکس گرفتن؛ گوچی نه دلش می آمد رویش را از حرم برگرداند، نه دلش می آمد دل همشهریهایش را بشکند. با همه عکس گرفت و خودش دست روی سینه ایستاد تا با گنبد و بارگاه عکس بگیرد. دوست داشت بیشتر بماند، اما...

 

دیدار با حاج محمدآقای قوچان نژاد

جبار صدایش زد که «بریم خواجه اباصلت». رضا انگار اسم جدیدی شنیده باشد، پرسید: «کجا؟» جبار زیر لب خنده ای کرد و دست رضا را کشید سمت ماشین. توی ماشین برایش توضیح داد که «مشهد چند جا برای دفن اموات دارد؛ یکی خواجه اباصلت، یکی بهشت رضا(ع)، یکی خواجه ربیع و یکی هم همین حرم امام رضا(ع)». حالا رضا آماده بود که سر خاک پدربزرگ و مادربزرگش برود. توی راه موتوریهایی که روی رینگ کناری حرم او را شناخته بودند، چسبیده بودند به ماشین و با موبایل هایشان عکس و فیلم می گرفتند. رضا هم روی کسی را زمین نمی زد؛ دست تکان می داد و می خندید.

ماشین از بالای تپه سلام رد شد و از بریدگی بعد از بهشت رضا(ع) دور زد سمت خواجه اباصلت. ترمز که زد، رضا از دیدن یکی دو تا شتر و اسبی که جلوی درب بودند تا زائران با آنها عکس بگیرند، شگفت زده شد. موبایلش را داد به جبار و رفت کنار یک شتر ایستاد. چند ماه بعد که رفت کویت، دیدن این حیوانات عجیب، دیگر برایش خیلی جالب نبود؛ به هرحال در کویر کویت، چیزی که زیاد پیدا می شود شتر است؛ اما وسط شهردیدنش، برایش عجیب بود.

سرش را برگرداند روی تابلوی ورودی؛ «آستانه مبارکه خواجه اباصلت، خادم مخصوص امام رضا(ع)» انگار یک چیزی ته ذهنش جرقه بزند، رفت توی فکر و سرش را انداخت پایین و وارد شد. عمو جبار چند قدم جلوتر راه می رفت. از پله ها که رفتند پایین، جبار بالای قبری ایستاد و منتظر شد تا رضا هم برسد. جبار توضیحی نداد و نشست بالای سر سنگ و دستش را گذاشت روی قبر و شروع کرد به فاتحهخواندن. رضا هم همین کار را کرد، بدون اینکه توی چهره اش نشان دهد اصلا بلد است یا نه. عمو روی قبر را برایش خواند؛ «حاج محمد قوچان نژاد»، درواقع جبار سر خاک پدرش نشسته بود و رضا بالای سر پدربزرگش. گوچی از جایش بلند شد و موبایلش را درآورد و یک عکس هم از اینجا ثبت کرد، انگار می‌خواست پیش بچه های تیم ملی خیلی افتخار کند که به زادگاهش رفته؛ به ویژه سر خاک مادربزرگش که همان چندقدمی قبر پدر بزرگش بود؛ «حاجیه خانم فاطمه طلوع». رضا توی حال وهوای سوت وکور خواجه اباصلت غرق شده بود، اما... .

 

از جنوب شرقی به شمال مشهد

هرچقدر می گویند دخترها، بچه «بابا» هستند، پسرها هم «مامانی»اند. شاید برای همین هم بود که رضا سراغ پدربزرگ و مادربزرگِ مادری اش را هم گرفت. نشستند توی ماشین تا راه جنوب شرقی مشهد را عوض کنند به شمال شهر؛ یعنی خواجه ربیع. عمو جبار، توی راه برای رضا توضیح داد که پدربزرگ و مادربزرگ مادری اش توی خواجه ربیع مدفون هستند. راننده از روی پل غدیر انداخت پایین و رفت سمت میدان امام حسین(ع)، پل کابلی میدان، چشم رضا را گرفت و باز حکایت موبایل و عکاسی آقای شماره۱۶ تکرار شد. رضا خیلی بیشتر از همه حواسش به دور و اطراف بود، تا سر ماشین کج شد به سمت خیابان خواجه ربیع، ناخودآگاه پرسید: «از شهر خارج شدیم؟» چشمش به زمین های خاکی و بیابان افتاده بود. جبار لبخندی زد و پاسخش را داد. چراغ خطر اولی را که رد کرد، آبادی را دید. ماشین، انتهای خیابان خواجه ربیع در یکی از ضلع های سه راهی ایستاد و رضا با جبار پیاده شد. حالا کمتر غریبی می کرد؛ فضا، تفاوت زیادی با خواجه اباصلت نداشت. وارد باغ که شد، موبایلش زنگ خورد، نگاهی به صفحه مانیتور کرد و جواب نداد؛ انگار شماره برایش ناآشنا بود.

پشت سر جبار راه افتاد تا برسد به سنگ مزار «حاج آقای جلالیان»، پدربزرگ مادریاش. آداب و رسوم دستش آمده بود. نشست و فاتحه خواند و بعدش هم سری زد به خاک مادربزرگ مادری اش. گوچی خوب می داند شاید باز سالها قسمت نشود به شهر خودش سفر کند، شاید اصلا در همین حوالی که زمزمه رفتن کیروش شنیده می شد، نفر دیگر روی نیمکت تیم ملی بنشیند و دلش با رضا نباشد. او اما همانطور که صبحش در نشست خبری گفته بود، جز به «ایران» به چیزی فکر نمی کند؛ حالا می خواهد «کیروش» باشد یا نباشد!

رضا خیره شد به سنگ قبر، انگار دلش گرفته باشد، خودش هم بهتر از همه می دانست که بیشتر از بیست سال است که اینهایی را که الان زیر خاک هستند، ندیده است؛ اما دلش پیش‎شان بود، هرچه بود، مادر بزرگ و پدربزرگهایش را ملاقات کرده بود؛ هرچند زیر خاک. رضا دلش گرفته بود، اما...

 

میهمانی در خانه یک ابومسلمی

هوا رو به غروب گذاشته بود، نه... اصلا یک جورهایی شب شده بود. موبایل عموجبار همه‌اش زنگ می زد، جمعیتی توی خانه عموجلیل نشسته بودند تا رضا را ببینند. «جلیل» بدون شک فوتبالی ترین فرد خاندان قوچان نژاد است. رضا که ناهار را میهمان خانواده مادری اش یعنی خاله و شوهرخاله بود، حالا شب را باید می رفت بولوار دندانپزشکان، خانه عموی دوست داشتنی اش؛ یکی از یادگاران ابومسلم که البته این روزها دوروبر فوتبال نیست.

شاید رضا هنوز دلش می خواست از شهرش عکس بگیرد، اما نور رفته بود. نگاه حسرت باری به سرتاسر خواجه ربیع انداخت و با جبار زدند بیرون، سمت ماشینی که راننده اش پشت فرمانش خوابش برده بود. درب ماشین که باز شد، راننده از خواب پرید و شوخی های رضا گل کرد؛ «ببخشید مزاحم شدیم!» شاید هم شوخی نبود، چون خودش نخندید و کلی با احترام این را گفت. راننده ماشین را روشن کرد؛ اما حرکت نکرد، داشت فکر می‌کرد از کدام مسیر برود که برایش راح تتر باشد. جبار راهنماییاش کرد که هر اتفاقی بیفتد، بایستی تا میدان امام حسین(ع) را برگردد. راننده راه افتاد به سمت میدان و از کنار پل، سمت راست انداخت به سمت میدان امام علی(ع).

رضا انگار تازه فهمیده باشد که ساعات پایانی حضورش در مشهد است، تازه نطقش باز شده و سوال می پرسد؛ «اینجاها را کی ساختن عمو؟»، «بعد از خونه عمو جلیل چقدر تا فرودگاه راهه؟» و جبار هم با حوصله پاسخش را می داد. دور میدان امام علی(ع) بالاخره رضا اولین ترافیک جدی مشهد را دید، حالا یاد عمو جبار افتاد که «چه جالب، از صبح خیابونا اصلا شلوغ نبود.» آقای راننده جفت راهنما را زده بود و بین سیل عظیم ماشین ها توقف کرده بود و گاهی نیم متر نیم متر پیش می رفت. جبار، پیامکی به خانه نشینان موقعیتش را اطلاع می داد.

این ترافیک هم مثل همه ترافیک های مشهد، خیلی یک دفعه و بدون دلیل باز شد و ماشین حرکت کرد. از بالای میدان امام علی(ع) سمت چپ رفت توی سیدرضی و انداخت توی بولوار فرهنگ تا برسد به خانه «جلیل قوچان نژاد» تا آقا رضا یک شام مشهدی بخورد و راهی فرودگاه شود. رضا حتما دلش لک زده بود برای غذای خانگی. رفت توی خانه عمو جلیل، پای سفره بزرگ خانواده، شامش را خورد؛ دلش پیش خانواده بود، شاید دوست داشت هنوز هم مشهد بماند، اما...

 

از مشهد به همه جا

توی هلند یاد گرفته بود که کارهایش را به دقیقه۹۰  نگذارد؛ اما خوب یادش بود که مهمترین اتفاقات فوتبال در دقیقه۹۰ می افتند. مدام حواسش بود که پروازش دیر نشود، چون توی شلوغی اردوی تیم ملی، یک روز مرخصی گرفته بود تا بیاید و خانواده اش را ببیند؛ برای همین نمی خواست پیش مرد پرتغالی بدقول شود.

جبار که دید رضا دل توی دلش نیست، بلندش کرد که بروند سمت فرودگاه. این بار همه اقوام دوست داشتند با او حداقل تا فرودگاه همسفر شوند؛ اما امکانش نبود، با این حال چند نفری با یک ماشین پشت سر ماشین رضا راه افتادند تا برای آخرین دقایق رضا را ببینند. خودشان می دانستند شاید دیگر به این زودی فرصت نشود که با رضا همکلام شوند. لحظه های آخر، بچه ها و نوجوان های فامیل شروع کردند عکس یادگاری؛ به اندازهای که بشود بین بقیه پُز داد که از فک وفامیل های مهاجمی هستند که تیم ملی را به جام جهانی فرستاده.

راننده از روی پل صیاد رفت توی بولوار سوت وکور فکوری تا با سرعت و بدون چراغ قرمز برسد میدان تلویزیون و میدان جهاد و فلکه گاراژدارها و درنهایت بولوار فرودگاه و فرودگاه شهید هاشمی نژاد. رضا حالا لب به تشکر باز کرده بود، انگار خیلی از صبح معذب بوده و خجالت زده که برای فامیل باعث زحمت شده است، انگارنه انگار که یک شهر از دیدن او خوشحال شدند. ماشین رسید جلو پارکینگ فرودگاه؛ تا ترمز زد، همراهان هم پشت سرش ترمز زدند و مامور پارکینگ یکی یکی کارتها را داد دست راننده ها. رضا از ماشین پیاده شد. هیچ چیز نداشت؛ نه چمدان نه کیف، فقط یک نایلون که برای بچه های تیم ملی سوغاتی مشهد گرفته بود.

توی محوطه فرودگاه باز یک شیرپاک خوردهای رضا را شناخت و بازار عکس و عکاسی را داغ کرد. اینجا بهانه جور بود که «ببخشید پروازم داره میره». رضا یکی یکی با همه دست داد و روبوسی کرد. عموهایش را بغل کرد و وارد سالن انتظار شد. رفت سمت کانتر که رویش نوشته بود «پرواز مشهد به تهران» ایستاد توی صف کارت پرواز. توی دلش انگار خیلی راضی بود از این سفر یک روزه، شاید داشت فکر می کرد دفعه بعد مادر و پدرش را هم بیاورد. آقای شماره۱۶ کارت پرواز را گرفت و رفت روی پله برقی. خودش هم شاید خبر نداشت که قرار است چندی بعد بشود یکی از بهترین گلزنان ایران در جام ملت های آسیا، یا گزینه کنفدراسیون فوتبال آسیا برای بهترین بازیکن شدن در این جام، اینها را نمی‌دانست؛ اما... می دانست که از همین «مشهد» رفته تا همه اینجاها.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->