مهدیس احمدیان شالچی | شهرآرانیوز - گستره فعالیتهای ادبی مهناز رضایی لاچین به یک حوزه خاص محدود نمیشود. او شاعر است و منتقد و داستان نویس، و طی دو دهه فعالیت قلمی اش، در همه این عرصهها کتاب منتشر کرده است. تازهترین اثر این نویسنده که هفتمین کتاب اوست «همه داستانهای من» نام دارد، اثری که از نامش هم پیداست که شماری از داستانهای او را در بر میگیرد.
رضایی متولد سال ۱۳۴۵ است. او اصالتا اهل کرمانشاه، اما بیش از سه دهه است که در مشهد زندگی میکند و در نشستهای فرهنگی این شهر خود را به عنوان یک فعال ادبی پرتلاش و در عین حال بی حاشیه شناسانده است. گفت وگویی که متن آن در ادامه میآید، پاسخهایی است که او به پرسشهای مهدیس احمدیان درباره کتاب جدیدش داده است. احمدیان، خود، شاعر و نویسنده است و شاید پیگیرترین مخاطب نوشتههای مهناز رضایی. درواقع ارتباط این دو نویسنده، پیش از ادبیات، برآمده از نسبت مادر و فرزندی است، اما این نسبت باعث نشده است مصاحبه پیش رو به تعارفات و نان قرض دادنهای معمول فرو کاسته شود. به عبارتی، آنچه میخوانید برآیند گفت وگویی جدی میان دو تن از نویسندگان بامطالعه مشهد است.
تازهترین کتاب شما، «همه داستانهای من»، داستانهایی را که پیش از این در مجموعه «پرواز سوئیس» چاپ شده بود در کنار کارهایی گرد آورده است که برای نخستین بار منتشر میشود. به بیان دیگر، مجموعه جدید به رغم عنوانش شامل همه کارهای شما نیست.دراین باره توضیح میدهید؟
خب، این یک انتخاب اسم است. میخواستم کتابی با عنوان «همه داستانهای من» داشته باشم و بعد از این هم هر داستانی که نوشتم، در چاپهای بعد به آن اضافه کنم. از طرفی، به دنبال گزیدهای از همه داستانهایی بودم که تابه حال نوشته ام، در واقع، مجموعهای از داستانهایی که به نظرم در لحظه اکنون قابل دفاعتر هستند. من پیش از این مجموعه داستانهای مینی مالی به اسم «برف میبارد» هم چاپ کرده ام، اما به این علت که نوشتن این نوع داستان را کنار گذاشته ام، نخواستم نمونهای از کارهای آن کتاب در مجموعه اخیر آورده شود. در نهایت، کارهای جدیدم را به همراه چند داستان بازنگری شده از مجموعه قبلی ام، «پرواز سوئیس»، در کتاب اخیر گنجاندم.
شما کار نوشتن را با شعر شروع کرده اید. فکر میکنید این امر چقدر روی نثرتان تأثیر گذاشته است؟
من در داستان بیشتر به نوشتن به شیوههای مدرن گرایش دارم. وقتی در داستان مدرن وارد فضای روحی و روانی فرد میشویم، وقتی جهان درونی شخصیت داستان، در مقایسه با جهان بیرونی او، نقش مهم تری بازی میکند، ناخودآگاه حس بیشتری با داستان همراه میشود. داستان مدرن نگاه خود را از حوادث بیرونی برمی گرداند و به آن اتفاق درونی در روح و روان فرد توجه میکند. بازخورد حوادث و جریانات بیرونی در درون آدم هاست که اهمیت پیدا میکند. کنش و واکنشها و تأثیر و تأثرات ما و جهان پیرامونمان از خود ردپایی به جا میگذارد. در داستان مدرن این ردپاها نمایان میشود. ذهنیت شخصیت یا واگویههای او را داریم. صدای درونی شخصیت در داستان شنیده میشود. به همین دلیل، زبان داستان با حس و عاطفه شخصیت جریان پیدا میکند. وقتی شخصیت تألمات روحی خود از یک حادثه یا اتفاق بیرونی را به یاد میآورد، آن را با تمام بار حسی اش به یاد میآورد. در اینجا حس درآمیخته با زبان و وضعیت غنایی آن را نمیتوانیم نادیده بگیریم یا حذف کنیم. بروز زبانی در این نوع داستان به شعر نزدیک میشود، اگرچه در مقوله شعر نمیگنجد و ماهیت داستانی خود را حفظ میکند. به این دلیل، ذهنیت شاعرانه در اینجا میتواند یاریگر باشد.
بسیاری از شخصیتهای داستانهای شما زنان هستند، زنهایی سرگردان و در پی تصمیم گیری، مثل زن داستان «نور سرگردان». چرا بر این مسئله تأکید دارید؟
از دید من، در جهان حاضر نوعی سرگردانی گریبان همه ما را گرفته است و این سرگردانی باعث میشود ندانیم به کدام سمت میرویم. مقصد را نمیشناسیم. انتخاب هایمان هوشیارانه نیست و تصوری از چشم انداز نهایی حرکتها و جهت گیریهای خود نداریم. این سرگردانی انسان امروز که به نوعی هرز رفتن میانجامد، باید در فضای داستانی و ادبیات ما مورد توجه قرار گیرد و به آن پرداخته شود. به سهم خودم، تلاش کردم این سرگردانی را نشان دهم بدون آنکه به جای مخاطب تصمیم بگیرم. پایانه داستان را باز میگذارم برای اینکه خود مخاطب وضعیت را ببیند و درباره آن تأمل کند. باشد که درمورد انتخاب هایش بازنگری کند.
بیشتر منظورم تأکید خاصتان به دیدن از نظرگاه زنان بود.
من زن هستم و صاحب تجارب و حس زنانه. دنیای زنان را بهتر میشناسم. زنان جایگاه بسیار تعیین کنندهای در جهان دارند و مسئولیتی ویژه بر عهده شان است. درواقع، از جهان آشنای خودم استفاده میکنم و داستانم را مینویسم. سهم زن در جهان، باید مادری کردن برای فرهنگ بشری باشد در تمام ابعاد آن. ما میبینیم که این شخصیت و مادر فرهنگ، خودش، دچار نوعی سرگردانی است. خود او در کار خودش مانده و راهش را نمیشناسد. به خودم اجازه نمیدهم که وارد جهان مردانه شوم، چون این جهان را نمیشناسم، تجربه نکرده ام و میدانم که در روایت مردانه داستان درخواهم ماند.
پرداختن به جنگ و قربانیان آن از موارد دیگری است که در داستانهای شما پررنگ است مثل دو داستان «گردنه ابری» و «در کوچه باد میآید». ریشه این نگاه ویژه در کجاست؟
یکی از فراموش نشدنیترین تجارب یک ملت میتواند جنگ باشد و یکی از بزرگترین تأثیرات جنگ را باید در زندگی شهروندان و خانوادهها جست وجو کرد. به این بخش از تأثیرات جنگ کمتر پرداخته شده است. پرداختن به این وجه جنگ برای من جذابیت خاصی دارد و سزاوار میبینم که به آن بیشتر توجه شود. برای نمونه، در زادگاه من، کرمانشاه، جنگ چهره ناخوشایند خودش را با بمباران و ویرانی نشان داد و بخشی از حافظه من، از خاطرات آن دوره زندگی ام انباشته شده است. نمیتوانم خودم را از این کابوس فراموش نشدنی جدا کنم. در این وضعیت، بسیار طبیعی است که بخشی از آثار من درباره جنگ باشد.
به طور کلی چقدر از داستانهای شما الهام گرفته از واقعیات و تجربیات زندگی شما هستند؟
معمولا جرقه اولیه یک فکر داستانی را تجارب ما ایجاد میکند. این فکر خام در ذهن پالایش میشود. از آنجا که خود تجربهها و اتفاقات زندگی ما برای خلق داستان کافی نیست، نویسنده مدتی با سوژههای داستانی اش زندگی میکند و میکوشد به آن سوژه و داستان اولیه که در ذهنش جان گرفته است، شکل عام تری بدهد. شما میبینید که روزنامهها پر از شرح حوادث و روزمرگیهای ما هستند، اما این شرحها داستان نیستند و تأثیر داستان را هم ندارند. آن را میخوانیم، افسوس میخوریم یا نمیخوریم و از کنار آن میگذریم و فردایش هم فراموشش میکنیم. وقتی یک نوشته ارزش داستانی میگیرد که ما بتوانیم تجربه خام را به شکل پخته و پرداخته، به صورت داستان دربیاوریم. نویسنده باید از فردیتش فاصله بگیرد مگر هنگامی که رویکردش زندگی نامه نویسی باشد.
با توجه به این حرف ها، شخصیتهای داستانتان چطور شکل میگیرند؟
وقتی دغدغه داستانی به سراغ نویسنده میآید، نیاز دارد آن را به شکل نمایشی داستانی درآورد. حالا چطور میتواند این نمایش را ترتیب بدهد؟ آدمهایی را انتخاب میکند و اشیایی را که به پیش رفتن داستان در جهت خاصی کمک کنند. صحنههای داستانی اش را میچیند و مناسباتی بین آدمهای داستان تعریف میکند. بده بستانهایی در کنشها و گفتگوها برقرار میکند و بالأخره در جریان این بازی با اجزای کار، شخصیتها هویت خودشان را پیدا میکنند. کوشش من این است که همین مؤلفهها کار نمایش داستانی را تمام و کمال به انجام برسانند و نیازی به سرک کشیدن من، به عنوان نویسنده نا آرام و نگران، در دنیای داستان و شخصیتها نباشد.
گستردگی مکان جزو نقاط عطف داستانهای شماست. ما از جنوب در داستان «لنگرگاه» به بیمارستانی در غرب در «گردنه ابری» میآییم و جای دیگر در داستان «چمدان» خود را در کافههای پایتخت میبینیم. علت این تنوع در ساخت زمینه ماجراها چیست؟
بعضی از ضرورتها را خود داستان ایجاد کرده است. مثلا وقتی من میخواهم حال و هوایی رازآمیز ایجاد کنم، فضایی میخواهم که این نیاز را برآورده کند. برای نمونه، در داستان «لنگرگاه» آن مه و شرجی، آن بازی رنگهایی که غروب بر سینه آب میافتد چنین کارکردی دارند. یا شکل زندگی مردم جنوب، خود، میتواند زمینه ساز شود. آنها با افسانهها زندگی میکنند و این زیست میتواند مکانی مناسب را برای داستان مدنظر پیشنهاد دهد. در کنار این موضوع، همیشه به این فکر کرده ام که یکنواختی را برای مخاطب بشکنم. وقتی من مجموعه داستانی میخوانم که همه داستان هایش در فضای محصور آپارتمان اتفاق افتاده است، به عنوان مخاطب، روحم خسته میشود. برای همین، خوب است که از تنوع بی نظیر اقلیمها در کشورمان در پرداخت صحنههای داستانی استفاده کنیم. خود آن فضاهای تازه امکانهای جدیدی برای داستان نویس فراهم میکنند و باعث میشوند داستانهایی با تازگیِ بیشتر نوشته شود.
به نظر میرسد امروز داستان نویس ایرانی خودش را با اثرش تنها میبیند، چون نوشته او در مقایسه با آثار غیرفارسی بخت کمتری برای خوانده شدن و رساندن پیامش به قشر گستردهای از مردم دارد. فکر میکنید چرا این اتفاق افتاده است؟
ما از مشروطه به این سو، در داستان نویسی راهی را پشت سر گذاشته ایم. سبکهای تازه را آزموده ایم و با ادبیات جهان مرتبط بوده ایم. اتفاقا معتقدم ما امروز داستان نویسان بسیار شاخص و توانمندی داریم که از حسی اقلیمی و فرهنگی بهره برده اند و برخورداریهای زبانی زادبوم خود را دارند. همه این داشتهها برای خواننده ایرانی آشنا و شیرین است. این نویسندگان از چیزهایی میگویند که برای ما مفهوم و آشناست. داستان خود ما را میگویند. به نظر من، خطای بزرگی است که داستان نویس ایرانی در جهان دیگری، در جهانی غیر ایرانی، دنبال خودش بگردد. فکر میکنم ما باید خودباوری را به خودمان برگردانیم، مؤمنانه کار کنیم و با دانش ادبی بیشتری به سراغ نوشتن داستان ایرانی برویم. کاری کنیم که داستان ایرانی شاخص به جهان ادبیات و البته به خوانندگان ایرانی عرضه شود.
اما مخاطب ایرانی گویی از فضای اطراف خودش اشباع شده باشد، کمتر به سراغ داستان ایرانی میرود.
تا حدی حق با شماست، اما این طور هم نیست که کلام آن دیگران وحی منزل باشد. چرا تا این حد خودباوری انسان شرقی پایین آمده که از خود و داشته هایش فرار میکند و میخواهد به هر ترتیب خودش را به آن دیگران بچسباند؟ آنها حرف آخر را نمیزنند. آنها الگوهای صددرصد داستان نویسی نیستند. داستان عرصه خلاقیت است و الگوهای اولیه را تنگ میبیند. خلاقیت شرقی وقتی رنگین کمان درخشنده اش را در داستان ما خواهد تاباند که جرئت کنیم از چهارچوب الگوها پا را فراتر بگذاریم. شاید به زودی شیوههایی منحصربه فرد در داستان نویسی از شرق به غرب جهان صادر شود.
امسال و پیش از «همه داستانهای من» کتاب دیگری هم از شما به چاپ رسید: «تجربه خوانش» که نقدها و بررسیهای شما را با محوریت تعدادی از آثار ادبیات داستانی جهان در بر میگیرد. بد نیست از تأثیر علاقه و مطالعه جدی تان در حوزه نقد ادبی بر داستانهای خود بگویید.
یکی از بزرگترین نیازهای نویسنده داستان در وهله اول این است که بتواند نگاه نقادانه به اثر خودش داشته باشد. این توان باید در من تقویت میشد. باید با تئوریها دست وپنجه نرم میکردم تا بشناسمشان و با کاربردشان آشنا شوم. وقتی این تجهیز انجام شود، شما به عنوان نویسنده میتوانید به نقد اثر خود بپردازید. این بدان معنا نیست که نوشتههای داستانی من با توجه به سابقه مطالعاتی که در زمینه نقد ادبی داشته ام بی ایراد هستند، به هیچ وجه. هر داستانی مستقل از نویسنده خودْ زندگی آغاز میکند. در نگاه خوانندگان آن داستان، ممکن است جوانب و دریچههایی در متن دیده و گشوده شود که خود مؤلف آنها را ندیده و پیش بینی هم نمیکرده است. برای همین، هیچ من مطلقی به عنوان منتقد که حرف آخر را بزند وجود نخواهد داشت و به بیان بهتر: هر یک از ما بخشی از دریافت از واقعیت ادبی یا همان متن ادبی را نزد خود داریم و هیچ کس نمیتواند اعلام کند که خوانش او از یک متن، کاملترین است. همه ما در یک فرایند و روند در حال آزمودن پدیدهها و در مسیر رشد هستیم. خواندن متن و به تبع آن، نقد آن متن تنها یک تجربه است.